سیداسماعیل نصرالهی، دانشآموز معلول ساروی روزی ۱۰ تا ۱۲ ساعت درس میخواند تا به هدفش که دانشگاه تهران بود، برسد و سرانجام با کسب رتبه بیست و پنجم کنکور به آرزویش رسید.
قرار بود فلسفه بخواند و از چیستی رمزآلود مرگ و رازهای خلقت بداند. میگفت: «فلسفه قوانین کلی جهان هستی را مطرح میکند، قواعد هستی و چیستی و از علتهای پیدایش جهان میگوید».
اسماعیل همین جمعه گذشته؛ قربانی مسمومیت گاز منوکسیدکربن شد. با مرگ او و پدرش باز درهای فضای مجازی برای واکنشهای متفاوت باز شد. از قضاوتهای عجولانه و تحلیلهای عامیانه گرفته تا فرصت تسویهحسابهای سیاسی. عدهای در همین فرصت کوتاه یکی دو روزه این طور نوشته بودند: «باور کنین چشم اطرافیانشون رو خوردند وگرنه مرگ کجا بود؛ ای کاش نخبه نمیشد زنده بود»، «عقب افتادیم از دنیا میشه همین... یک سنسور یک دوربین یک دلسوز»، «کاش رفته بود از ایران»، «کار خودشان است، نخبهکشی» و...
شنیدن خبر مرگ تلخ است، اما در این میان مرگ بعضیها تلختر، سوزندهتر و زخم آن پایاتر و ماندنیتر. این همزادپنداریها، پیشزمینههای ذهنی، نوستالژیها و تجربههای شیرین از متوفیان، میزان قرابت و نزدیکی با آنها و... است که در چگونگی تابآوری ما و تحمل بیقراریهایمان مؤثر میشود.
نمیدانم چرا فکر میکنم اسماعیل اگر میماند نمادی میشد از آدمهایی که همزمان درک و مدرک را با هم دارند؛ آدمهایی دردکشیده که با قدر دانستن از رنجهای زیستشان حالا قادرند از روی تخت و صندلی چرخدار پرشتابتر از ما مسیر پرسنگلاخ را بدوند و راه ۱۰۰ ساله را یکشبه طی کنند. آدمهایی که همچون همسر پزشک در « کوری» ساراماگو تمام سعی خود را صرف کمک و بیدار شدن دیگران از کوری خودخواسته میکنند.
قطعاً بودن آدمهای اینچنینی میتواند یک تکانه و انگیزه ناگهانی برای تحول در اندیشه انسان شود تا ذهنها را از وهم و خیال بتکاند و جای خالی آن را با واقعیتها لبریز کند.
آرزوی مانایی و جاودانگی این جنس از آدمها گرچه دستنیافتنی است، اما لااقل حس لطیفی است که شاید عین مرهمی، دقایق و لحظاتی آلام بشر بحرانزده امروز را تسکین دهد.
دیمیتری ایتسکوف، تاجر جوان، نیکوکار و میلیاردر روسی که ایده جاودانگی را دنبال میکند امیدوار است بتواند با انتقال یک کپی روباتیک از بدن انسان و انتقال هوشیاری و آگاهی مغز انسان به آن جسم روباتیک، زندگی پس از مرگ را برای وی فراهم کند و انسان را تا سال ۲۰۴۵ به مرز جاودانگی و نامیرایی برساند.
پروفسور ارنست بکر، انسانشناس فرهنگی آمریکایی در کتاب انکار مرگ با نگاهی به چرایی و چگونگی واکنش مردم به مرگ، میگوید: بیشتر کارهای آدمها برای نادیده گرفتن یا اجتناب از مرگ است و همین وحشت موجب میشود تا ما در «پروژههای جاودانگی» شرکت کنیم.
با فرض خوشبینانه تحقق پروژه ایتسکوف یک پرسش جدی هنوز باقی میماند؛ اینکه آیا قرار است جاودانگی با فرض مانایی همین آدمها با همین کیفیت امروزی محقق شود؟ اگر آن روز بیاید، کدام کفه از آدمها، روی ترازوی محدود زمین سنگینی میکند؛ آدمهای فکور، خلاق، مبتکر و خیرخواه، یا جماعتی فاسد که بوی تعفن رفتارشان انگیزه تفکر، خلاقیت، ابتکار و خیرخواهی را از جامعه زائل میکند.
بگذارید این موضوع را با مثالی ساده روشنتر بیان کنیم. فردی خیرخواه کتابخانه مدرسهای را در منطقهای محروم تجهیز میکند. کودکی یک کتاب از آن مجموعه را میخواند دهها سال بعد زندگیاش متحول میشود. چند سال بعد خیریهای تأسیس میکند که دهها دختر و پسر جوان از آسیبهای اجتماعی به دور میمانند. چندین سال بعد، یکی معلم مدرسه و یکی هم پزشک خیرخواه میشود. آن سالها دیگر استخوانهای فرد خیرخواهی که کتابخانهای را تجهیز کرده پوسیده و تجزیه شده، اما روح نیکاندیشی و خیرخواهیاش درست مثل اعضای اهدا شده در بدن دیگری نبض دارد و زنده است.
خلاصه اینکه جاودانگی واقعی یعنی فرض بودن تفکر اسماعیلها، آن ها که سعیشان برای رسیدن به ناممکنها و از همه مهمتر تلاش آنها برای درک واقعبینانه مسائل و دوری از قضاوتهای عجولانه، تحلیلهای شتابزده و عامیانه است.
نظر شما