به طور مثال از آن روزی بگویم که با تمام وجود دلم میخواست دانشگاه را تمام کنم و تمام وقت بیایم و بنشینم پشت یکی از میزهای تحریریه یا از آن روزی که هزاران بازخورد «چه کسی دیگر در این روزگار روزنامه میخواند که تو میخواهی بروی سراغ این کار» و یا از روزهایی که خودم هم شک میکردم آیا اینجا جای من هست یا نه.
آدم یک وقتهایی حرف برای گفتن زیاد دارد. این وقتها آدم باید حواسش جمع باشد تا سر دیگران را درد نیاورد. برای همین هم ساده و خلاصهاش این میشود که: تصمیم گرفتم بمانم. از آنجایی که تصمیم به ماندن من چندان امر جذاب و خارقالعادهای نیست، پس اول از همه بگذارید بگویم این تصمیم را در برههای از زندگی گرفتم که معمولاً آدمها در آن نمیدانند قرار است با خودشان و زندگیشان چه کنند. کسی از آدمی که به تازگی وارد دهه سوم زندگیاش شده و شمع تولد ۲۰ سالگی را فوت کرده، توقع ندارد تصمیمهای بزرگ و ماندگار بگیرد. من اما در این برهه از زندگیام، از خوب روزگار، چیزی شبیه به شانس به سراغم آمد و من هم آن را دودستی بغل کردم؛ خیلی محکم. میگویم شانس چون برای منی که اصطلاحاً خوره نوشتن داشتم و نزدیک به پنج سال را از درس، دانشگاه، دفاع، انصراف، قبولی، کتابها، نشریهها و... نوشتهام، آشنایی با روزنامه بهترین گزینه ممکن بود. بگذارید همین ابتدا دعای این آشنایی را بفرستیم برای مدیر مسئول گرامی و آقای هادی فیاضی که ایده تشکیل تحریریه جوان عزیز به ذهنشان خطور کرد. البته تحریریه جوان برایم از همان ابتدا عزیز نبود؛ اما عزیز شد. میخواهم برایتان بگویم چرا. همه چیز از تابستان ۱۴۰۲ شروع شد. آن موقع برای بچههایی که قرار بود بیایند و در تحریریه جوان مشغول به کار شوند، کلاس گذاشته بودند و من هر روز که برای کلاسها با قطارشهری تا سه راه خیام میآمدم و با چهرهای درهم، اخمو و خوابآلود از آنجا تا چهارراه خیام تاکسی سوار میشدم و خودم را میرساندم به ساختمان باعظمت روزنامه، دلم میخواست خیلی زود کلاسها تمام شود تا ما مشغول به کار شویم. ما کلاسها را از پایهایترین درس خبرنگاری که همان عناصر خبری باشد، با آقای نبیدوست شروع کردیم و با توجه به آمادگی بچهها گام به گام پیش رفتیم. چقدر خوب که فرصت شد نام اساتید دورهها را هم بیان کنم؛ استادانی که هر کدام، نکته و مفهومی از خبر و روایت را در ذهن ما ثبت کردند؛ خانم نیک، آقایان احمدی فرد، ذالکی، رحمانی، بینا، حسینی، انصاریفر، تقوی، عسکری، سلطانپور و عزیزان دیگر.
