به گزارش قدس آنلاین، سال ۱۳۸۲ اینجا بم است، ساعت ۵ و ۲۶ دقیقه بامداد روز جمعه ۵ دی. همه در خواب زمستانی! ناگهان زمین می لرزد گویی زمین و زمان دست به دست هم دادهاند تا فاجعهای تاریخی را رقم بزنند.
۱۲ ثانیه لرزش و ناگهان شهری که زیر و رو میشود. خانههایی ویران، کودکان، مردان و زنانی که زیر خروارها خاک چشم به راه کمک مدفون میشوند. آرزوهایی که در اعماق زمین جان میدهند، خاطرههایی که باقی میماند و نام بم که زین پس جهان را در بهت و حیرت فرو میبرد.
چه کسی باور میکند که شهر بم تنها چند ثانیه بعد از زلزله به ویرانهای تبدیل شود که از خانهها و کوچهها و خیابانها و حتی ارگ تاریخی اش جز تلی از خاک باقی نماند؟! گویی در کسری از زمان این شعر خاقانی؛ تا درد و محنت است در این تنگنای خاک / محنت برای مردم و مردم برای خاک تعبیر میشود.
۱۲ ثانیه برای مردم بم خیلی طولانی است
با ریحانه یکی از بازماندگان زلزله بم که آن زمان کودک بوده است صحبت میکنم. او میگوید: ۲۰ سال است که پنجم دی ماه مرا به بدترین شکل تکان میدهد، آن زمان زلزله خانه ما را لرزاند و پس از آن در این ایام روح و دلم می لرزد.
ریحانه به یاد میآورد در لحظه شروع زمین لرزه کاملاً گیج و خواب آلود بوده و تا حالا چنین چیزی را تجربه نکرده است.
او با تکان شدید بیدار و شوکه میشود و تا میخواهد دست خواهرش را که کنارش خوابیده بگیرد به سمتی دیگر پرت میشود.
این بازمانده زلزله بم با بغض و صدایی که لرزان است، میگوید: فکر میکنم چند ثانیه برای همه زمان اندکی باشد اما برای مردم بم خیلی خیلی طولانی و وحشتناک بود، نمیدانستم چه بلایی دارد به سرمان میآید فقط در تاریکی مطلق صدای جیغ میشنیدم و فریادهایی که برای کمک و نجات یکدیگر بود که به سرعت خاموش میشد.
او ابراز میکند: همان لحظه که همه جا تاریک شد و چیزی به صورت و بدنم برخورد کرد با خودم گفتم دیگر زنده نمی مانم، آن زمان نمیدانستم حدود پنج ساعت بعد نجات پیدا خواهم کرد.
دلم به اندازه خشت خشت ارگ بم تنگ است
ریحانه میگوید: به یاد شهر و کوچه پر خاطره مان، همسایه و دوستان و خصوصاً خانواده ام که می افتم گاهی می گویم کاش من هم هرگز از خواب بیدار نشده بودم. چون دلم تنگ است… دلم به اندازه خشت خشت ارگ بم تنگ شده و این سوگ در من و در همه بازماندگان باقی مانده است.
این خانم اهل بم میگوید: دلم برای پدر و مادر و خواهر و برادرم، برای خالهها و دایی ها و عمو و عمهها و مادربزرگم تنگ است و نمی دانم تن نحیف من چقدر توان و صبر داشت که ماند، ماند و گریست و ناله کرد، غم از دست دادن تمام دارایی یک آدم، آن هم در چند ثانیه قابل وصف نیست.
او ادامه میدهد: اینکه شب را با یاد خاطراتی از یلدای چند روز پیش و بازی با خواهر و برادر و گوش دادن به حرفهای پدر و مادر سپری کنی و روز بعد متوجه بشی دردناکترین حادثه ممکن نه تنها اهالی خانه تو را که جان هزاران نفر از همشهریهایت را گرفته، صدها روستا را تا شعاع ۳۰ کیلومتری کانون زلزله ویران و هزاران هزار مجروح و بیش از ده هزار نفر بیخانمان بر جای گذاشته است، حال عجیب و غریب و غیرقابل وصفی را به وجود میآورد.
