به گزارش قدس آنلاین اینجا مترو تئاتر شهر تهران است. گرمای روی زمین و ترافیک سنگین که امان را میبُرَد، پناه بردن به مترو جایزترین کار است. مسافر این ایستگاه شدن یک طرف، باید روزیات باشد که دلت هم هوایی شود و چند دقیقهای مهمان پاتوقی صمیمی شوی. موکبی پر شور به نام «پاتوق امام رضایی دختران انقلاب». اول گوشهایت را تیز کن! میشنوی؟ «یکی که دلش شکسته، گوشهی صحنش نشسته، دخیل درداش رو بسته، عاشق دل خسته/ منتظر یک اشاره ام، هرچی که دارم بذارم، دلمو زیارت بیارم، منی که آواره ام...» حالا نگاه کن که تمثالی از ضریح امام هشتم کنج موکب است و قبل از تو هم چه بسیار آمدهاند آنهایی که دلتنگند و به کنگرههایش دخیل عاشقی بستهاند. اینطور نمیشود! با من بیا که اینجا حرفوحدیث فراوان دارد.
«پاتوق امام رضایی دختران انقلاب» در ایستگاه متروی تئاتر شهر
*اینجا هم باید طلبیده شوی
سرشان به کار خودشان گرم است. دست کسی را نمیگیرند تا زائر شود. اینجا هم باید طلبیده شوی. رسم زیارت است دیگر، چه میشود کرد؟ دختران پرشور انقلاب با حمایلهای خادمی و لبخند بر لب، گوشهوکنار ایستادهاند تا اگر زائری میهمانشان شود یک شاخه رز سرخ تقدیمش کنند و کامش را به شربتی گوارا، شیرین. قدم همه بانوان روی چشم موکب داران امام رضایی است، اما راستش را بخواهید برای بانوانی که حجابشان تعریفی ندارد برنامهای ویژه دارند!
*یارکشی برای امام زمان(عج)
«بهاره جنگروی»، مسئول گروه مردمی «دختران انقلاب» است. او از چرایی و چگونگی برپایی پاتوقهای امام رضایی دختران انقلاب در روزهای دهه کرامت میگوید. از دلهایی آماده که دشمن برایشان دندان تیز کرده است و از یارکشی برای امام زمان(عج). اما اینجا چه خبر است؟! صوتی دلنشین و زیارتی از راه دور و تقدیم روسری متبرک به ضریح آقای مهربانی، همراه با یک شاخه گل سرخ در کنار کتاب «سلام بر ابراهیم» و «زن_ زندگی_ آزادی» با نیت جهاد تبیین. اسباب پذیرایی هم به راه است. آخر کار هم یک تخته سیاه که قرار است رازدار دلنوشتههای بانوان اهل دل باشد. حوصله بچهها هم در این موکب سر نمیرود! تا مادرانشان مشغول راز و نیازند، بساط نقاشی و سرگرمی برای دلبندانشان برپاست. خلاصه اینکه هیئت دختران انقلاب و پاتوق امام رضاییها در متروی تئاتر شهر و البته متروی صادقیه سنگ تمام میگذارد.
«حدیث» برای فرار از گرما مترو را انتخاب کرد و زائر امام مهربان شد
*آغاز یک مسیر با تقدیم نشان پرافتخار نجابت و حیا
قرار نبود سوار مترو بشود. همهچیز اتفاقی بود. خودش میگوید:« میخواستم با بیآرتی بروم. هرچه فکر کردم دیدم مترو خنک تر است. از اینجا هم که رد میشدم به دلم افتاد سری به داخل موکب بزنم. راستش را بخواهید خیلی دلم میخواست این ضریح را از نزدیک ببینم.» «حدیث»، دختری جوان است که به قول خودش تجربه حجاب را دارد ولی بهخاطر آزار و اذیت اطرافیانش آن را رها کرده است. حالا هم با پای خودش وارد موکب شده، زیارتی از راه دور کرده و درحالیکه چشمهایش خیس از دلتنگی برای بارگاه باصفای امام هشتم است، ایستاده تا امروز را آغازی برای یک مسیر قرار دهد. راهی که یقین دارد با طی کردنش دل امام رئوف را شاد خواهد کرد. از بین روسریها یکی را که با لباسش هارمونی دارد انتخاب میکند و میایستد تا دوستان او در گروه دختران انقلاب، نشان پرافتخار نجابت و حیا را تقدیمش کنند.
