دلش غش نمیرفت/ «شبیهسازهای نوترونی، اندازهگیری تابشهای هستهای و دسترسی به نرمافزارهای محاسبات شبیهسازی هستهای» از جمله مباحث و کارهایی به حساب میآمدند که دشمن خیلی به آنها حساس بود. «شهریاری» هم این را میدانست و دقیقاً در همین زمینهها تا جایی که توانست تحقیق و کار کرد. اینها را پیشتر از این، یکی از همکاران و دوستانش که البته نخواست و نباید نامش فاش شود گفت و اضافه کرد: «هیچوقت برای سفرهای خارجی دلش غش نمیرفت! بارها از طرف کشورهای خارجی برای شرکت در کنفرانسهای علمی دعوت شد، اما تنها مسافرتهای خارجیاش سفر کربلا، مکه و... بود. در زمینه شبیهسازیهای نوترونی و... هم کار کرد و هم دانشجویان دوره دکترا را تربیت کرد و توانست بدون کمک گرفتن از کشورهای دیگر مهارت و تسلط در زمینه کارش را به دیگران انتقال دهد... دستگاه اطلاعاتی و جاسوسی انگلستان بهشدت تلاش کرده بود از شهید شهریاری و افراد مرتبط با او تخلیه تلفنی به عمل بیاورد... در نهایت هم چون نتوانستند وابسته یا از ادامه کار خستهاش کنند، از نظر فیزیکی حذفش کردند!».
از زندگینامه و دوران نوجوانی و جوانیاش چیز زیادی در دسترس نیست. شاید حالا و ۱۳ سال پس از شهادتش داریم نکات امنیتی را دربارهاش رعایت میکنیم! دانشمند زنجانی که هنگام شهادت ۴۵ ساله بود خودش در دستنوشتهای از گذشته تحصیلیاش حرف زده است: «اینجانب در کنکور سراسری سال ۱۳۶۳ با کسب رتبه دوم در سهمیه مربوط در رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر پذیرفته شده و پس از فراغت تحصیل در کنکور کارشناسی ارشد مهندسی هستهای شرکت کرده و با کسب رتبه اول، تحصیلات خود را از سال ۱۳۶۹ در دانشگاه صنعتی شریف آغاز کردم ... در سال ۱۳۷۱ نیز دوره کارشناسی ارشد خود را به پایان رساندم و با توجه به کسب رتبه اول در دوره مذکور با استفاده از آییننامه دانشجویان رتبه اول، در دوره دکترای علوم و تکنولوژی هستهای دانشگاه صنعتی امیرکبیر پذیرفته شدم. تحصیلات دوره دکترای خود را نیز در سال ۱۳۷۷ به پایان رسانده و از آبانماه ۱۳۷۷ نیز به عنوان عضو هیئت علمی در دانشکده فیزیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر مشغول به کار شدم».
بلد نبودیم بسازیم
بعید است با این زندگینامه خودنوشت مختصر، پی به اهمیت و ارزش تلاشهای او برده باشید. خودمان هم اگر بخواهیم در این زمینه توضیح بدهیم، تخصص و سوادش را نداریم. تنها چارهای که میماند متوسل شدن به «علیاکبر صالحی» است: «برای ساخت صفحات سوخت، ما نیاز به تکنولوژی جدیدی داشتیم... آن زمان بلد نبودیم بسازیم... در محاسبات هستهای کسی را نداشتیم... اعتماد به نفسی که شهریاری داشت سبب شد کار را به ایشان واگذار کنیم... بهخوبی هم کار را انجام داد. یعنی اگر در آن زمان شهید شهریاری میگفت که من مثلاً ۱۰ میلیارد تومان دستمزد میگیرم تا این کار را انجام دهم، ما مجبور بودیم بدهیم... با این حال، ایشان حتی یک ریال هم دستمزد نگرفت. حتی وقتی من خواستم دستمزد ایشان را پرداخت کنم، ناراحت شدند و گفتند من این کار را برای کشورم انجام دادم... او تمام زندگیاش را وقف آموزش دادن به شاگردانش کرد...».
رسیدن به جایی که «صالحی» در توصیف جایگاه شهید شهریاری به آن«قله و اوج» دانش هستهای کشور میگوید و بعد هم متواضع و پرتلاش ماندن، تنها با استعداد، تلاش بیوقفه، تحقیق، مطالعه و دیگر ابزار و روشهای عادی و مادی ممکن نیست. برای «شهریاری» شدن، آقای دانش هستهای شدن، برای اینکه بتوانی ویروس مخرب «استاکس نت» که بلای جان سانتریفیوژ های ایرانی شده بود را از کار بیندازی، برای رساندن این صنعت به غنیسازی ۲۰درصدی باید پیشتر و بیشتر از اینها، اخلاق و منشت را غنیسازی و پاکسازی کرده باشی. یعنی همان چیزی که همسر، فرزند، دوستان، همکاران و شاگردانش درباره او گفتهاند. شهید شهریاری از همان کودکی و نوجوانی، کوشش برای پرواز و به اوج رسیدن را با دو بال علم و تقوا آغاز کرده بود. همه همکارانش، همه آنهایی که با او زندگی و همکاری کردهاند به خودسازی اخلاقی و اعتقادیاش و شاگردی آیتالله جوادی آملی گواهی دادهاند.
