سکینه تاجی/ بعد با صدای بلند در جواب آخرین صدا گفت: جانِ مامان... پسر در را باز کرده و با عجله دویده بود تا کنار مادر، شاخه گلی را بیهیچ ادا و آدابی گرفت جلو صورت مادر و گفت: «اینم برای روز عشق مامانها!» مادر یادش داده بود هر روز، روز عشق مادرهاست، چون هر صبح به عشق بچههایشان بیدار میشوند و هر روز بیشتر عاشق بچههایشان هستند.
گل را از دست پسر گرفت و جلو صورت نگه داشت، بعد با یک دم عمیق گل را با چشم بسته بویید؛ «به به، چه بوی خوشی داره! ممنون که به یادم بودی».
طبق عادت همیشه خواست بعد از یک حال خوش، خدا را شکر کند، ناگهان اما یاد حال ناخوشش افتاد. همین دو سال پیش بود، همه سختی و عوارض بیماری به کنار، آرزو داشت فقط یک بار دیگر بتواند بی درد استخوان بنشیند و برخیزد. بتواند چیزی بخورد و از خوردنش به جای بدحالی لذت ببرد. بتواند دوباره گلها را، عطرها را بو بکشد، عطر زیر گردن کودکش، بوی کیکهای عصرانهای که در خانه میپیچید، بوی دستپخت مادرش، بوی خوب نان تازه... اما دریغ... کرونا بیناییاش را ضعیف و بویاییاش را کور کرده بود. چه زجری داشت! خودش هیچ نمیفهمید از غذایی که عطرش کل خانه را برمیداشت. آنقدر نمیفهمید که غذا میسوخت و دود از اجاق بلند میشد. نمیفهمید و چای و قهوه و شربت گلاب و زعفران و دمنوش آویشن را بیهیچ لذتی، فقط سر میکشید، نمیفهمید و داشت عطر زیر گلوی بچهها یادش میرفت...!
کرونا کنار همه روابط دوستانه، دورهمیهای فامیلی، کلاسهای حضوری جذاب و شاد، لذت پیادهروی و خرید و خیابانگردی بیدغدغه، سلامتیاش را هم گرفته بود. کسی هم نبود که برای زجرهای جسمش همدم باشد. چه روزهای سیاه و کدری بود. روزهای سایه انداختن ترس و مرگ روی سادهترین دلخوشیهای زندگی... .
چشمهایش را باز کرد، دوباره به گل نگاهی انداخت. این بار با چشم باز عمیقتر نفس گرفت و همه عطر گل را کشید توی سرش و بعد با خیال راحت، توی دلش گفت: «شکرت خداجونم، ممنونتم که دوباره میتونم رایحههای دنیا و زندگی رو حس کنم». خم شد و پسرکش را بویید و بوسید.
طبق عادت همیشه خواست بعد از یک حال خوش، خدا را شکر کند، ناگهان اما یاد حال ناخوشش افتاد. همین دو سال پیش بود، همه سختی و عوارض بیماری به کنار، آرزو داشت فقط یک بار دیگر بتواند بی درد استخوان بنشیند و برخیزد. بتواند چیزی بخورد و از خوردنش به جای بدحالی لذت ببرد. بتواند دوباره گلها را، عطرها را بو بکشد، عطر زیر گردن کودکش، بوی کیکهای عصرانهای که در خانه میپیچید، بوی دستپخت مادرش، بوی خوب نان تازه... اما دریغ... کرونا بیناییاش را ضعیف و بویاییاش را کور کرده بود. چه زجری داشت! خودش هیچ نمیفهمید از غذایی که عطرش کل خانه را برمیداشت. آنقدر نمیفهمید که غذا میسوخت و دود از اجاق بلند میشد. نمیفهمید و چای و قهوه و شربت گلاب و زعفران و دمنوش آویشن را بیهیچ لذتی، فقط سر میکشید، نمیفهمید و داشت عطر زیر گلوی بچهها یادش میرفت...!
کرونا کنار همه روابط دوستانه، دورهمیهای فامیلی، کلاسهای حضوری جذاب و شاد، لذت پیادهروی و خرید و خیابانگردی بیدغدغه، سلامتیاش را هم گرفته بود. کسی هم نبود که برای زجرهای جسمش همدم باشد. چه روزهای سیاه و کدری بود. روزهای سایه انداختن ترس و مرگ روی سادهترین دلخوشیهای زندگی... .
چشمهایش را باز کرد، دوباره به گل نگاهی انداخت. این بار با چشم باز عمیقتر نفس گرفت و همه عطر گل را کشید توی سرش و بعد با خیال راحت، توی دلش گفت: «شکرت خداجونم، ممنونتم که دوباره میتونم رایحههای دنیا و زندگی رو حس کنم». خم شد و پسرکش را بویید و بوسید.
نظر شما