وقتی خانم ابراهیمی یک دختر پنج، شش ساله بود، همراه خانوادهاش در خیابان ری زندگی میکرد. خیابانی که سمبل تهران قدیم است، با همان خاطرههایی که در عکسهای سیاه و سفیدِ به جا مانده از پایتخت نقش بسته. همان ماشینهای قدیمی، همان کوچههای باریک و تنگاتنگ که هنوز آسمانخراشها جای حیاطهای پر دار و درخت خانهاش را نگرفته بودند: «سال ۱۳۲۵ به دنیا آمدم، خانواده متوسطی داشتیم، همه بچگیهایم در یک خانه نقلی واقع در خیابان ری گذشت. تهرانِ آن زمان توفیر داشت با حالا. یادم میآید آب خانهها لولهکشی نبود. آب آشامیدنی را هم میخریدیم و برای بقیه کارها هم با تلمبه از آب انبار آب میکشیدیم.
یادم نمیآید درشکه، زمان بچگیهای من بود یا نه، اما آن قطار قدیمی تهران که حالا چند واگنش در متروی شهرری برای تماشا گذاشته شده را خوب یادم هست. همینطور اتوبوسهای قدیمی که با یک قراندوزار مارا از این سر شهر به آن سر شهر میبرد. سرگرمیها و بازیهایمان جور دیگری بود. رادیو و گرامافون از صبح تا شب روشن بودند. سینما و تلویزیون مثل حالا بین مردم رونق نداشت، نه اینکه رونقی نداشته باشد، اما همه اهلش نبودند. ما هم دلمان به همان صفحه گرامافون خوش بود و صدای رادیو. اگر هم پدر وقت میکرد با هم میرفتیم و شهر فرنگ تماشا میکردیم، یا به نیاوران و سلیمانیه و پل تجریش سری میزدیم. گاهی همگذارمان به امامزاده داود (ع) و کوه بیبی شهربانو میافتاد. یادش به خیر! آن روزها تفریح بچهها بازی کردن با دوستان همسن و سالشان بود. دیگر کمتر بچهها مثل آن روزها یک قل دوقل و لی لی بازی میکنند.»
تجربه خانهداری در نوجوانی
دوران کودکی کبری ابراهیمی خیلی طول نکشید، زودتر از آنچه باید به خانه بخت رفت و زندگی مشترک را تجربه کرد: «پدرم وقتی کمسن و سال بودم از دنیا رفت. تا کلاس ششم ابتدایی درس خواندم، ۱۲ سالم که شد، صمد، شوهرم، آمد خواستگاری. نمیدانم مرا از کجا میشناخت فقط شنیده بودم که مادرش از در و همسایه سراغ دختر نجیب و شریفی را گرفته و اهل محل هم خانواده مرا معرفی کرده بودند. فقط یک بار او را دیدم آن هم در جلسه اول خواستگاری. سنم کم بود و نمیدانستم از زندگی چه میخواهم، اما همان دیدار اول کافی بود که مهرش به دلم بنشیند و رضایتم را جلب کند: «صمد بزرگتر بود، فقط ۱۷ سال داشت که آمد خواستگاری.
یک سال عقد کرده بودم، بعد در همان خیابان ری صاحب خانه شدیم. شوهرم در مغازه لاستیکفروشی کار میکرد، سرش به کار خودش گرم بود. مردمدار و بیآزار نشان میداد. خوش برخورد بود و معاشرتی. با آنکه فقط تا کلاس نهم درس خوانده بود، اما همه از عقل و پختگی و درایتش حرف میزدند. ثمره ازدواجمان دو فرزند بود، یک دختر و یک پسر. عبدالله سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد، دی ماه ۴۱. ۶ ماهش هنوز تمام نشده بود که پدرش شهید شد.»
شهید انقلاب
۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، امام دستگیر و به نجف تبعید شدند. مردم تهران و ورامین در اعتراض به این اقدام، قیام کردند و فرمانده ارتش آن زمان، دستور آتش داد و مردم را به گلوله بست. صمد متحیر، همسر کبری ابراهیمی نیز در این واقعه به شهادت رسید: «صمد صبح ۱۵ خرداد به مغازه رفت، وقتی تظاهرات آغاز شد، مجروحان و زخمیها را جمعآوری میکرد و به شیر و خورشید (هلال احمر آن زمان) میرساند تا مداوا شوند. دفعه آخر که آمد منزل، همه لباسهایش خونی بود. در خانهبند نشد، رفت تا بقیه زخمیهای تظاهرات را نجات دهد، اما این بار نوبت خودش بود، تیر خورد و به شهادت رسید. من خانه بودم و از بچهها مراقبت میکردم. یکی از نزدیکانمان که خودش شاهد شهادت صمد بود، پیکرش را به امامزاده اهل علی (ع)، واقع در جاده خاوران برد و ماجرا را به داییام خبر داد. داییام هم مرا با بهانهای به خانهاش کشاند و کمکم قضیه شهادت صمد را برایم گفت. باورم نمیشد در ۱۵ سالگی بیوه شده باشم! تازه در خانهداری و شوهرداری راه افتاده بودم که مسیر زندگیام عوض شد.