مجید من
خاطره شیرین حافظخوانیهای شهید شهریاری برای همسرش را شاید شنیده و خوانده باشید. این مطلب اما انگار باید با خاطرهای جدیتر اما تلختر از «بهجت قاسمی» تمام شود: «۸ آذرماه۱۳۸۹روز زوج بود و پلاک ماشین من فرد... مجید گفت بیا با ماشین من برویم... ابتدای اقدسیه ترافیک بود... راننده سرعت را کم کرد... موتوری آمد و بمب را چسباند... راننده هم متوجه شد... داد زد برید بیرون... سریع پریدم که در را برایش باز کنم... ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند... بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشیتلفنهای سیار... خواستم در را باز کنم که بمب منفجر شد... طوری طراحی شده بود که بیشتر موج انفجار به سمت داخل منتقل شود... به عقب پرت شدم... راننده بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر... داشت توی سر خودش میزد... خودم را روی زمین کشیدم... گوشت دستم پاره شده بود ... پایم خرد شده بود... اما زیاد دردی حس نمیکردم... وقتی خودم را روی زمین کشیدم به طرف ماشین، متوجه درد و زخمهایم شدم... دیدم که مجید بیحرکت روی صندلی نشسته... سرش به سمت راننده بیحرکت افتاده بود... من فقط داد میزدم و ناله میکردم: مجید من... مجید من...!».
خبرنگار: مجید تربت زاده
بلد نبودیم بسازیم
بعید است با این زندگینامه خودنوشت مختصر، پی به اهمیت و ارزش تلاشهای او برده باشید. خودمان هم اگر بخواهیم در این زمینه توضیح بدهیم، تخصص و سوادش را نداریم. تنها چارهای که میماند متوسل شدن به «علیاکبر صالحی» است: «برای ساخت صفحات سوخت، ما نیاز به تکنولوژی جدیدی داشتیم... آن زمان بلد نبودیم بسازیم... در محاسبات هستهای کسی را نداشتیم... اعتماد به نفسی که شهریاری داشت سبب شد کار را به ایشان واگذار کنیم... بهخوبی هم کار را انجام داد. یعنی اگر در آن زمان شهید شهریاری میگفت که من مثلاً ۱۰ میلیارد تومان دستمزد میگیرم تا این کار را انجام دهم، ما مجبور بودیم بدهیم... با این حال، ایشان حتی یک ریال هم دستمزد نگرفت. حتی وقتی من خواستم دستمزد ایشان را پرداخت کنم، ناراحت شدند و گفتند من این کار را برای کشورم انجام دادم... او تمام زندگیاش را وقف آموزش دادن به شاگردانش کرد...».
رسیدن به جایی که «صالحی» در توصیف جایگاه شهید شهریاری به آن«قله و اوج» دانش هستهای کشور میگوید و بعد هم متواضع و پرتلاش ماندن، تنها با استعداد، تلاش بیوقفه، تحقیق، مطالعه و دیگر ابزار و روشهای عادی و مادی ممکن نیست. برای «شهریاری» شدن، آقای دانش هستهای شدن، برای اینکه بتوانی ویروس مخرب «استاکس نت» که بلای جان سانتریفیوژ های ایرانی شده بود را از کار بیندازی، برای رساندن این صنعت به غنیسازی ۲۰درصدی باید پیشتر و بیشتر از اینها، اخلاق و منشت را غنیسازی و پاکسازی کرده باشی. یعنی همان چیزی که همسر، فرزند، دوستان، همکاران و شاگردانش درباره او گفتهاند. شهید شهریاری از همان کودکی و نوجوانی، کوشش برای پرواز و به اوج رسیدن را با دو بال علم و تقوا آغاز کرده بود. همه همکارانش، همه آنهایی که با او زندگی و همکاری کردهاند به خودسازی اخلاقی و اعتقادیاش و شاگردی آیتالله جوادی آملی گواهی دادهاند.
مجید من
خاطره شیرین حافظخوانیهای شهید شهریاری برای همسرش را شاید شنیده و خوانده باشید. این مطلب اما انگار باید با خاطرهای جدیتر اما تلختر از «بهجت قاسمی» تمام شود: «۸ آذرماه۱۳۸۹روز زوج بود و پلاک ماشین من فرد... مجید گفت بیا با ماشین من برویم... ابتدای اقدسیه ترافیک بود... راننده سرعت را کم کرد... موتوری آمد و بمب را چسباند... راننده هم متوجه شد... داد زد برید بیرون... سریع پریدم که در را برایش باز کنم... ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند... بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشیتلفنهای سیار... خواستم در را باز کنم که بمب منفجر شد... طوری طراحی شده بود که بیشتر موج انفجار به سمت داخل منتقل شود... به عقب پرت شدم... راننده بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر... داشت توی سر خودش میزد... خودم را روی زمین کشیدم... گوشت دستم پاره شده بود ... پایم خرد شده بود... اما زیاد دردی حس نمیکردم... وقتی خودم را روی زمین کشیدم به طرف ماشین، متوجه درد و زخمهایم شدم... دیدم که مجید بیحرکت روی صندلی نشسته... سرش به سمت راننده بیحرکت افتاده بود... من فقط داد میزدم و ناله میکردم: مجید من... مجید من...!».
خبرنگار: مجید تربت زاده
نظر شما