خودش را مدیون امام هشتم می داند
*Hejob is not limit, Hejob is security & safty؛ حجاب محدودیت نیست، مصونیت است
تخته سیاه کوچکی بیرون از موکب و در گوشه ای آرام و کم رفتوآمد منتظر ایستاده تا مردم حرفها و درد و دلهایشان را بر پیکرش بنویسند. ناخودآگاه توجهت را جلب میکند! انگار کسی اینجاست که دلش میخواهد پیام آزادی و آزادگی زنان ایران را با زبانی بینالمللی به همه دنیا اعلام کند. بهدنبال نویسنده پیام به «فاطمه صدیق» میرسی. استاد و دانشجوی ارشد ادبیات انگلیسی. ظاهراً برای پایاننامهاش به این حوالی آمده است که از موکب دختران انقلاب سر در می آورد. میگوید:« حقیقتش حجابم تعریفی نداشت. خیلی اتفاقی و ناخودآگاه وارد این موکب شدم.هم زیارت کردم و هم برایم روسری گذاشتند.» از همسرش هم میگوید. از مرد دوست داشتنی و عشق یکی یکدانه زندگی اش. از اینکه دلش می خواهد به حق همین لحظه عاشقی، عهد ایمان ببندند، دست در دست هم میهمان بارگاه ملکوتی آقا شوند و تا ابد پای قول و قرارشان بمانند. حال عدهای از این دختر خانمها را که میبینی شاید در دلت فکر کنی جَوگیر شدهاند و این روسری تبرکی و اشکهای پیدرپی که میریزند، دوامش درنهایت چند روزی بیشتر نباشد. خدا میداند! اما «فاطمه» که چیز دیگری میگوید. هم بیحجابی را تجربه کرده و هم داشتن پوشش و حجاب را. محکم و بدون تردید در چشمهایت زل میزند و میگوید:« برای امنیت، برای اینکه از چشم بد دور باشیم و طعمه هوسرانی ها نشویم چه چیزی بهتر و زیباتر از حجاب است؟!»گچ:« Hejob is not limit, Hejob issecurity & safty»:رابرمیدارد و با همه ایمان و یقین روی تخته سیاه مینویسد
.تا به همه هم جنسانش بگوید داشتن حیا و نجابت موهبتی است که آن را با دنیا عوض نخواهدکرد
«ایستگاه نقاشی در پاتوق امام رضاییها
*وقتی فکرش را هم نمیکنی، اما میشود!
«محمد» با عجله بهطرف میز نقاشی میدود و خودش را روی یکی از صندلیها پرت میکند. قوطی مداد رنگی را بهطرف خود میکشد و چشم میچرخاند تا خاله مهربان، تکلیفش را برای نقاشی کردن روشن کند. پسرک 4_5 ساله ای که با پدر و مادر از قطار ایستگاه متروی تئاتر شهر پیاده شده و دل توی دلش نیست که پیش مادربزرگ برود. آنقدر به مادر چسبیده بود که محال میدانستی حتی ثانیهای رهایش کند. اما بساط کودکانه این موکب کار خودش را میکند. دل مادر و پدر مثل سیر و سرکه میجوشد! مادربزرگ بیرون ایستگاه در خیابان منتظر است و محمد حاضر نیست رنگآمیزی نقاشی حرم امام رضا(ع) را رها کند. پدر و مادر پچپچی میکنند و پدر از محوطه ایستگاه مترو خارج میشود. کمکم چهره مادر آرام میشود. مثل اینکه تصمیم گرفتهاند امروز، روزِ محمد باشد و خوش گذشتن به او برایشان از همهچیز مهمتر است.
نماد ضریح این لحظهها را ماندگار میکند
*قضاوت ممنوع!
«عصمت ندایی» مادر محمد است . 3_4 متر دورتر از موکب، درحالیکه گوشی هندزفری را در گوشش گذاشته است، با بلوز و شلوار مشکی وکتانی سفید، ظاهری خاص به خود گرفته و زیرچشمی مراقب محمد است. از جذبۀ نگاه و روسری سرگردان بهدور گردنش شک نداری اگر به طرفش بروی و برای خوردن یک لیوان شربت خنک هم که شده به داخل پاتوق دعوتش کنی رویت را زمین می اندازد. اما نه! به این سختیها هم که فکر میکنی نیست. اصلاً خبر ندارد که دختران انقلاب چه میکنند. به طرفش که میروی و سلام و احوالپرسی مختصری میکنی، گوشی را از گوشش بیرون میآورد و لبخندی روی لبهایش مینشیند. آرام و دوستانه می پرسی: می دانی اینجا چه خبر است؟میگوید:«نمیدانم چه خبر است، اما فکر میکنم جشن باشد!» از محمد میگوید که قرار بود امروز به شهربازی برود، اما با دیدن این میز نقاشی و این موکب خوشرنگ و لعاب گفت:« مامان منو نبر شهربازی، میخوام برم اینجا!» راضی نمیشوی حرف دلت را نزنی. هر چه باشد یک جورهایی در موردش بد فکر کردی و دلت میخواهد تا میتوانی در این روزهای امام رضایی، همه را از خودت راضی نگه داری. بیمعطلی میگویی:« راستش دیدم با فاصله ایستادی، گفتم شاید این بندوبساط را دوست نداری!» گوشی را از دور گردنش برمی دارد، روسریاش را روی سر می کشد و با مهربانی می گوید:« نه! اصلاً اینطور نیست. اتفاقاً خیلی هم خوشم میآید. قرار بود امروز محمد را به شهربازی ببریم. اما تا اینجا را دید از رفتن به شهربازی منصرف شد.» پیشنهاد یک زیارت از راه دور و یک لیوان شربت را می پذیرد. تمام مدت دلش پیش محمد بود و نگران. پای ضریح آمد، اما یک چشمش به محمد بود. تا نوبت به لحظه عاشقی مادر برسد، شنیدن حرفهای پسر کوچولو خالی از لطف نیست. هر چه باشد اینجا را به شهربازی ترجیح داده و یک علامت سوال بزرگ روی سر همه خانمهای این موکب گذاشته است. اما جوابش یک کلمه است:« چون امام را دوست دارم. سه بار مشهد رفتم و دلم میخواهد بازهم بروم.» با دل کوچکش آمده است تا از امام رضا(ع) بخواهد باز هم او و مادر و پدرش را بطلبد. مثل همه بچههای دیگر دلش خواهر و برادر هم میخواهد. محمد کوچولو مطمئن است امام رضا(ع) او را دوست دارد و خواسته دل کوچکش را بیجواب نخواهد گذاشت. چه خوش روزی هم هست! نقاشی که تمام میشود نوبت زیارت مادر میرسد. انگار قسمت است محمد و مادر با دست پر از این موکب عاشقی بروند .مادری که حالا یک روسری متبرک به ضریح امام هشتم دارد.
