چشمهایم دیگر سویی ندارد و دست و پایم از رمق افتاده است. چهار قدم که راه میروم، نفسم میگیرد و سینهام به خسخس میافتد. یکی باید دستم را بگیرد تا زمین نخورم. یکی که دستش مثل دست زری گرم باشد... دستهای زری... اما دیگر کدام دست میتواند گرمای دستهای او را داشته باشد؟
اصلش همین جا با هم آشنا شدیم. قبلش تا وقتی عقد کردیم، همدیگر را ندیده بودیم. آن وقتها که از این رسمها نبود. عقد هم که کردیم و محرم شدیم، زیر نگاه سنگین حاجی و پسرهایش، آدم جرئت سر بلند کردن نداشت. بعدش آمدیم مشهد. اصرار مادر زری بود. نور به قبرش ببارد.
با اتوبوس آمدیم. از آن اتوبوسهای ایرانپیما. نوی نو. انگار برای ما از خود آلمان فرستاده بودند. یک شب توی راه بودیم. زری همه شب، سرش را گذاشته بود رویشانه من.
مشهد آن وقتها این قدر بزرگ نبود. دم گاراژهای «خیابون تهرون» پیکانها، صف کشیده بودند. یک تاکسی دربست گرفتم و رفتیم سمت حرم. اصرار زری بود. میگفت اول از همه برویم حرم. از صحن موزه وارد حرم شدیم. چرخی زدیم و لب حوض صحن کهنه وضو گرفتیم. رفتم جلو سقاخونه و یه پیاله آب برای زری آوردم. کفترها روی بام سقاخانه نشسته بودند و ما را تماشا می-کردند.
پشت پنجره پولاد، زرییه تکه دستمال سبز درآورد و به شبکههای پنجره گره زد. بعد هم اشکهایش را پاک کرد که غلتیده بود روی گونههایش. بار اولی بود که گریه کردنش را میدیدم. بعد از آن هم هر باری که گریه کرد، آرام و بیصدا بود.
از هم جدا شدیم. دور ضریح را که نمیشد با هم برویم. قربان امام رضا(ع) بشوم. دستم را که به ضریح رساندم انگار توی این دنیا نبودم....
قرارمان زیر ایوان نقارهخانه بود. نمیدانم چقدر معطل شدم تا زری آمد. فقط یادم میآید، زری که آمد، نقاره زدند. هنوز صدایش توی سرم است. نمیدانم چرا وسط روز نقاره زدند؛ شاید کسی شفا گرفته بود، شاید هم روز عید بود. حالا دیگر خیلی چیزها یادم نمیآید، انگار همه خاطرههای دور و نزدیکم، توی یک مه غلیظ فرو رفتهاند. گاهی یکیشان خودی نشان میدهد و باز توی مه میغلتد، اما یاد زری هنوز با من است. روشن روشن. آدم خاطرههای زنش را که فراموش نمیکند، حتی اگر هزار سالش بشود و همه چیز دنیا از یادش برود.
مسافرخانهمان توی «کوچه عیدگاه» بود. اتاقمان یک پنجره به خیابان داشت. تمام شب صدای خیابان توی سرمان بود. از توی خیابان، نور نئون میافتاد توی اتاق. آنجا برای اولین بار سر بر یک بالش گذاشتیم....
روز دوم رفتیم کوهسنگی. درشکه سوار شدیم. از آن درشکههای دو اسبه مجلل. دور حوض کوهسنگی و مجسمهاش چرخیدیم. زری باز سرش را گذاشته بود، رویشانه من. صدای شرنگ شرنگ آویزههای درشکه، همه کوهسنگی را پر کرده بود.
یک روز هم رفتیم شاندیز. از دم حرم تاکسی سوار شدیم و رفتیم. یادم میآید به پول آن موقع، کلی کرایه دادم اما آدم که جلو زنش نباید سر پول چک و چانه بزند. اسکناسها را شمردم و گذاشتم روی داشبورد پیکان.
زری چادر طوسیاش را سر کرده بود. توی کوچهباغهای شاندیز قدم زدیم. آن قدر قدم زدیم که هر دویمان حسابی خسته شدیم. بعد هم از یک کبابی، کباب گرفتیم و روی تختهای لب رودخانه نشستیم به کباب خوردن....
حالا که فکرش را میکنم، مثل یک خواب میماند، خواب خوشی که آدم توی یک شب مهتابی میبیند و از یادش نمیرود. دیگر نتوانستم مشهد بیایم. این همه سال گذشت و من به پابوس آقا نیامدم. چقدر زری دلش میخواست یک بار دیگر با هم بیاییم مشهد. یادم که میآید، آتش به جانم میافتد. سرم به کار و کاسبی گرم بود. بعد هم که بچهها آمدند و حسابی عیالوار شدیم. بعدها چند باری با پسرها راهیاش کردم. یعنی هر بار که بهانه مشهد میگرفت، با پسرها راهیاش میکردم....
یعنی آن سفرها که بیمن میآمد، کجاها میرفت؟ یادش میآمد که با هم توی صحن نشستیم و زیارتنامه خواندیم؟ از کوچه عیدگاه که رد میشد، آن اتاق لب خیابان را یادش میآمد؟ کاش همراهش میآمدم، کاش دلش که هوای مشهد میکرد، دستش را میگرفتم و با هم به جاده میزدیم. میآمدیم اینجا روبهروی ایوان مینشستیم، زری باز سرش را رویشانههای من میگذاشت و آن قدر منتظر میشد تا نقاره بزنند و صدایش توی همه شهر بپیچد.
حالا آمدهام مشهد. پسرها گرفتار زندگیشان هستند و من تنها آمدهام. با آنها هم که میآمدم، باز تنها بودم. آدم بدون زنش، همیشه خدا تنهاست....
دیر آمدم زری. وقتی آمدم که تو دیگر نیستی. نیستی تا حالت را بپرسم و حرفت را بفهمم. نیستی تا کنارم باشی، کنار من که جوانیام با تو گذشت. نیستی تا کنارت باشم و با هم قدم بزنیم، شانه بهشانه هم. یادت اما همیشه با من است. روشن روشن. پابهپای من میآید. چادر طوسی سر کرده و شکل جوانیهای تو است؛ حیف که چشمهایم دیگر سویی ندارد...
نظر شما