دست عبدالله و خواهرش را گرفتم و راهی امامزاده اهل علی (ع) شدیم تا مراسم کفن و دفن صمد را برگزار کنیم. کدام مراسم؟ همه چیز در سکوت و بیخبری به سرانجام رسید. فقط خودمان بودیم و خودمان! حکومت اجازه نمیداد مردم برای شهدای انقلاب مراسم بگیرند، حتی بعضی اوقات پیکر شهدا و محل دفنشان هم ناشناخته میماند. کار خدا بود که یکی از آشنایان خانوادگی، صمد را دیده بود و پیکرش را مخفیانه به امامزاده برده بود. ما هم مراسم خاکسپاری را بیسرو صدا انجام دادیم. نه ختم گرفتیم و نه مراسم شب هفت و چهلم و سالگرد.
شروع دوباره
صمد متحیر شهید شده بود، اما زندگی برای خانوادهاش جریان داشت، زندگی باید با تمام سختیهایش از نو ساخته میشد تا مادر بتواند یادگاریهای صمد را بزرگ کند و سر و سامان دهد: «وقتی صمد شهید شد، دخترم دو سال و نیمه بود و عبدالله شش ماهه. عبدالله چیزی نمیفهمید، اما خواهرش پدر را میشناخت و خیلی بیتابی میکرد. برای اینکه بهانهگیری نکند به او گفتم پدرت رفته پیش خدا... دوران سختی بود، همراه بچههایم به خانه پدری برگشتیم. خانواده از نظر مالی حمایتم میکردند، اما جای خالی صمد را هیچ چیز جبران نمیکرد. هفت سالی به همین منوال گذشت، بچهها هنوز از آب و گل درنیامده بودند که به توصیه خانوادهام ازدواج کردم. عبدالله ۵ ساله بود و دخترم ۷، ۶ ساله. همسرم برای بچهها پدری کرد. روابط خوبی با آنها داشت، جوری که حالا دخترم او را به اندازه من دوست دارد. مشکلات عاطفی و سختیهای زندگی با ازدواج مجدد من تا حد زیادی برای من و فرزندانم جبران شد ...»
برادر دلسوز
مادر وقتی از پسرش حرف میزند، مثل همه مادرها یک دنیا خاطرههای خوب میآید جلوی چشمش، از شیطنتها و بازیگوشیها و حرف گوش نکردنهای پسر که میپرسم، راه به جایی نمیبرم، مادر تأکید میکند که هرچه از عبدالله میگوید عین حقیقت است، وقتی از خانواده دوستی و دلسوزی پسر حرف میزند، عکسهایش را هم نشانم میدهد عکسهایی که عبدالله در آنها با همان سن و سال کم مثل یک حامی و پشتیبان خواهر و برادرهایش را در آغوش گرفته و مهر تأییدی است بر حرفهای مادر: «بعد از ازدواجم، صاحب ۵ فرزند شدم، عبدالله خواهر و برادرهای کوچکتر از خودش پیدا کرد، همه آنها را مثل خواهر بزرگش دوست داشت، از پس هفت تا بچه بر آمدن کار راحتی نبود، برای همین عبدالله، از همان بچگی به من درتر و خشک کردن و رسیدگی به کارهای بچهها کمک میکرد، برای همین هم میگویم که خیلی فرصت شیطنت و بچگی کردن نداشت، زودتر از سنش بزرگ شده بود، مثل یک معلم بود برای بچهها، همیشه به درس و مشقشان رسیدگی میکرد، بچهها هم از او حساب میبردند، نسبت به خواهر بزرگترش هم احساس وظیفه میکرد، با خودش شرط کرده بود که حتماً باید خواهرش را سروسامان دهد و بعد به جبهه برود... حالا هم که شهید شده خواهر و برادرهایش میگویند اگر عبدالله زنده بود، هنوز راه و چاه را نشانمان میداد.»
