«علی‌الساعدی» لابد روزی که از محله الحبیبیه بغداد می‌آمد مشهد، فکرش را هم نمی‌کرد اینجا این‌قدر پابند شود که نتواند برگردد به محله پدری‌اش. به قول خودش اما چنان به جادوی این شهر گرفتار شده که قید برگشتن را زده و حالا که مدت اقامتش رو به پایان است، غم عالم نشسته روی دلش.

پناهنده/ روایت دانشجوی عراقی که حالا درسش را تمام کرده ولی نمی‌تواند از مشهد دل بکند

کسی چه می‌داند جهان چه خوابی برایش دیده و قرار است روزگار او را تا کجای خاک‌های زمین پیش ببرد. آدمی که توی ایران یا فرانسه یا بولیوی یا هر کجای دیگر به دنیا آمده از کجا می‌دانند قرار است همان جایی خاک شود که اهلش شده؟ اصلاَ ‌اهل جایی شدن چطوری است؟ «اهل» یعنی آدمی که توی یک خاک به دنیا آمده یا دلی که اهلی سر و سرزمین شده؟ حالا «علی الساعدی» اهل کجاست؟ اهل محله الحبیبیه بغداد که دو دهه از عمرش را در آن گذرانده یا کوچه پس‌کوچه‌های دور و بر میدان شهدای مشهد که از دو سال و نیم پیش مستاجر یکی از خانه‌هایش شده؟ اهل خاک و سرزمینی بودن مهم است یا اهلی سرزمینی شدن؟

ماجرای ماندگار شدن شما در مشهد به چه زمانی برمی‌گردد؟
من اولین بار پس از سقوط صدام، در سال ۲۰۰۵ بود که به مشهد آمدم. قرار بود با مادر و دایی‌ام بیاییم. اولین سفر همه‌مان بود. قبل‌تر هم تا زمانی که صدام بود، نمی‌شد آمد. آماده سفر بودیم که مشکلی برایمان پیش آمد. مادرم آن‌وقت‌ها بیشتر توی خانه بود و کارهای خانه را انجام می‌داد. گویا لابه‌لای کارهای خانه تکه بزرگی از شیشه‌های یک استکانِ شکسته رفته بود توی پایش.  

درست قبل از سفر؟
بله. یک هفته مانده بود به سفرمان. مشکل این بود تکه شیشه علاوه بر زخمی که ایجاد کرده بود، در داخل گوشت پا مانده بود. این بود که مجبور بودیم برویم دکتر. دکتر هم طبیعتاً نظرش این بود که باید عمل کنند.  

این یعنی باید قید سفر را می‌زدید.
بله. ولی مادرم گفت ما ویزا گرفته‌ایم و نمی‌توانیم سفرمان را لغو کنیم. پس تصمیم گرفتیم پس از برگشتن از مشهد عمل را انجام دهیم. در حالی که دردش خیلی زیاد بود. از مرز مهران وارد ایران شدیم. رفتیم طرف ایلام و کرمانشاه. بعد رفتیم طرف قم و چند روزی قم ماندیم.  

در تمام طول سفر این درد همراه مادرتان بود؟
بله. اصلاً خیلی به سختی راه می‌رفت. انگار تا تکه شیشه داخل پایش جابه‌جا می‌شد، درد اذیتش می‌کرد و نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. خلاصه رسیدیم به مشهد و همین که رسیدیم، مادرم گفت: «درد پام ساکت شد» شروع کرد به راه رفتن معمولی؛ می‌آمد... می‌رفت.  

یعنی تا رسیدید مشهد، دردش تسکین پیدا کرد؟
تا حرم هنوز درد داشت، ولی وقتی وارد حرم شدیم، می‌توانست راه برود. خیلی تعجب کردم. ازش پرسیدم «چطور درد نداری؟» خودش هم تعجب کرده بود. زیارت کردیم و چند روزی مشهد بودیم. بعد هم برگشتیم عراق.

یعنی درد دیگر برنگشت؟
نه. وقتی رسیدیم عراق، دوباره رفتیم پیش دکتر. معاینه که کرد، گفت: «شیشه سر جایش نیست». پرسید: «عمل کردین توی ایران؟» گفتیم: «نه! توی راه نمی‌تونست راه بره، ولی تا رسیدیم به مشهد، دردش ساکت شد». درد تمام شده بود و شیشه را هم پیدا نکردند.  

بعداً هم مادرتان هیچ‌وقت عمل نکردند؟
نه. تا پنج سال پیش هم که در قید حیات بودند، نه خبری از درد بود، نه احتیاجی به عمل پیدا کردند.
بعدها هم فرصتی پیش آمد که همراه مادرتان بیایید مشهد؟
بله. چند سال بعد دو بار دیگر هم با مادرم آمدیم. بار آخر می‌خواست چشم‌هایش را عمل کند. بعد از آن هم خودم سالی دو بار می‌آمدم.

بدون ایشان؟
بله. چون مادرم بعدها اشتغالی پیدا کرده بود و نمی‌توانست بیاید. برای همین خودم با دوستانم می‌آمدم. خیلی زیاد می‌آمدیم.

یعنی کاملاً پابند مشهد شده بودید.
بله. این‌قدر که از اواخر سال ۹۹ به عشق مشهد درسم را آوردم اینجا. توی عراق تربیت‌بدنی خوانده بودم. بعد تصمیم گرفتم ارشد را در مشهد بخوانم. قرار بود برای دکترا هم اقدام کنم، ولی الان مثل اینکه ارائه رشته ما به مشکلی خورده که مقدور نیست. شاید باز ترم بعدی ارائه‌اش کنند. حالا غصه‌ام این است اگر رشته ارائه نشود، باید تا یک ماه دیگر برگردم عراق. یعنی اقامتم تمام می‌شود. در حالی که خیلی به مشهد وابسته شده‌ام. اگر برگردم عراق حتماً افسرده می‌شوم.  

تا این حد با مشهد انس گرفته‌اید؟
کلاً قلبم وصل شده به امام رضا(ع). خب هر روز اینجایم. هر روز ساعت  ۷-۶.۵ صبح می‌توانید من را توی صحن غدیر پیدا کنید. خانه‌ام را هم نزدیک میدان شهدا گرفته‌ام. در حالی که از دانشگاهم خیلی دور است. حاضرم با اتوبوس و مترو بروم، ولی نمی‌توانم از حرم دور شوم. چون اگر جای دیگری از مشهد باشم تازه احساس غربت می‌آید سراغم. اصلاً بیشتر دانشجوهای عراقی این‌طوری‌اند. انگار از اینجا که دور می‌شویم، می‌خواهیم خفه شویم. انگار جادویی اینجاست که به آدم آرامش می‌دهد. اینجا که هستم حالم خوب است.

معمولاً زود به زود می‌روید عراق؟
الان دو سال و نیم شده که اینجا هستم. اوایل هر ۶ماه یک ماه می‌رفتم و برمی‌گشتم، ولی الان یک سال شده که نرفته‌ام. حالا هم می‌ترسم برگردم و نتوانم عراق را تحمل کنم. فکر می‌کنم حتی اگر درس ندادند، باز هم برگردم مشهد.

آرمان اورنگ

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.