۳۰ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۹
کد خبر: 966044

گاهی حرف یک دوست، رفتار یک معلم یا برخورد و رد و بدل کردن چند جمله با یک فروشنده مغازه یا حرف زدن احتمالی با کسی که در مترو کنار فرزند ما می‌نشیند، ممکن است تمام زندگی او را متحول کند و ما بی‌خبر باشیم!

آدم‌های پررنگِ چهارراه‌های زندگی

سکینه تاجی /در کلاس مهارت‌های زندگی و شناخت احساسات، درباره همدلی حرف زده‌اند، اینکه همدلی دقیقاً چیست، چه کاربردهایی دارد، چطور همدلی کنیم و از این حرف‌ها، این‌ها را خودش تعریف کرد و بعد گفت مربی‌شان خواسته برای جلسه بعد یک نقاشی با موضوع همدلی بکشند. همین‌طور که داشتم به حرف‌هایش گوش می‌دادم ناگهان چشم‌هایم را نازک کردم و قیافه مهربان‌تری به خودم گرفتم و منتظر بودم پسرم یکی از هزاران مواردی که من یا پدرش نشسته‌ایم و با او همدلی کرده‌ایم را یادش بیاید و بعد نظرم را بخواهد درباره چگونه نقاشی کردن آن لحظه.

 اما زهی خیال باطل! پسرک خودش همه فکرها را کرده بود، همدلی مورد نظر را انتخاب کرده و حتی نقاشی‌اش را هم همان‌جا سر کلاس کشیده بود و حالا داشت می‌رفت بیاورد که نشانم بدهد. همین‌طور که داشت توی کیف دنبال نقاشی می‌گشت برایم تعریف آن روزی را کرد که در ایوان خانه یکی از رفقا در حال تاب خوردن بوده و دختربچه صاحبخانه هم هلش می‌داده و خلاصه گرم بازی و خنده بودند که دستانش از طناب تاب جدا و کله‌پا می‌شود روی سطح سیمانی زمین! گویا دخترک نشسته بالای سرش، ناز و نوازش کرده و هر طوری بوده بلندش کرده و نشانده و خیالش که از زنده بودنش راحت شده، رفته برایش آب قند آورده. خلاصه که حسابی قربان صدقه کله دردگرفته‌اش رفته و حسابی دل به دلش داده که حالا بعد از گذشت حدود دو سال هنوز طعم آن آب‌قند و شیرینی همدلی‌های دخترک جوری زیر زبانش مانده که تا گفته‌اند «همدلی»، آن همه گریه و زاری‌ در بغل منِ مادر را یادش رفته، اما این را خوب به خاطر داشته است!  یادم افتاد چیزی خوانده یا شنیده بودم با این مضمون که تأثیر ما والدین روی بچه‌ها گاهی آن‌قدر کم است که باورمان نمی‌شود!

گاهی حرف یک دوست، رفتار یک معلم یا برخورد و رد و بدل کردن چند جمله با یک فروشنده مغازه یا حرف زدن احتمالی با کسی که در مترو کنار فرزند ما می‌نشیند، ممکن است تمام زندگی او را متحول کند و ما بی‌خبر باشیم! شاید تمام سال‌های کودکی و نوجوانی فرزندمان را  گذاشته باشیم برای تقویت یک هنر یا مهارت اما یکهو مثلاً در اولین سال‌های جوانی یک اتفاق یا حادثه به‌ظاهر کوچک‌ و بی‌اهمیت او را برده باشد سراغ کاری که هیچ فکرش را نمی‌کردیم‌.

برادرم تا ۲۰سالگی هر بار که مادرم کله‌پاچه را بار گذاشت از خانه زد بیرون و تا بعد از جمع شدن سفره برنگشت! هیچ‌کدام از سخنرانی‌های پدرم در باب فواید کله‌پاچه و هندی‌بازی‌های مادرم که «فقط محض خاطر دل من یک قاشق بخور» هم رویش جواب نداد که نداد. اما بعدها کلپچ خوردنش با بچه‌های دانشگاه شد جزو تفریحات لاینفک زندگی‌اش!  به نقاشی توی دستم نگاه می‌کنم، به پسرک خندان روی تاب و دست می‌کشم به موهای فرفری دختری که پشت تاب ایستاده و یک لیوان در دست دارد و خنده‌اش پررنگ‌تر است. مادربزرگ درونم دست به دعا شده و از خدا می‌خواهد که حواسش به چهارراه‌های زندگی باشد و آدم‌های درست را در لحظه‌های درست سر راه بچه‌ها بگذارد.
منبع: قدس آنلاین

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.