خلف صالح
عبدالله پا در رکاب انقلاب گذاشته بود، خون پدر شهیدش در رگهایش بود، پدری که جانش را در راه همین انقلاب فدا کرد: «در تمام تظاهراتها شرکت داشت، میگفتم چرا میروی؟ جواب میداد که پدرم در همین راه شهید شده، وقتی میرفت، امید به برگشتن نداشتم، چشمم ترسیده بود، دلم شور میزد، یاد صمد میافتادم. شهریور سال ۵۷ هم در میدان ژاله بود، به من نگفت که میخواهد چه کار کند، میدانست که نگران میشوم، رفته بود در محلههای دیگر برای مجروحان و زخمیها ملحفه و دارو و بانداژ جمعآوری کند. آن روز کشتار وسیعی در خیابانها به راه افتاده بود، خاطره ۱۵ خرداد دوباره زنده شد، مدام نگران بودم که بلایی سر عبدالله نیاید، انگار قسمتش نبود مثل پدرش در تظاهرات کشته شود با اینکه مثل همه شهدای ۱۷ شهریور در معرض آتش گلوله بود. یادم هست روحانیای در مسجد محلهمان سخنرانی میکرد و تحت تعقیب ساواک بود، یک شب مأموران مجلس سخنرانیاش را به هم زدند و بعد از آن در خیابان تظاهرات و درگیری پیش آمد، ساواکیها با گاز اشکآور همه را متفرق کردند، آنقدر گاز اشکآور زدند که اثراتش به ما که در پشتبام خوابیده بودیم هم رسید، نصف شب دیدم بچهها در خواب نفس نفس میزنند، عبدالله تا فهمید از خواب بیدار شد و در حیاط خانه آتش روشن کرد و بچهها را بیدار کرد و کنار آتش برد تا اثرات گاز اشکآور مسمومشان نکند.»
قطرهای از دریا
مادر میگوید پسرش خیلی اهل درس و مدرسه نبود و بیشتر دل به کار میداد، دلش میخواست برای خودش کاسبی کند و روی پای خودش بایستد برای همین بعد از اتمام تحصیلاتش در کلاس نهم، وارد کار طلاسازی شد. اما با شروع جنگ، کسب و کار اولویت اول عبدالله نبود: «گفتم اگر تو یک نفر بروی حتماً جنگ تمام میشود؟ در جوابم گفت همین نفرات است که یک گردان را میسازد. از طرف پایگاه مالکاشتر به لشکر حضرت رسول اعزام شد، مدتی بعد خواهرش برایش نامهای فرستاد و همراه نامه عکسی از نوزاد کوچکش بود که عبدالله هنوز او را ندیده بود. عکس و نامه را پس فرستادند و به ما خبر دادند که پسرم به منطقه اعزام شده. وقتی جبهه بود، دو سه باری برایمان نامه نوشت، آخرین بار هم یک نامه تلگرافی برای من فرستاد که نگران نباشم و حالش خوب است و قرار است که در عملیات شرکت کند. عملیات والفجر ۴ بود، در منطقه پنجوین عراق.
۱۵ روز بعد به ما خبر دادند که عبدالله مفقودالاثر است! چند روز بعد معلوم شد که تعداد زیادی از رزمندگانی که در عملیات والفجر ۴ شرکت کرده بودند، مفقودالاثر شدهاند و هیچ نام و نشانی از آنها نیست.
صبر ۱۸ ساله
از همان روزها تحقیقها و جستوجو کردنهای مادر شروع شد. آن اوایل دل مادر خوش بود که شاید پسرش شهید شده باشد، اما وقتی فهمید اسم عبدالله در لیست صلیب سرخ نیست کاملاً قطع امید کرد: «دیگر بین تابوت شهدایی که گروههای تفحص از مناطق جنگی میآوردند دنبال عبدالله میگشتم. چند باری در تشییع پیکر شهدا شرکت کردم، خبری نبود، انتظار پشت انتظار، هر بار میرفتم کلی با شهدا درد دل میکردم، پاتوقم شده بود مزار شهدای گمنام، کنارشان آرام میشدم. صبر عجیبی به من میدادند. بالاخره روز موعود فرا رسید، رفته بودم نماز جمعه، همانجا اعلام کردند که قرار است تعدادی از شهدا را بیاورند، دلم گواهی داد که بالاخره پسرم را پیدا میکنم. در تشییع شهدا شرکت کردم، اما نتوانستم عبدالله را پیدا کنم، فردای آن روز از معراجالشهدا تماس گرفتند و گفتند که پسر من هم در بین همان شهداست.
با پای خودش رفته بود، اما حالا تابوتش را آورده بودند با چند تکه استخوان... برگشته بود، بعد از ۱۸ سال انتظار من که طاقت نداشتم در تابوت را باز کنم فقط از خدا صبر خواستم، صبری بزرگتر از انتظار این سالها. دست روی تابوتش گذاشتم و گفتم به وطن خوش آمدی! عبدالله را به خاک سپردیم، در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (س). اما هنوز برای من زنده است، هیچگاه رفتنش را باور نکردم. در تمام این سالها هیچوقت ناامید و افسرده نشدم، چون پسرم راهش را درست انتخاب کرده بود.»
نظر شما