حال و احوال مادر دختری بعد از زیارتی کوتاه تماشایی است
*معنا ندارد! همان طور که شوهرم مرا میبیند، مردان دیگر هم به من نگاه کنند؟!
صورتش خیس اشک است .انگار زیارت آقا خیلی به دلشان چسبیده و حسابی هوایی شدهاند. مثل همه میهمانانِ موکب، انتخاب رنگ روسری به خودشان سپرده میشود و مادر و دختر هم هر دو یکرنگ را انتخاب میکنند. فاطمه میگوید:« من قبلاً هم حجاب داشتم. چادری نبودم اما کلاً مخالف بیحجابی هستم و با خانمهایی که این روزها نداشتن حجاب را انتخاب کردهاند موافق نیستم.» به لیلا اشاره میکند و میگوید:« از دخترم بپرسید. او بارها از من شنیده است که دوستدارم جلوی این اوضاع و احوال گرفته شود. همیشه میگویم که قرار نیست ما خانمها همانطوری که در خانه لباس میپوشیم بیرون از خانه ظاهر شویم. اصلاً معنا ندارد من طوری لباس بپوشم که نگاه مردان نامحرم به من جلب شود و همان طور که شوهرم مرا میبیند، مردان دیگر هم به من نگاه کنند.»
«خادمان در موکب دختران انقلاب
*کجای کار کم گذاشتهایم؟!
در فواصل زیارتِ میهمانان امام هشتم(ع)، عدهای هم فقط میآیند و میروند و نصیبشان از این پاتوق زنانه و این موکب عاشقی، تنها یک لیوان شربت خنک میشود و شاید هم یکی دو جلد کتاب. مثل خانمی که با مانتو و روسری، یک کیف دستی و کیسهای که بهنظر میآید سنگین باشد وارد موکب میشود. چرخی میزند. زیارت را که به او تعارف میزنند تشکر میکند، اما یک لیوان شربت خنک را میپذیرد و گلویی تازه میکند. کتابی هم برمیدارد و بهطرف روزمرگیهایش میرود. قبلاز آنهم در پاسخ به سلام و احوالپرسی گرم و لبخند مهربان دختران انقلاب میگوید:« من قبلاً این فعالیت ها را دوست داشتم و از این حالوهوا لذت میبردم اما حالا نه! حتی فکر میکنم این روزها که خانمها آزادتر شدند شهرمان زیباتر شدهاست!» حرفهایش بوی ایمان و وطنپرستی نمیدهد. آنقدر که به خودت اجازه میدهی در کمال ادب بپرسی شما در خانه تلویزیون کشورمان را تماشا میکنید و او با افتخار میگوید:«نه!» یک دختر هم دارد که به او توصیه میکند حیا و نجابتش را حفظ کند! محکم و با اقتدار میگوید:« به همسرم هم گفتهام که باید به همه دخترهای سرزمینش مثل دختر خودمان نگاهی پاک و پدرانه داشته باشد!» اما صدایش کمی میلرزد. انگار ته دلش قبول دارد که حرفهایش کمی عجیبوغریب است. به تصویر شهیدان «آرمان علی وردی» و «روحالله عجمیان» نگاه میکند. برای دل رنج کشیده مادرانشان آه میکشد و به تصویر «حاج قاسم» ادای احترام میکند، اما درآخر میگوید:« نمیدانم، شاید اشتباه میکنم!»
و تو دلت میخواهد دستانت را به پنجرههای ضریح امام هشتم(ع) گره بزنی و با همه وجود برای خودت و مردمان مهربان و دوستداشتنی سرزمینت «بصیرت» را عیدی بگیری. به عکس آرمان، روحالله، حاج قاسم و تمام شهیدانی که شاهد این لحظههای پربرکت عاشقی اند نگاه میکنی و یواشکی از خودت میپرسی:« کجای کار کم گذاشتهای؟!»
پایان پیام/
نظر شما