روزهای سختی بود. التهاب و نگرانی همه جا را فراگرفته بود؛ اما بچههای انقلاب از پای نمینشستند. با هر مصیبتی بود، کارشان را انجام میدادند.
«عباس»، استاد معروف سرخهایها، نوارهای امام را گوش میداد و با دقت متن سخنرانیها را پیادهسازی میکرد و روی برگه مینوشت تا به دست مردم و انقلابیون برسد.
همسرش در تمام آن روزهای سخت در لبیک به ندای امام خمینی (ره) با عباس همراهی میکرد و جایگاه زن ایرانی مسلمان را بازیافته بود.
«سکینه احسانی» بانویی است که در ۱۶ سالگی به عقد «عباس فیض» معروف به «استاد عباس» که پسرخالهاش بود، درآمد.
ازدواجی که سرآغاز تحولات زندگی او نیز بود. ازدواج سکینه و عباس در سال ۱۳۵۶ همراه با نهضتهای انقلابی در شهرهای مختلف کشور علیه رژیم شاهنشاهی رخ داد؛ وقتی از او درباره روند آشناییشان پرسیدیم، گفت:
-من با فعالیتهای انقلابی پیش از ازدواج نیز آشنایی داشتم؛ چراکه برادرم به همراه عباس، کارشان درست کردن نارنجک و اسلحه دستساز، چاپ اعلامیه و پخش تراکتها و اعلامیهها بهصورت مخفیانه و دور از چشم مأموران ساواک بود.
مادرم برای جاسازی وسایل انقلابیون نه نمیگفت
*پس همسرتان را قبل از ازدواج هم میشناختید؟
احسانی: بله. باید بگویم تقریباً هر روز عباس به خانه ما رفتوآمد داشت و ساعتها با برادرم در اتاقی مشغول این کار بودند.
پدرم مدام به برادرم و عباس هشدار میداد و میگفت که احتیاط کنید تا در دستان مأموران شاه گرفتار نشوید. من از نزدیک شاهد این ترس و واهمه پدر و مادرم بودم.
با وجود اینکه مادرم دلنگرانیهای مادرانهاش را داشت؛ اما دست رد به سینه برادرم نمیزد و وقتی به مادرم میگفت اینها را در جایی جاساز کن که دست احدی به آن نرسد، مادرم نه نمیگفت.
میترسیدم آشنای ساواکی ما عباس را لو دهد
*بعد از ازدواج شرایطتتان تغییری نکرد؟
احسانی: عروسی گرفتیم و با خانواده همسرم یکجا زندگیمان را آغاز کردیم. حالا دیگر انگار خیال عباس راحتتر شده بود و برای همین در انجام فعالیتهای انقلابی شبانهروز نمیشناخت.
سالهای ۵۶ یا ۵۷ که شد، اوج تظاهرات مردمی در خیابانها در شهرهای مختلف از جمله سرخه شکل گرفت و حکومت نظامی و ممنوع شدن ترددهای شبانه در کوچه و خیابانها نیز شدت گرفته بود.
از آنجا که یکی از آشنایان خانوادگی ما در ساواک مشغول به کار بود، همین مسأله کار را برای عباس و برادرم سختتر کرده بود.
عباس متوجه شده بود که این آشنای خانوادگی به آنها مشکوک شده است؛ بنابراین، با احتیاط بیشتری فعالیت میکرد و من از این بابت بسیار نگران بودم که نکند این آشنایمان عباس را لو دهد.
برای مخفیسازی اعلامیهها خواستند حمام درست کنند
*عباس و برادرتان برای رو نشدن دستشان پیش آن آشنای ساواکی چه کردند؟
احسانی: عباس علاوه بر اینکه سخنرانیهای امام را از نوارهای کاستی که به دستش میرسید، گوش میداد و روی کاغذ پیاده میکرد، یک دستگاه چاپ اعلامیه نیز داشت.
شک آن آشنای خانوادگی باعث شد تا عباس به مادر شوهرم بگوید که میخواهم در خانه برایت حمام درست کنم؛ البته این یک بهانه بود ولی ما فکر کردیم واقعاً میخواهد حمام درست کند؛ در حالی که محل موردنظرش، جاسازی بود برای مخفی کردن دستگاه چاپ و رساله امام خمینی (ره) و ... در داخل اتاقک حمام!
زمین را کندند. همه وسایل را در آنجا پنهان و حمام را به همان صورت نیمهکاره رها کردند و کارشان را ادامه دادند.
عباس شنیده بود که مأمورها میخواهند خانه را تفتیش کنند
*ساواکیها اصلاً سراغشان نیامدند؟
احسانی: یک روز عباس شنیده بود که مأمورها میخواهند خانه را تفتیش کنند. یک دفعه سراسیمه با برادرم با یک گونی در دست به سمت همان حمام نیمهکاره رفتند. بعد از ساعتی بیرون آمدند و آن گونی را به من دادند و گفتند ببر خانه مادرت!
