پدرها همه مثل هم نیستند. یکی خشن و سختگیر است و یکی مهربان و همیشه نگران، یکی ساکت و تودار است و یکی گرم و صمیمی. اما واقعیت این است که پدرها هر شخصیت و رفتاری که داشته باشند، برای فرزندانشان باز هم پدرند و بدون وجودشان دنیای فرزندان خالی و تاریک و بیپشتوانه خواهد بود. پاتریشیا کالورت در رمان نوجوان «عروسک پدر»، به دنبال بیان همین مساله است. یک پدر همیشه پدر است و پدر باقی میماند؛ حتی اگر اشتباه کرده باشد، حتی اگر کاری خلاف قانون کرده باشد، حتی اگر پشت میلههای زندان باشد. بدون شک، نوجوان مخاطب این اثر، با خوانش داستان به اهمیت نهاد خانواده و حضور والدین پی میبرد و در صورت درگیر بودن با شرایطی مشابه، میآموزد که چطور میتوان بر چنین مشکلاتی غلبه کرد و دوام آورد. عروسک پدر، داستان دختری است به نام گلنیس که به خاطر اشتباه بزرگ پدر ضربه سختی خورده است.
بعد از کلاهبرداری پدر در موسسهمالیاش و محاکمهی او، همه چیز در زندگی گِلنیس و خانوادهاش تغییر میکند. پدر به زندان میافتد و خانه سفید و بزرگ آنها مصادره میشود. مادر از این غم دچار بیماری روانی میشود و پنج فرزند خانواده هر کدام ناچار میشوند با یکی از افراد فامیل زندگی کنند. آنها مانند دانههای تسبیحی که به زمین ریخته باشند، از هم پراکنده و دور میافتند.
«خانوادهها در هنگام رویارویی با موقعیتهای فشارزا و دشوار استرس را تجربه میکنند و این استرس موجب ناراحتی، تنش یا نومیدی اعضای خانواده میشود. موقعیت فشارزا سامانهی خانواده را مختل میکند مگر اینکه خانواده بتواند با وضعیت تازه خود را سازگار کند. برای اینکه خانواده به عملکرد عادی خود بازگردد، به کوشش زیادی برای از میان برداشتن یا حل مشکل نیاز دارد» (سادات موسوی، 1379: 88).
گِلنیس در دل آرزو دارد کاش همه چیز دوباره مثل قبل شود و همه کنار هم جمع شوند. «دوست داشتم همه اعضای خانواده ریلی مثل نخودفرنگیهای داخل یک پوسته باشند، اما همیشه چیزهایی هست که بین آدمها فاصله میاندازد.» (ص69).
دختر در دل مطمئن است پدر بیگناه است. برای همین ماندن در کنار خاله عجیبش را انتخاب میکند تا به زندانی که پدر در آن زندانی است، نزدیک باشد. با این امید که به یاری پدر بشتابد و به او کمک کند تا بیگناهیاش را ثابت کند و زودتر آزاد شود. او دور خود حصاری میکشد و از همه دوری میکند. در تنهایی و افکارش منتظر یک معجزه میماند. اما در کمال ناباوری پدر در یکی از ملاقاتها به او میگوید که واقعاً گناهکار است و باید مجازات شود. پذیرش این واقعیت برای گلنیس بسیار دردآور است. گِلنیس تنها عضو خانواده است که به ملاقات پدر میرود اما بعد از فهمیدن این واقعیت، تصمیم میگیرد پدر را رها کند چون او را در تمام این مشکلات پیش آمده مقصر میداند. او تصمیم میگیرد مانند بقیه اعضای خانواده، گذشته را فراموش کند و زندگی جدیدی را دور از آنها آغاز کند اما جایی در دلش هنوز غمگین و نگران است. ارتباط عاطفی قوی او با خانواده و مخصوصاً پدر مانع از این میشود که بتواند همه چیز را فراموش کند. گِلنیس از پدر دور شده اما پدر در تمام لحظات زندگی او حضور دارد. سرانجام گِلنیس به این نتیجه میرسد که واقیعت را قبول کند و با آن کنار بیاید. حتی تلاش میکند گاهی افراد خانواده را به بهانهای دور هم جمع کند. او به این نتیجه میرسد که باید از زندانی که برای خود ساخته بیرون بیاید.
«دلیلش این بود که من متوجه شدم همه زندانها از سنگ ساخته نشدهاند و عنکبوتها تنها موجوداتی نیستند که میتوانند دور خودشان تار بتنند. آدمها میتوانند از هر چیزی برای خودشان زندان بسازند...» (ص233)، به این نتیجه میرسد که میتواند پدر را ببخشد. زمانی که دوباره به ملاقات پدر میرود و این مساله را به او میگوید، احساس میکند آزاد شده. احساس میکند غم درونش ناپدید شده و میتواند زندگی جدیدی را شروع کند. باور میکند مردی که پشت میلههای زندان است، هنوز هم پدر اوست. پدری که بیشتر از همه دوستش داشته و دارد. پدری که به گفته خودش هنوز هم پدر خیلی خوبی است.
نظر شما