دوره کلاسها که تمام شد، وارد تحریریه جوان شدیم. جمعی بودیم از بچههای متولد سالهای ۷۵ تا ۸۵ که دلمان میخواست بیشتر ببینیم و بدانیم و از سر تا پا انگیزه بودیم. کمی که گذشت، هر کسی رفت به سوی حوزه علاقهمندیاش. یکی گفت عکس و عکاسی را دوست دارد و رفت برای آن دوره گذراند. یکی دنبال سرویس اقتصادی را گرفت و یکی هم وارد حوزه سیاست و بینالملل شد. یکی پیگیر فرهنگ و هنر بود و یکی هم از ترجمه خوشش آمد. تحریریه جوان از آن موقع عزیز شد که فهمیدیم قرار است در وهله نخست به ما بفهماند چه میخواهیم. من هم فهمیدم چه میخواهم. با تمام وجود دلم میخواست بروم پشت یکی از میزهای تحریریه اصلی روزنامه بنشینم و از آنجا بنویسم؛ اما خب طبیعتاً جرئتش را نداشتم. برای اینکه کاملاً متوجه اوضاع و احوال آن موقع من شوید، نخستین روز حضورم در تحریریه را برایتان میگویم. آن روز برای اولین بار از سمت چپ راهرو طبقه سوم به سمت راست آن حرکت کردم و به طرف تحریریه پیر رفتم. جسارت من را ببخشید؛ اما من و چند تا از بچههای تحریریه جوان، از همان ابتدای ورودمان به روزنامه، به تحریریه اصلی میگفتیم «تحریریه پیر» به دلیل سابقه و اصالت و بزرگیاش. بگذریم. صدای کسی را که قرار بود با او ملاقات کنم، از پشت گوشی شنیده بودم و وقتی به سمت تحریریه حرکت کردم، گوش تیز کردم برای شنیدن صدایی آشنا؛ اما هیچ صدایی از تحریریه نمیآمد. همگی نشسته بودند و اتفاقاً خیلی جدی هم نشسته بودند. کیفم را بغل گرفتم و وارد تحریریه شدم. تحریریه بزرگ بود و پر از میز. شبیه به خانهای که دیوارهایش را برداشته بودند. میدانستم اگر حرف بزنم، صدایم در آنجا میپیچد. پس ترجیح دادم چیزی نگویم. گیج بودم و نمیدانستم باید سلام کنم یا نه. یک نفر به سمتم آمد و پرسید با چه کسی کار دارم. من گفتم آقای دبیر سرویس فلان. چشم برگرداند به سمت چند نفر که آن سمت خیلی آرام مشغول گفتوگو بودند. اگر آقای دبیر سرویس یکی از آنها بود، باید به سمت من میآمد. بله خودش بود. از دور اشاره کردند که بنشینم. به سمت میزشان رفتم. صدای پاشنه کفشم عصبیام میکرد. تا میز، نوک پا قدم برداشتم. کیفم را گذاشتم روی پایم و نشستم. یادم نمیآمد این جور وقتها کیفم را میگذاشتم روی پا یا روی میز یا روی زمین و یا آویزان میکردم به صندلی.
واکنشم در برابر یک محیط ناآشنا، استرس و فراموشیهای کوچک بود. اگر از این چیزها بگذریم، من آن روز شیفته تحریریه و آدمهای آنجا شدم. وقتی تلاش آدمهای بزرگتر از خودم را برای زندگی و کار دیدم، فهمیدم به همین زودیها حق جا زدن ندارم. حالا از آن روزها حدود یک سالی میگذرد. همین خاطرهبازی را از پشت یکی از رایانههای تحریریه برایتان مینویسم و درست رؤیای یک سال قبلم را نفس میکشم. البته نمیخواهم بگویم آپولو هوا کردم. به قول یک بزرگی «آدمی وقتی میتواند از گذشته و خاطرات و مسیری که آمده حرف بزند و به آن افتخار کند که به قلهای رسیده باشد». من نمیخواهم بگویم به قله رسیدم یا فلان و بهمان؛ اما جایی را که حالا ایستادهام، دوست دارم. مسیری را که از تحریریه جوان شروع شد، دوست دارم. همسفرهای این مسیر و راهنمای راه را دوست دارم و به امید قله قدم برمیدارم؛ قلهای که هر وقت به آن رسیدم، با افتخار میایستم و میگویم: «همه چیز از تحریریه جوان شروع شد».
خبرنگار: الهه ضمیری
نظر شما