شماره ناآشنا بود ولی وقتی پاسخ دادم، با سلام پرشور و انرژی پشت خط به وجد آمدم. به من خبر دادند که توفیق بزرگی نصیبم شده و همراه تعدادی از دانش آموزان فعال فرهنگی مدارس امام رضا(ع) قرار است روز دانش آموز به دیدار رهبر عزیزمان برویم.
خوشحالیام از این دعوت غیر منتظره قابل وصف نبود. همیشه از پشت دوربین، از مخاطبانم میپرسیدم که «اگر روزی توفیق دیدار رهبر معظم انقلاب را پیدا کنید، چه حالی پیدا میکنید؟» این سوالی بود که حالا از خودم میپرسم و پاسخ شیرینی به ذهنم میرسد: «به اندازه کسی که تمام عمر منتظر دیدن پدرش بوده».
در مسیر عاشقانهترین قرار
انبوهی از سوالات و احساسات به من هجوم آورد؛ چه بپوشم؟ چه سوغاتی برایشان ببرم؟ یا میتوانم چه چیزی از ایشان به یادگار بگیرم؟ خیلی زود روز حرکت به مقصد حسینیه امام خمینی(ره) تهران رسید.
در ایستگاه راه آهن، برخلاف همه سفرهای عمرمان، منتظر تفریح و خوشگذراندن نبودیم. فکر و ذکر من و بقیه بچهها دیدار آقا بود. همه ما تا آن روز، وقت دیدار را به اشکال مختلف تجسم کرده بودیم و کیفیت میهمان شدن را تمرین میکردیم. آخِر قرار بود، فردا عاشقانهترین قرار را با شخصی داشته باشیم که از کودکی مان تصویرشان را در قاب عکسهای منزلمان میدیدم.
خانهای کنار ابرها
هرچه به حسینیه نزدیکتر میشدیم، تبوتاب بچهها بالاتر میرفت. پس از صرف صبحانه مختصری که میهمان آقا بودیم، دل توی دلمان نبود که وارد حسینیه شویم. حالا ما هم بخشی از حسینیه بودیم.
روی فرشهای ساده و آبی رنگش نشسته بودیم و به قاب عکس بزرگ امام خمینی(ره) که همیشه زینتبخش حسینیه است، چشم دوخته بودیم. کتیبه بالای حسینیه هم چشم نواز بود و حاوی حدیثی از حضرت امیرمؤمنان علی(ع): «دشمن ستمگر و یار ستمدیده باشید».
جملهای قصار که معلوم میکرد بنای سخنرانی حضرت آقا رنگ و بوی فلسطین داشته باشد. شاید در خیالمان، به قول پروین اعتصامی، بیت رهبری جایی کنار ابرها و مانند قصر پادشاهان بود. اما نه، اینگونه نبود. جایی بهغایت، ساده و بیریا بود ...
دیدن روی ماه تو
نهفقط ما نوجوانان و جوانان ایرانی، دانش آموزان لبنانی و فلسطینی دعوت شده به این دیدار که دیگر طاقت از کف داده بودیم، یکصدا شعار میدادیم: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده».
بعد از آن همه راهی که این جمع پرشور دانش آموزی از شهرودیارشان به اینجا طی کردند، منتظر بودند که حضرت آقا قدم آخر را بردارند، پردهها را کنار بکشند و توفیق زیارت روی ماهشان نصیب ما شود.
موج ندای «حیدر، حیدر» تمام حسینیه را فرا گرفته بود که یکباره پردهها کنار رفت و چشم ما به دیدن روی آقاجان روشن شد. حس وحال غریبی بود، نمیدانستیم این حجم از احساس را که در سینه انباشه شده بود چطور ابراز کنیم. اما زبان مشترک همه مهمانان از اقوام و زبانهای مختلف ایرانی، اشک شوق بود.
فقط ندای ملکوتی قرآن کریم میتوانست هیجان و همهمه حسینیه را آرام کند وگرنه بچهها با همه وجود به شعار دادن ادامه میدادند. اما یکی از زیباترین و پرشورترین لحظات این دیدار، وقت همخوانی دانش آموزان بود. جزرومد مشتهای گره کرده به نشان یاری ولایت مثل موج میخروشید. پرچمهای ایران و فلسطین در هوا چرخ میخورد. چه حرف دلهایی که کف دست بچهها حک شده بود: ما لشکر طوفانیم؛ جانم فدای رهبرم؛ ما اهل کوفه نیستیم ...
عزتی که انقلاب به دختر داد
وقتش رسیده بود که نمایندگانی از دانش آموزان درددلهایشان را با رهبری مطرح کنند. نکته جالب این دیدار برایمان این بود که خبری از سخنرانیهای طولانی مدیران نبود. تریبون امروز به ما دانش آموزان اختصاص داشت تا هر چه دل تنگمان میخواهد با رهبر عزیزمان بگوییم. اینجا تنها جایی بود که باور کردم، قول و عملها یکی است و دیدار روز دانش آموز واقعاً به خود دانش آموزان تعلق دارد؛ نه دیگران.