من هفتماهه باردار بودم و آن گونی هم بسیار سنگین بود؛ اما به هر صورت، گونی را زیر چادرم مخفی کردم و راهی خانه مادرم شدم.
خلاصه با هر زحمتی که بود خودم را به خانه مادرم رساندم. به مادرم گفتم این گونی را جایی مخفی کن تا فردا صبح پدرم به بیابان ببرد و در زمین دفنش کند؛ اما از آنجایی که برادرم را هم شناسایی کرده بودند و به او مشکوک بودند، تصمیم طور دیگری شد.
داستان جالب گونی و تنور داغ!
* قرار شد چه کار کنید؟
احسانی: تصمیم گرفتیم تا مادرم گونی را به خانه همسایهمان که یک پیرزن بود، ببرد.
پیرزن، معلم قرآن و گوشش هم سنگین بود. مادرم گونی را داخل یک پتو پیچاند و در تنور خانه همسایهمان گذاشت.
بعد از چند ساعت، مادرم به خانه همسایهمان برگشت که دید یکی از همسایهها تنور را روشن کرده تا دنبه داغ کند.
مادرم به آن خانم گفت چه کار میکنی؟ گفت دنبه داغ میکنم. باز گفت درون تنور وسیله بود. خانم همسایه گفت این گونی برای شما بود؟ من از تنور درآوردمش! این شد که دوباره گونی سر جای اولش یعنی خانه مادرم برگشت و صبح فردا، پدرم گونی را به بیابان برد و زیرزمین دفن کرد.
۴ روز بستری بودم؛ اما عباس به عیادتم نیامد
* عباس در ادامه چه کرد؟
احسانی: نخستین فرزند ما سال ۱۳۵۷ به دنیا آمد. من چهار روز در بیمارستان بستری بودم؛ اما در طول این مدت، عباس اصلاً به عیادتم نیامد.
دلشوره عجیبی داشتم. با اینکه مادر و مادر شوهرم از او برای من خبر میآوردند که حالش خوب است؛ اما من میترسیدم دستگیر شده باشد.
بعد از مرخصی از بیمارستان به عباس گلایه کردم و او در جواب گفت من از احوالت باخبر بودم؛ اما نمیتوانستم به بیمارستان بیایم. با وجود اینکه از او دلخور بودم؛ اما بههرحال، عشق و اعتقاد راسخش به کاری که میکرد، را درک میکردم.
عباس در راهپیماییها کلاهگیس میگذاشت!
* خودتان هم با او در اقداماتش مشارکت داشتید؟
احسانی: امام به خانمها و مشارکت آنها در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی اهمیت زیادی میداد. ما هم در حد توان سعی میکردیم در این راه قدم برداریم.
آن روزها به دلیل شدت اعتراضات و راهپیماییهای مردمی، هر حرکتی علیه شاه و رژیم شاهنشاهی باید با احتیاط بیشتری انجام میشد؛ به همین خاطر، هر وقت عباس میخواست در راهپیماییها شرکت کند، برای اینکه شناسایی نشود، کلاهگیس میگذاشت!
در یکی از شبها، مأموران عباس را تعقیب میکنند. او به هر ترتیبی که بود خودش را به خانه رساند. از آنجا که در خانه تنور پخت نان داشتیم، گفت بهسرعت روشنش کن و کلاهگیس و لباس بنفشی که بر تن داشت، را در آتش سوزاند و حتی یادم هست برادرش نیز عین همان لباس را داشت که آن را هم در آتش سوزاندیم.
عباس در راه اعتقادش «شهید» شد
* با همه این اتفاقات، شما امروز همسر یک «شهید» هستید. چه حسی دارید که شاید وجود ظاهری عباس دیگر کنارتان نیست؟
احسانی: با این همه، انقلاب بهمن ۱۳۵۷ پیروز شد و نتیجه همه تلاشهای شبانهروزی مردان انقلابی آن روز مثل عباس فیض به ثمر نشست.
عباس ۱۲ بهمن ۵۷ خودش را به تهران رساند تا در جشن انقلاب شرکت کند. همان آشنای خانوادگی که پسرش در ساواک کار میکرد، همان روز به خانه مادر شوهرم آمد و گفت عباس به تهران است؟ مثلاً عباس و امثال او میخواهند شاه را بیرون کنند؟ اما مادر شوهرم گفت من خبر ندارم عباس کجاست!
همسرم گرچه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم در جبهههای حق علیه باطل شرکت کرد و در یک عملیات در سال ۱۳۶۳ به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ اما ما او را همیشه کنار خود حس میکنیم ...
نظر شما