بچههایش را ردیف توی حیاط نشاند یعنی شیخ غلامحسین دارد به آنها قرآن یاد میدهد. قرآن یاد دادن که ممنوع نبود... چند تا زن و مردی هم که چپیده بودند توی اتاقها، لابد میهمان بودند. «جعفر پاسبون» تمام هفته رد شیخ غلامحسین را زده بود بلکه حین روضهخوانی گیرش بیندازد. امروز هم بو کشیده بود انگار. وقتی رسید نزدیک درِ حیاط، آنهایی که روی پشتبام و دو سه کوچه جلوتر مراقب اوضاع بودند، فِرز، خودشان را رساندند که: جعفر پاسبون اومد... پاسبون اومد! جعفر از دیر رسیدن خودش، حرصش گرفت. باتومش را عمداً زد به کوزه آب تا عصبانیتش را نشان بدهد و چشم صاحبخانه و شیخ غلامحسین را بترساند، بلکه رنگشان بپرد، اول لبهایشان بلرزد و بعد هم مُقُر بیایند که: «سرکار... آقا جعفر... جان عزیزت... تو رو به سید الشهدا قسم ندید بگیر...». رنگشان پرید اما نه صاحبخانه، نه شیخ غلامحسین مقر نیامدند. حتی یک پول سیاه هم یواشکی نگذاشتند کف دستش و ردش نکردند. گذاشتند توی حیاط را بگردد، بی یاالله، توی اتاقها سرک بکشد به در و دیوار باتوم بزند، غرغر کند و بعد با صدجور تهدید و خط و نشان، دمش را بگذارد روی کولش و برود. برود اما توی سرش برای شیخ غلامحسین نقشه دیگری بریزد... .
زن گفت: «این چند ماه چیکار کردیم مگه؟ آب گرم میکنم، شما هم کمک کن همین جا توی حیاط خودمو و بچهها را میشورم». شیخ غلامحسین نه آورد که: «این چند ماه خودت و این طفلکها رو گربهشور کردی فقط... حاج رضا کرمونی، دَمِ غلام حمومی رو دیده... کلید گرفته ازش... اول صب، هوا تاریکی، خبری از آژان و پاسبون نیس... چادر چاقچور کنین، بقچهها و بچهها رو بردارین برین حموم... ما همون دور و بَر مراقبیم... ببین چی میگم حاج خانوم... آفتاب نزده برگشته باشین، لِفتش ندینها... هوا روشن بشه، سروکله مأمورا پیدا میشه، شر به پا میکنن...».
حاج خانم با نارضایتی گفت: «این جوری که بازم میشه گربهشور» اما نصف شب، با شور و شوق بیدار شد، با هزار بدبختی دخترها را بیدار کرد و راه انداخت طرف حمام. چند ماهی میشد که خانهنشین بود و رنگ کوچه، دکان و حمام را ندیده بود. آفتاب نزده هم ترگل و ورگل از حمام زد بیرون به هوای اینکه شیخ غلامحسین یکی دو کوچه پایینترمیرسد، بقچهها را میگیرد و تا خانه همراهیشان میکند. لعنت بر شیطان! جعفر پاسبون و نوچههایش، کله صبح اینجا چه غلطی میکردند؟
برگشت که خودش و دخترها را بیندازد توی حمام... انگار دیر شده بود، اول فریاد پاسبانها را شنید... بعد دستی را حس کرد که چادر را محکم از سرش کشید و صدای شیخ حسن که داد میزد: چکار میکنی نامسلمون... جعفر پاسبون جوری چادر را کشید که زن، با بقچه زیر بغل روی زمین ولو شد... آمد بلند شود که ضربه باتوم رسید... از درد انگار مچاله شد... چادر را اما رها نکرد... دوباره خواست بلند شود... جعفر برای ضربه دوم، پشتش را نشانه گرفت، زن اما تقلا کرد چادرش را پس بگیرد... باتوم دوم، بیهوا روی گیجگاهش خورد... صدای ناجورش حتی پشت جعفر را لرزاند... زن جلو چشم گریان بچههایش، زیر نگاه بهتزده شیخ غلامحسین و داد و فریاد پاسبانها، روی خاک داشت جان میداد...جعفر هاج و واج ایستاده بود....
شیخ غلامحسین روضه را خیلی کش نداد. آخرش هم وقتی جای صحرای کربلا، گریز زد به شهادت حضرت زهرا(س)، صدایش را بالا برد و بعد بغضش خیلی ناجور ترکید. بقیه هم صدای گریهشان بلند شد. انگار نه انگار دارند چراغ خاموش روضهخوانی میکنند. جعفر پاسبون توی کوچه، دل داده به روضهخوانی شیخ غلامحسین. کارش از گریه گذشته بود، داشت با باتوم نرم نرم میکوبید توی سر خودش. چند نفر از اعضای محله، کمی دورتر کشیک میدادند مبادا آدم مشکوکی پیدا شود، صدای روضهخوانی را بشنود و به بالادستیها لاپورت بدهد!
خبرنگار: مجید تربتزاده
نظر شما