اجلاس اکو

۹ دی ۱۴۰۲ - ۰۹:۴۲
کد خبر: 950828

رمان نوجوان «جنگی که نجاتم داد»، نوشته‌ کیمبِرلی بروبِیکر برَدلی اثری است متفاوت و کم‌نظیر درباره‌ اِدا، درباره‌ تلاشش برای آزادی و زندگی. این اثر اولین بار در سال 2015 منتشر شد.

جنگ‌ها همواره پیامدهای ناگوار فراوانی در زندگی افراد به جا می‌گذارند، اما گاه ممکن است باعث تغییراتی در زندگی فرد شوند که در درازمدت نتایج مثبتی برایش به ارمغان بیاورند. از جمله خودسازی و رشد شخصیت. جنگ برای اِدا، دختر معلول نوجوان نیز چنین بود. اِدا تمام زندگی‌اش مدام در جنگ بود. جنگ با تبعیض، تحقیر و تفکر اشتباه مادرش، جنگ کوچک با جیمی برادرش برای نگه داشتن او در کنار خودش در خانه، جنگ با پای معلولش و جنگ با تنهایی. اما با شروع جنگ بزرگ و حمله‌ هیتلر به اروپا، تحول بزرگی در زندگی او اتفاق افتاد.

در منابع تاریخی مباحث زیادی درباره‌ شیوه‌ برخورد با معلولین در دوره‌های مختلف وجود دارد. از کشتن و قربانی کردن آنها  گرفته تا ترحم و نگهداری کردن از آنها در مکانی جدا از سایر افراد و شیطانی، بیمار و نفرین شده خواندن معلولان. به مرور با ظهور ادیان و رشد جوامع این رفتارها کمرنگ شدند تا جایی که امروزه معلولان حقوق اجتماعی و انسانی برابر با سایر افراد دارند. هر چند هنوز هم در جوامع مختلف گاه شاهد رفتارهای نادرست نظیر ترحم بی‌مورد، تحقیر، تمسخر و بی‌توجهی نسبت معلولان هستیم.

 اِدا به خاطر پای معلولش تمام عمر در اتاق کوچک آپارتمانشان زندانی بود. اجازه‌ی بیرون رفتن نداشت و با او چون موجودی بی‌ارزش و ناتوان برخورد می‌شد. داستان در سال ۱۹۳۹، سال آغاز جنگ جهانی دوم  رخ می‌دهد، دوره‌ای که معلولیت جسمی معادل معلولیت ذهنی شمرده می‌شد. یک‌بار وقتی که اِدا خواست با زحمت از پله‌ها پایین برود، مادرش آن‌قدر او را کتک زد که از شانه‌هایش خون آمد و سرش فریاد کشید: «هیچی نیستی! فقط مایه خجالتی. هیولایی! با اون پات! فکر کردی خوشم میاد عالم و آدم تو را ببینن؟» (ص12). اِدا بعد از شروع جنگ از فرصت به دست آمده استفاده کرد تا قدمی به سوی آزادی و زندگی برابر با دیگران بردارد. مخفیانه همراه برادرش به جمع کودکانی پیوست که قرار بود به خاطر در امان ماندن از بمباران شهرها به روستاهای امن اطراف فرستاده شوند. «فرار کرده بودیم؛ از مام، بمب‌های هیتلر، زندان تک اتاقه‌ام؛ ازهمه چیز. دیوانگی بود یا نه، حالا آزاد بودم.» (ص26). از خوش‌شانسی سرپرستی او و برادرش بر عهده‌ زنی به نام سوزان گذاشته شد. زنی مسئولیت‌پذیر، مهربان و دلسوز. هر چند اِدا و برادرش چنین فکر نمی‌کردند. آنها به خاطر این که هیچ محبت و لطفی از سوی مادرشان ندیده بودند، به همه بدبین بودند و تا مدت‌ها نمی‌توانستند عشق و علاقه‌ سوزان را نسبت به خودشان بپذیرند و سوزان را آدم بدی می‌دانستند. «آدم خوبی نبود اما زمین را تمیز کرد. آدم خوبی نبود ولی پایم را با پارچه‌ سفیدی باندپیچی کرد و دو تا از پیراهن‌های خودش را داد که بپوشیم... موهایمان را شانه کرد و جاهایی را که گره خورده بود، برید. بعد یک تابه‌ بزرگ نیمرو برایمان درست کرد..» (ص41). اِدا در خانه‌ سوزان دیگر زندانی نبود. می‌توانست مثل بقیه‌یافراد بیرون برود. با دیگران حرف بزند و حتی برای خودش کفش داشته باشد؛ هر چند یک لنگه‌اش را. «نباید فراموش کرد که توجه به مسائل مربوط به معلولین علاوه بر این که انسانی را به زندگی واقعی باز می‌گرداند، بلکه سبب می‌شود که نیروهای بالقوه‌ وی نیز به فعل نزدیک شود و این دو موضوع هر یک دیگری را تقویت کرده و سبب پیدایش چرخه‌ای مثبت و فعال می‌شوند» (ظهیری نیا، 1390: 177).

اِدا که از تحقیر و آزاری که به خاطر معلولیتش به او روا داشته شده بود، به تنگ آمده بود، به مدد آزادی به وجود آمده، تلاش کرد تا خودش را به دیگران ثابت کند. با وجود این که گاهی هنوز خود را وصله‌ ناجور می‌دانست و به خاطر پای معیوبش خجالت می‌کشید و آن را پنهان می‌کرد. اِدا تلاش کرد به همه نشان بدهد با وجود پای عجیبش می‌تواند انسان توانایی باشد؛ خواندن و نوشتن یاد بگیرد، سوارکاری کند و دوخت و دوز و آشپزی را مثل آب خوردن انجام بدهد. حتی به دیگران هم کمک کند. تا جایی که از سوی اهالی روستا به عنوان قهرمان جنگ شناخته شد. دیگر کسی به پای معلولش توجهی نداشت. به قول خودش «از پایش تا مغزش کلی فاصله بود.» اِدا بعد از این که توانست به سربازان زخمی که از دانکِرک رسیده بودند، کمک کند و از آنها پرستاری کند، احساس کرد چقدر می‌تواند مفید باشد. «انگار یک نسخه قبل از دانکِرک و بعد از دانکِرک اِدا وجود داشت. بعد از دانکِرک قوی‌تر بودم و کمتر می‌ترسیدم. وحشتناک بود اما تسلیم نشده بودم. مُصِر بودم؛ من در جنگ پیروز شده بودم» (ص212).

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.