تحولات لبنان و فلسطین

فرزند شهید برونسی در خصوص فعالیت های انقلابی پدر و مادرش گفت: مادرم وسط زیرزمین خانه‌مان یک پرده زده بود و روحانیون انقلابی که با پدرم دوست بودند، تا ساعت۲ بامداد سخنرانی امام خمینی(ره) را از روی نوارکاست گوش می‌کردند و روی کاغذ می‌نوشتند.

روایت فرزند شهید برونسی از مجاهدت‌های پدر و مادرش

به گزارش قدس خراسان، همسران شهدا مصداق همان پیام‌آوران کربلایی هستند که وظایف آنان تازه پس از واقعه آغاز می‌شود؛ رساندن پیام شهید به جامعه در کنار تربیت درست فرزندان شهید بی‌شک از سخت‌ترین هماوردهایی است که در طول زندگی با برکت خود آن را انجام می‌دهند تا به وصیت همسر شهید خود وفادار باشند.

معصومه سبک‌خیز، همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی نیز از جمله این زنان مقاومی است که زینب‌وار از پیش از انقلاب تا پس از شهادت همسرش، به‌تنهایی هشت فرزند شهید را تربیت کرد و پس از تحمل سال‌ها سختی و مرارت،‌ اکنون چند ماه می‌شود که در بستر بیماری است. به همین خاطر به سراغ ابوالحسن برونسی، فرزند ارشد شهید برونسی رفتیم تا از خاطرات این بانوی انقلابی و مجاهد بشنویم.
او درباره مادرش می‌گوید: مادرم در روستای گلبو به دنیا آمد، فرزند ارشد خانواده بود و سه خواهر و برادر داشت. در ابتدای زندگی مشترک، مادرم به همراه پدرم در روستا به‌ کار کشاورزی مشغول بود. پدربزرگ مادری‌ام یک روحانی انقلابی بود.

متوسل شدن شهید برونسی به حضرت ابوالفضل(ع) برای زنده ماندن فرزندش
برونسی درباره معجزه زنده ماندنش در کودکی خاطرنشان می‌کند: من ۶ ماهه متولد شدم و خیلی ضعیف بودم. اقوام می‌گفتند حسن می‌میرد. عمه‌ام تعریف می‌کرد که من تکان نمی‌خوردم و پدربزرگم گفته بود این بچه مرده است و می‌خواستند من را به قبرستان ببرند. پدرم آمد و گفت: «من می‌روم مسجد ابوالفضل‌العباس(ع) در روستا تا شفای حسن را از حضرت ابوالفضل(ع) بگیرم». پدرم برگشت و بیان کرد: «پارچه را از روی حسن بردارید؛ چرا که من از حضرت ابوالفضل(ع) حاجتم را گرفتم». تا پارچه را از روی من برداشتند، دست و پایم تکان خورد.
فرزند ارشد شهید برونسی بیان می‌کند: زمان تقسیم زمین‌ها به مردم روستا، پدرم تنها کسی بود که زمین را قبول نکرد و می‌گفت این زمین‌ها مال یتیمان است و شاه از آن‌ها گرفته و تقسیم می‌کند. وقتی مأموران آمده بودند که زمین را تحویل بدهند، پدرم به مادرم گفته بود: «بگو من نیستم» و خودش را مخفی کرده بود. به همین خاطر پدرم به مشهد می‌آید و پس از چند روز به پدربزرگم نامه می‌نویسد و می‌گوید: «اگر دخترتان دوست دارد، به مشهد بیاید و اگر نمی‌آید، حسن را به مشهد بفرستد؛ چرا که من دیگر به روستا برنمی‌گردم». پدربزرگم به مادرم گفت: «به مشهد برو، ما هم ان‌شاءالله راهی مشهد می‌شویم».
او می‌افزاید: مادرم راهی مشهد شد و پیش پدرم رفت که در خانه یک فرد متمول در خیابان پاستور احمدآباد زندگی می‌کرد. او به پدرم خیلی اعتماد داشت و یکی از اتاق‌های آن خانه را در اختیارش قرار داده و گفته بود: «رایگان در این خانه زندگی کن»؛ اما پدرم می‌گفت «نه، من سر کار می‌روم و اجاره می‌دهم». پدرم در مشهد ابتدا در لبنیاتی و سبزی‌فروشی کار می‌کرد و سپس کار بنایی را آغاز کرد. پس از آن ما به محله طلاب نقل مکان کردیم.
برونسی با بیان اینکه با شروع فعالیت‌های انقلابی، پدرم با روحانیون انقلابی و شهید رستمی که از سرداران مشهد بود، ارتباط داشت، ادامه می‌دهد: وقتی پدربزرگ و مادربزرگم از روستا به مشهد آمدند و از فعالیت‌های انقلابی پدرم باخبر شدند، مادربزرگم به مادرم گفت: «شوهرت با این کارهایی که انجام می‌دهد، خودش را به خطر می‌اندازد. شما نمی‌توانید با شاه دربیفتید». افراد زیادی به مادرم زخم زبان می‌زدند و او با شنیدن این حرف‌ها به پدرم گفت: «من با این وضعیت نمی‌توانم زندگی کنم». پدرم به او گفت: «برو خانه مادرت تا تکلیفت را روشن کنم. من زنی که در کارهای انقلابی همراهم نباشد، نمی‌خواهم».
فرزند ارشد شهید برونسی می‌گوید: سه روز بعد، مادربزرگم به مادرم گفت: «برو خانه‌ات و از عبدالحسین خبر بگیر. ببین چطور به بچه‌ها رسیدگی می‌کند». آن زمان من ۱۰ سال داشتم و بقیه بچه‌ها شیرخواره و خردسال بودند و رسیدگی به آن‌ها مشکل بود. مادرم به خانه آمد و پدرم پرسید: «چه اتفاقی افتاده که به خانه آمدی؟» مادرم گفت: «آمده‌ام خبر بگیرم». پدرم پاسخ داد: «همه بچه‌ها حالشان خوب است و هر کدام از دوستان طلبه‌ام در حال رسیدگی به آن‌ها هستند».

