تحولات منطقه

موکب‌ها کم‌کم مشغول جمع کردن وسایلشان هستند و امروز و فرداست که شهر را ترک کنند. می‌دانم هنوز نرفته دل ما مشهدی‌ها برایشان تنگ می‌شود.

ما نوکریم و او ارباب
زمان مطالعه: ۴ دقیقه

لیلا لاریچه: برف‌پاک‌کن‌ها نیم ساعتی می‌شود که خراب شده‌اند، دقیقاً از همان لحظه‌ای که وارد مشهد شدم. نم باران صبحگاهی جاده، شیشه‌ها را گلی کرده‌ بود و اگر توی جاده از خودشان ادا و اطوار درمی‌آوردند حتماً یک جایی می‌ماندم یا شاید هم مدام باید پیاده می‌شدم و دستمال به شیشه‌ها می‌کشیدم و چند کیلومتری نرفته دوباره همین ماجرا را تکرار می‌کردم اما خدا خواست و توی مشهد که به قول زوار، نیمه شب هم نان تازه پیدا می‌شود،

برف‌پاک کن‌ها خراب شد. لابد این از برکت زائرانی است که این روزها در شهر هستند و رفته بودم تا از حال و هوایشان بنویسم.

به نیت برادر شهیدم

جوان است. آن ‌قدر جوان که وقتی می‌گوید خواهر شهید است نمی‌توانم او را در کنار خواهر شهدایی قرار دهم که در ذهن دارم. وقتی می‌گوید برادرش از شهدای مدافع حرم است، تازه علت جوانی‌اش را می‌فهمم. رضوانه محمدی می‌گوید برادرش ۶ سال پیش به شهادت رسیده است. برنامه هر سال این خواهر و برادر این بوده که ایام شهادت امام رضا(ع) از نیشابور پای پیاده به مشهد بیایند. آرزوی محمد از همان سال‌ها شهادت بوده‌ است و حالا که او به آرزویش رسیده، خواهرش تنهایی مسیر نیشابور تا مشهد را در ایام پایانی ماه صفر پیاده می‌آید. او عکس برادر شهیدش را روی کوله‌اش چاپ کرده و فقط دو خط از وصیت‌نامه برادرش را چاپ کرده و در موکب‌های بین‌راهی توزیع می‌کند. دو خط وصیت‌نامه برادر شهید او این است: «من جانم که عزیزترین دارایی‌ام بود را در راه خدا و حفظ امنیت کشور دادم، شما از این عزیزترین چگونه مراقبت می‌کنید؟» رضوانه می‌گوید: این چند سال را فقط به نیت برادر شهیدم به مشهد آمدم و امسال مادرم را هم همراه کردم.سن و سالی دارد اما در این چند روز پر انرژی و سرحال بود انگار شهیدش کنارش باشد. 

زیارت من اینجاست

پرستار است. هر سال بار و بنه‌اش را می‌بندد و راهی موکب‌های بین‌راهی می‌شود. ساکن مشهد است اما دهه آخر ماه صفر که می‌شود تا روز شهادت امام رضا(ع) را در جاده‌ها می‌ماند تا به زائران پیاده رسیدگی کند. ریحانه اکبری وقتی در موکب است حتی آبله پای زائران را هم تخلیه می‌کند و زخم‌های آن‌ها را شست‌وشو می‌دهد. برایش مهم این است که به یک زائر خدمت کند. هفت سالی می‌شود که به موکب‌ها سرزده می‌رود و چند ساعتی در هر کدام می‌ماند. می‌گوید: پارسال همزمان با یک گروه از زائران پیاده به موکب رسیدم. وسایلم را برداشتم و داخل بهداری رفتم و به مسئول آنجا گفتم اگر کمکی می‌خواهید در خدمتم. بنده خدا نگاهی کرد و گفت: بیا و برای شروع کار این سرم را بگیر و کف پای زائران را شست‌وشو بده. با اشتیاق کار را شروع کردم. نگاهی به من انداخت و با امیدواری گفت: خب مثل اینکه یک کارهایی بلدی! لبخندی زدم و گفتم: اگر خدا قبول کند پرستارم! بنده خدا بهدار بود. کلی عذرخواهی کرد.