بچهها چه خوب عرض حال میکردند. اول از همه، یکی از شاگردان هماستانی ما، مبینا شکرلب پشت تریبون رفت و با صلابت تمام حرفهایش را بیان کرد. حرفهایی که حرفِدل ما دانش آموزان را بود. مخصوصاً آنجایی که گفت: «آقاجان من دختر نوجوانی هستم که انقلاب اسلامی عزتی به من داده تا بتوانم در کمال آزادی و آرامش در محضرتان صحبت بکنم. از شما میخواهم برای ما دعا کنید و از خداوند بخواهید کودکان غزه، فلسطین و فرزندان گرفتار ظلم و ستم را نجات دهد و پیروزشان کند.» دست آخر تقاضای انگشتر و چفیه کرد و قولش راهم از حضرت آقا گرفت.
دانشجوی فلسطینیتباری که با وجود تکلم به زبان عربی، توفیق صحبت در محضر آقاجان را پیدا کرده بود. حرفهایش را نمیفهمیدیم ولی احساس پشت کلمات آتشینش، معنی ظلم و درد و مظلومیت میداد. حضور او احساس خوشایندی داشت؛ چون حضرت آقا ولی امر مسلمین هستند و به همه دلدادگان و ولایتمداران در اقصی نقاط عالم تعلق دارند.
روح حماسی قدس در حسینیه
دست آخر، جمع 2هزار نفری دانش آموزان همزبان با حاج مهدی رسولی سرودی را زمزمه کردیم که روح حماسی «طوفان الاقصی» و آزادی قدس در صدای واژهها بود:
معراج شوریم ... اقصیِ نوریم ... سبحان ألذی أسری ... موسی شوقیم ... نخل تجلی ... سینهها تور سینا ... إنا فتحنا لک فتحا مبینا ... الله اکبر الله اکبر
یاد امام و یاد شهیدان اسباب پارسایی ... اسلام ناب است مصداق روشنایی ... وقت سقوط است اسلام آمریکایی ... با آمریکا سر سازش نداریم ... الله اکبر الله اکبر
دشمن شد خوار و خفیف ... دشمن مقهور و ضعیف ... آرزوی ما آزادی توست، ای قدس، قدس شریف ... فلسطین راه عزت برگزیده ... خورشید غیرت از بامش دمیده ... دوران کمپ دیویدش گذشته ... فصل طوفان الاقصایش رسیده ... الله اکبر الله اکبر
تکخوانی شورانگیز مهدی رسولی به نام شهید امنیت آرمان علی وردی که رسید؛ بچهها ناخودآگاه کف زدند اما بلافاصله غریو ندای «حیدر، حیدر» فضای حسینیه را معطر کرد.
گوش جان سپردن به نصایح پدرانه
نوبت بیانات پدرانه و توصیههای حکیمانه امام خامنهای رسید. همه سراپا گوش شدیم تا مشتاقانه نصایحشان را بشنویم. حضرت آقا با همان صدای گرم و پر از مهرشان خطاب به همه مهمانان سلام دادند.
هر جا که خطاب بیاناتشان، دانش آموزان بودند، لحن کلمات، محبتآمیز و حاکی از تفقد و لطافت بود و هرجا موضوع بیانات دشمنان خدا، اسلام و مسلمین بودند، اقتدار و شجاعت از سیما و کلامشان هویدا بود.
سخنان آنقدر زیبا و دلنشین بود که بر جان مینشست: دشمنی ما با آمریکاییها از تسخیر سفارت آغاز نشده. از 26 سال قبل از تسخیر سفارت یعنی از کودتای ظالمانه 28 مرداد 1332 علیه دولت ملی دکتر مصدق شروع شده است.
بعد از اشارههای تاریخی، توصیه مهمی به دانش آموزان داشتند: شما جوانها باید درباره انقلاب، دفاع مقدس و حوادث دهه شصت و برخی وادادگیها در دهه هفتاد و اتفاقات دهه هشتاد و نود شمسی تحلیل داشته باشید.
بالاخره صحبتهای آقا به مسئله این روزهای جهان، به فلسطین رسید. اما آنجایی که فرمودند: یک ابلهی اخیرا گفته بود اجتماع مردم در انگلیس در حمایت از مردم فلسطین کار ایران است؛ لابد بسیج لندن و بسیج پاریس این کار را کردهاند؟» حسینیه از صدای خنده و سوت و دانش آموزان پر شد. حسینیه امام خمینی(ره) همیشه با نوای تکبیر و صلوات پر میشد و شاید چنین کف زدنی را از اولین دیدارهایش به یاد نداشت. اما دوباره، شوروهیجان بچهها با شعارِ «ای رهبر آزاده آمدهایم، آماده» آمیخته شد.
در پایان سخنرانی امیدآفرینشان هم برای همه جوانان و نوجوانان دعا کردند. با بالا بردن دستشان، انگار دستی بر سرمان کشیدند و ما را به خدا سپردند.
سوغاتی که خواهیم گرفت
آخرین دقایق دیدار با حضرت آقا نزدیک میشد در حالی که باید ناراحت میبودیم که نتوانستهایم خواسته خود را حضوراً از معظمله درخواست کنیم. اما واقعاً اینطور نبود، همه ما حال خوشی داشتیم. چون مطمئن بودیم، آن خواسته مشترک دلهای ما را شنیدهاند.
سوغاتی که ما از ایشان میخواستیم، یک دعا بود. دعا برای دیدار دوباره آقا جان. اما پس از فتح حتمی قدس و نماز باشکوهی که إنشاءالله به امامت ایشان دوشادوش برادران و خواهران مسلمانمان در مسجدالاقصی برگزار خواهیم کرد. دلمان گواه روشن میدهد که خیلی زود سعادت دیدار دیگری نصیبمان میشود و این هدیه را از ایشان خواهیم گرفت.
نظر شما