همراهی همسر شهید برونسی در فعالیت‌های انقلابی
او با بیان اینکه پس از آن، مادرم در فعالیت‌های انقلابی با پدرم همراهی می‌کرد، یادآور می‌شود: مادرم وسط زیرزمین خانه‌مان یک پرده زده بود و روحانیون انقلابی که با پدرم دوست بودند، تا ساعت۲ بامداد سخنرانی امام خمینی(ره) را از روی نوارکاست گوش می‌کردند و روی کاغذ می‌نوشتند. نوارهای امام(ره) از پاریس و از طریق رهبر معظم انقلاب به ما می‌رسید. مادرم به من می‌گفت: «برو سر کوچه. اگر کسی می‌آمد، خبر بده ضبط را خاموش کنم تا کسی نفهمد؛ چون اگر کسی متوجه شود، همه ما را اعدام می‌کنند». 
برونسی با بیان اینکه وقتی همسایه روحانی روبه‌روی خانه‌مان توسط ساواک دستگیر شده بود، مادرم اعلامیه‌ها و نوارکاست‌های امام(ره) را به خانه همسایه‌های دیگر که به آن‌ها اعتماد داشتیم، می‌برد، می‌گوید: زمانی که ساواک پدرم را دستگیر کرده بود، یکی از روحانیون به خانه ما آمد، این خبر را به مادرم داد و گفت: «اعلامیه‌ها و نوارهای امام را در کیسه بگذارید و به خانه همان همسایه معتمدتان ببرید». من و مادرم این کار را انجام دادیم؛ اما همسایه‌مان قبول نکرد و گفت: «همسرم راضی نیست و گفته حق نداری این‌ها را قبول کنی و ما را در دردسر بیندازی». اعلامیه‌ها و نوارها را نمی‌توانستیم به خانه اقوام ببریم، چون ممکن بود ساواک به خانه آن‌ها هم برود و پیدایشان کند. به خانه خودمان برگشتیم و مادرم گفت: «اعلامیه‌ها و نوارها در خانه بماند. پدرت هر بار که به راهپیمایی می‌رود، غسل شهادت می‌کند و آرزوی شهادت دارد. اگر مأموران ساواک هم دیدند، در نهایت شهید می‌شود».
فرزند ارشد شهید برونسی می‌افزاید: مادرم فکر کرد چگونه این نوارها و اعلامیه‌ها را در خانه مخفی کند. آن زمان خواهرم فاطمه یک ساله بود و مادرم او را روی پایش می‌گذاشت. پنبه‌های بالش خواهرم را درآورد و نوارکاست‌های امام(ره) را درون آن گذاشت و بالش را دوخت. او گفت: «اگر مأموران آمدند، من بچه را روی پایم می‌گذارم. انگار دارم او را می‌خوابانم.» یک قالی ۹ متری دستباف هم داشتیم. نوارها را در آن چیدیم و قالی را لوله کردیم و کنار اتاق گذاشتیم. من گفتم: «اگر مأموران بیایند، خانه را به هم می‌ریزند و نوارها را پیدا می‌کنند». مادرم پاسخ داد: «نه، خانه را به هم نمی‌ریزند و به قالی گوشه اتاق کاری ندارند».
او ادامه می‌دهد: من و دایی‌ام به حیاط رفتیم. یک موزاییک را کندیم. آنجا را یک متر گود کردیم و اعلامیه‌ها را داخل آن چاله گذاشتیم و روی آن را سیمان کردیم. یک قابلمه هم در زیرزمین داشتیم که کتاب‌های امام(ره) و چند نفر از علمای دیگر را در آن گذاشتیم. برای اینکه مأموران مشکوک نشوند، زیر گاز را روشن کرده بودیم. پس از انجام این کارها، مأموران ساواک به خانه ما حمله کردند. در آن لحظه زبانم گرفت و اصلاً نمی‌توانستم صحبت کنم. مادرم هم خواهر یک ساله‌ام را روی پایش گذاشته بود و مأموران با کمال تعجب، خانه را برای پیدا کردن اعلامیه‌ها و نوارها به هم نریختند. آن‌ها پرسیدند از عبدالحسین چه خبر؟ مادرم پاسخ داد: «ما خبری از او نداریم».