نذر نان داغ

نانوا است. امسال نذر کرده بود در یکی از موکب‌ها نانوایی کند و نان داغ به زائران پیاده بدهد. می‌گوید در این چند روز هر که از راه آمده و او را با چادر پای تنور دیده، تعجب کرده انگار یک قرارداد نانوشته‌ای وجود دارد که مردها فقط می‌توانند پای تنور بایستند! به قول خودش خیلی از زائران پیش از اینکه بپرسند نان داری! از او می‌پرسند: می‌توانی نان بپزی! اما زهراخانم از این حرف‌ها ناراحت نمی‌شود. او امسال به نیت نذری که داشته پای تنور موکب ایستاده ‌است. از نذرش و گره‌ای که امام رضا(ع) از زندگی‌اش باز کرده نمی‌خواهد صحبت کند. فقط می‌گوید: پارسال حرم رفتم و از آقا خواستم گره کارم را باز کند. ۴۰ روز حرم رفتم. راستش توقع داشتم روز چهلم جواب بگیرم و مشکل حل شود اما راه را نشانم داد. همان‌ جا نذر کردم که اگر گره از کارم باز شود آخر صفر به یک موکب بین‌راهی بیایم و برای زائران نان بپزم. آقا خودشان راه را نشانم دادند و خودشان مشکلم را حل کردند.

موکب‌داری با چهار تا بچه

خانوادگی هر سال پای کار موکب می‌آیند. چهار تا بچه قد و نیم‌قد دارند. مهدیه، نرجس، سجاد و این یکی آخری هم که هنوز شیرخوار است را به نام سالار شهیدان، حسین گذاشته ‌است. بچه‌ها در همین موکب‌ها بزرگ شده‌اند. نیتشان همین بوده. همین که با عطر ائمه(ع) فرزندانش قد بکشند و مرام دینی داشته‌ باشند. مادر خانواده، زهراخانم ازدواجش در همین موکب امام رضا(ع) رقم خورده است. او تمام زندگی خود را مدیون حضرت می‌داند و حالا خدمت به زائران آقا را نه یک وظیفه بلکه دینی بر گردن می‌داند که باید هر ساله آن را انجام دهد و می‌گوید: مجرد که بودم نیت کردم هر سال به موکب‌های بین‌راهی امام رضا(ع) بیایم و به زائران خدمت کنم. پدرم من را به موکب یکی از دوستانش معرفی کرد. در همان موکب با یکی از خادمان آقا آشنا شدم و تنها به این شرط که هر سال اجازه خدمت داشته‌ باشم با او ازدواج کردم. الان دختر بزرگم ۱۲ ساله است و من ۱۵ سالی می‌شود که در خدمت زائران آقا هستم. تمام این ۱۵ سال برایم پر از خاطرات شیرینی است که تک‌تک آن‌ها برکت زندگی‌ام شده و گره‌های کارم را باز کرده‌است. آقای احمدی، پدر خانواده هم زندگی‌اش را از برکت امام رضا(ع) می‌داند، او آن قدر سرش شلوغ است که می‌گوید: فقط بنویس ما نوکریم و او ارباب.

نرفته دلتنگشان هستیم

ورودی مشهد می‌ایستم. برف‌پاکن‌ها را بالا می‌زنم و کمی با دستک ورمی‌روم که شاید دوباره راه بیفتد؛ ولی فایده‌ای ندارد. البته که دیگر نیازی هم نیست. آفتاب زده و خبری از نم صبحگاهی در مشهد نیست. موکب ها کم کم مشغول جمع کردن وسایلشان هستند و امروز و فرداست که شهر را ترک کنند. می دانم هنوز نرفته دلم ما مشهدی ها برایشان تنگ می شود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.