ریحانه میگوید: بعد از مدتها درمان شکستگیهای جسمی و دورههای متعدد تراپی برای تسکین دردهای روحی ام کماکان پنجم دیماه انگار مرا زیر و رو میکند و به ماتمی فرو میروم که ذهنم را پر از تشویش میکند.
زنده ماندنم را فرصت دوباره ای برای آموختن می دانم
او تاکید میکند: من برای زنده ماندنم خداوند را شاکر هستم و این معجزه را فرصت دوباره ای برای آموختن می دانم و این روزها که خودم دارای خانوادهای کوچک هستم تمام تلاشم این است که به دو فرزندم بیاموزم از تک تک لحظههایشان استفاده کنند.
ریحانه تاکید دارد: من شهامت ادامه دادن زندگی را داشتم و از کنار لحظههای آن به سادگی عبور نمیکنم، آموختههایم، صبوری و توکلم، تلاشم برای بقا و همه خاطرات و داشتههایی که از گذشته داشته و دارم را برای فرزندانم تعریف میکنم تا بدانند آدمی با امید زنده است، من هم همواره در حال سازگار شدن، پذیرفتن و عبور کردن بودهام.
ریحانه میگوید: رشته روان شناسی به من کمک کرد تا به خودآگاهی برسم و پس از آن همه رنج و مشقت امروز از امید بگویم، از نوری که از خاک و سنگهای آوار بر تنم عبور کرد و چشمانم با امید به نجات درخشید و با ایمان به اینکه زنده خواهم ماند، جنگیدم.
او تاکید میکند: من اکنون میخواهم از امید بگویم از اینکه بعد از تحمل همه نداشتنها که گاهی از نفس کشیدن هم دشوار تر میشود، بدست آوردن است، به هر حال زندگی جریان دارد.
ریحانه یادآور میشود: من اکنون انرژی خلقت را در ذره ذره موجودات میبینم، سخت گیر نیستم و به مراتب گذشت و بخشش را تمرین میکنم، من خانوادهای دارم به وسعت یک ایران که همیشه مردمش با محبت و لطفشان سعی در جبران کمبودهایم داشتهاند، خانهای دارم مملو از گرمای حضور فرزندان و همسرم و امید دارم، امیدی که روشنی بخش راه پیش رویم است.
هر غمی هرچقدر هم بزرگ میگذرد
او میگوید: هرچند که وقتی نام بم میآید برای من تا ابد تلخی زلزله و داغ و آه را تداعی میکند اما احساس میکنم رسالتی برعهده دارم و آن هم دادن امید و پاشیدن بذر انگیزه در بین مردم و به خصوص همشهریان خودم است. من نه شعار گونه که در عمل تاب آوری را با پی در پی تمرین و تجربه کردهام، از تحمل شنیده و تکرار کردهام و اکنون به فرزندان خودم هم توصیه میکنم.
این بانوی بمی تاکید کرد: اینکه هر غمی هرچقدر هم بزرگ میگذرد و از آدمی کوهی از استقامت و تجربه میسازد، شاید هیچکس به اندازه مردم بم قدر نعمتهایی مانند زندگی، خانواده، طبیعت، نور، دلخوشی و محبت را ندارند چراکه آنها به خوبی مفهوم از دست دادن را لمس کردهاند.
مردم بم همچنان نیازمند توجه هستند
ریحانه در پایان میگوید: فارغ از اینکه آیا شهر بم بعد از ۲۰ سال آنطور که باید ساخته شده است یا خیر؟ پاسخش را به دیگران میسپارم اما خواسته خودم این است که مردم همیشه سوگوار بم را فراموش نکنید، اینها هنوز غم دارند، هنوز بغض فقدانها گلویشان را میفشارد و نیاز به توجه دارند.
او درخواست میکند: اینکه مردم بم چگونه خشم شأن را کنترل کنند، به سلامتی خودشان اهمیت بدهند، زود رنج نباشند و از محرومیت محنت نکشند، همه اینها توجه مدیران و مسئولان استانی و کشوری را میطلبد. مردم بم بعد از ۲۰ سال هنوز هم دستی برای فشردن و دلی برای همدردی میخواهند و حتی ارگ جهانی بم همچنان دوستدار توجه و دیده شدن است.
نظر شما