شهید برونسی و شکنجه ساواک
برونسی یادآور می‌شود: ما از وضعیت پدرم بی‌خبر بودیم تا اینکه دو روز بعد، یک موتوری به کوچه‌مان آمد و سراغ خانه ما را گرفت. من به مادرم گفتم: «بیا، از بابا خبر آوردند». آن مرد به مادرم گفت عبدالحسین برونسی در زندان وکیل‌آباد است و اگر می‌خواهید آزاد شود، باید ۱۰۰هزار تومان پول بدهید یا سند یک خانه را وثیقه بگذارید؛ وگرنه اعدامش می‌کنند. آن زمان ما آن مقدار پول را نداشتیم که برای آزادی پدرم بدهیم. روز بعد، آقای سیدی که پدرم برایش کار بنایی می‌کرد، آمد و سراغ پدرم را گرفت. ما گفتیم ۱۲-۱۰ روز است زندانی شده و گفته‌اند برای آزادی‌اش باید ۱۰۰ هزار تومان یا سند یک خانه را بدهید. آن سید هم گفت: «من خودم آزادش می‌کنم». وقتی پدرم آزاد شد، متوجه شدیم مأموران ساواک موهایش را تراشیده و او را شکنجه کرده و دندان‌هایش را شکسته بودند. با وجود این، او شکنجه‌ها را تحمل کرده و هیچ‌کدام از دوستانش را لو نداده بود. 
فرزند ارشد شهید برونسی می‌افزاید: یادم می‌آید پدرم برای دوستان روحانی‌اش از شکنجه‌هایی که در زندان ساواک دیده بود، با خنده تعریف می‌کرد و می‌گفت: «مأمور ساواک من را با کابل می‌زد و می‌خواست دوستانم را معرفی کنم؛ اما من تحمل می‌کردم و کسی را لو نمی‌دادم؛ به همین خاطر از دستم عصبانی شده بود».

توسل شهید برونسی برای شفای همسرش
او متذکر می‌شود: پدرم هر بار که از جبهه می‌آمد، مجروح بود و نخستین کسی که خبردار می‌شد، من بودم که او را در کوچه می‌دیدم و به مادرم می‌گفتم. آن زمان پدرم فرمانده گردان بود. وقتی مجروح بود، با همان جراحتش با خودرو نمی‌آمد و جلو خیابان پیاده می‌شد. برایش مهم نبود که محافظ داشته باشد. مادرم با دیدن جراحت‌های پدرم و جبهه رفتنش خیلی ناراحت می‌شد و چون بیماری قلبی داشت، بعضی وقت‌ها در بیمارستان بستری می‌شد. یک بار که پدرم می‌خواست به جبهه برود، در راه‌آهن بود که همکارانش تلفن زدند و گفتند همسرتان مریض است. او در پاسخ گفته بود: «ان‌شاءالله خوب می‌شود». همرزمان پدرم تعریف می‌کردند که پس از شنیدن این خبر، پدرم در گوشه‌ای از راه‌آهن به دیوار تکیه داده و گفته بود: «یا فاطمه زهرا(س)، من دارم به جبهه می‌روم. خودت مراقب همسرم باش». همانجا به پدرم خبر دادند که حال مادرم بهتر شده است.
برونسی با بیان اینکه پدرم در وصیت‌نامه‌اش درباره مادرم نوشته «اگر تو زن انقلابی نبودی، من این‌قدر رشد پیدا نمی‌کردم. من هرچه دارم از صبر و تحمل تو بود»، می‌گوید: پس از شهادت پدرم، مادرم مخالف ازدواج مجدد بود، در حالی که پدرم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «اگر خواستی ازدواج کنی، فرزندانم را به برادر و خواهرم بسپار و اگر نخواستی ازدواج کنی، کسی حق ندارد در تربیت فرزندانم دخالت کند». او همچنین در وصیت‌نامه‌اش به مادرم گفته بود: «بعد از شهادت من، دخالت‌ها و زخم‌زبان‌هایی می‌شنوی. آن‌ها را تحمل کن و جوابشان  را نده».

فداکاری مادرانه و فروش گوشواره برای لباس شب عید
فرزند ارشد شهید برونسی خاطرنشان می‌کند: به یاد دارم مادرم چه سختی‌هایی را برای بزرگ کردن ما تحمل کرد. آن زمان مادرم با حقوق کمی که دریافت می‌کرد، روزگار را می‌گذراند. یک بار به منظور خرید لباس شب عید برای بچه‌ها، گوشواره‌های خودش را فروخت. او هر کاری که می‌توانست، انجام می‌داد تا ما کمبودی احساس نکنیم. من هم سر کار می‌رفتم و ۲هزار تومان حقوق می‌گرفتم. نصف آن را به مادرم می‌دادم تا برای گذران زندگی خرج کند. 
او ادامه می‌دهد: مادرم به سختی و بدون کمک گرفتن از کسی، بچه‌هایش را  تربیت و بزرگ کرد. اقوام و آشنایان از ما خبر می‌گرفتند؛ اما در نهایت مادرم تنها بود. او دوباره ازدواج نکرد و با گذشتی که داشت، توانست هشت فرزندش را به‌خوبی تربیت کند. بسیاری فکر می‌کنند چون فرزندان شهید هستیم، زندگی مرفهی داریم؛ اما این‌گونه نیست. من فقط حقوق بازنشستگی می‌گیرم و با آن زندگی می‌کنم و تاکنون از نام پدرم استفاده نکرده‌ام.
برونسی درباره وضعیت جسمی مادرش نیز می‌گوید: مادرم به دلیل بیماری قلبی که از گذشته داشت، چهار ماه در خانه و دو هفته نیز در بیمارستان امام حسین(ع) بستری شد. حالش بسیار بد بود و به آی‌سی‌یو منتقل شد. به همین خاطر به پدرم متوسل شدم و اشک می‌ریختم و از او می‌خواستم برای مادرم دعا کند تا حالش بهتر شود. صبح روز بعد، وقتی پزشک مادرم را ویزیت کرد، گفت حالش بهتر شده و می‌تواند به بخش منتقل شود. در آن لحظه بود که فهمیدم پدر شهیدم پاسخم را داده؛ اما متأسفانه اکنون مادرم در آی‌سی‌یو بیمارستان امام رضا(ع) بستری شده است. دست‌هایش ورم کرده و پزشکان گفته‌اند کار بیشتری از ما ساخته نیست. اگر مادرم از دنیا برود، من خیلی تنها می‌شوم و تمام خاطرات او و پدر شهیدم نزد من می‌ماند، چرا که دیگر فرزندان شهید، کوچک‌تر از من هستند و چیز زیادی از آن دوران به یاد ندارند. 
فرزند ارشد شهید برونسی که خودش اکنون بازنشسته سپاه است، درباره وضعیت شغلی دیگر فرزندان شهید می‌افزاید: یکی از برادرانم کاروان زیارتی برای کربلا دارد، دیگری شغلش آزاد است، یکی از برادرانم در آموزش و پرورش مشغول به‌کار شده و دیگر برادرم نیز کارمند تأمین اجتماعی است. هر سه خواهرم معلم آموزش و پرورش هستند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.