«در یک شب ِسرد ِطوفانی، پیرزنی بیسرپناه به شهر نوزله رسید و پناه خواست، اما هیچ دری به رویش باز نشد. پیرزن مردم شهر را نفرین کرد و آنها به همراه خانههایشان تبدیل به سنگ شدند» این یکی از داستانهای «خورَنج» است؛ یکی از روایتهایی که درباره سنگهای اسرارآمیز آن، سینه به سینه نقل شده است.
خورَنج روستای نسبتاً کوچکی است در ۳۷ کیلومتری شمال شرق «پیرانشهر» که شهرت خود را مدیون سنگهاست؛ سنگهایی که به طور شگفتانگیزی در تپه مجاور روستا و در مساحتی حدود ۴هزار متر پراکنده شدهاند. روستا در مسیر جاده «پسوه» به «مهاباد» و در فاصله ۲. ۵ کیلومتری جاده اصلی قرار گرفته است. زمستانهایی سرد و پر برف و تابستانهایی معتدل دارد. جمعیت آن نزدیک به هزار نفر است و در گویش مردم منطقه به این روستا «خورینج» میگویند که در زبان کردی سورانی به معنای «سنگ» است.
جایگاه زندگی شیاطین و اجنه
در روایتهای تاریخی، خورَنج، دهکدهای چند هزار ساله است که چهار تپه باستانی دارد. این منطقه در گذشته جنگلی سرسبز و زیبا داشته و گذر رود «زاو» از کنار روستا، منطقه را به محل مناسبی برای کشاورزی و سفر عشایر تبدیل کرده است. در اطراف روستا مجموعهای از سنگهای گرانیتی، دگرگونی و آبرُفتی دیده میشود، اما خورنج به واسطه توده سنگهای عجیب و نامنظمی که تپه مشرف بر آن را پوشاندهاند و با افسانههایی که سینه به سینه نقل شدهاند، به شهرت رسیده است.
اولین افسانه از سوی جهانگرد انگلیسی، «رابرت کرپورتر» نقل شده که در سال ۱۸۲۰ میلادی این قصه را از زبان یک شیخ کهنسال در شهر بغداد شنیده، سپس به مهاباد آمده بود اما به دلیل برف و سرما نتوانسته به خورنج سفر کند. شیخ به او گفته در نزدیکی دهکده بقایای یک شهر بزرگ باقی است که انسانها و خانهها، در اثر قهر و غضب خدا و به دلیل لجاجت در پذیرش اسلام، تبدیل به سنگ شدهاند.
هِنری راولینسون به استناد نوشتههای کرپورتر به منطقه «لاجان» پیرانشهر سفر کرده و این منطقه را قلعهای دست ساز توصیف کرده و نوشته است «بر فراز تپه، قلعه وسیع و محکمی قرار دارد که قسمت سراشیبی اطرافش را به وسیله سنگهای طبیعی محکم ساخته و در نقاطی که احتمال دسترسی و حمله از مناطق فرودست وجود دارد، به وسیله سنگهای بزرگ تقویت کردهاند».
«بهمن کریمی» باستانشناس ایرانی در سال ۱۳۱۴ خورشیدی به همراه باستانشناس انگلیسی «اورل اشتاین» به این منطقه سفر کرده و در یادداشتهای خود نوشته: «همه جا از شهر افسانهای خورنج داستانهایی شنیده بودیم، برخی آنها را دیوهایی میدانند که به آزار مردم پرداختهاند و نفرین انسانها، آنها را به سنگ تبدیل کرده است».
در روایتی دیگر خورنج را جایگاه زندگی شیاطین و اجنه میدانند که خداوند برای آسایش انسان آنها را به سنگ تبدیل کرد تا تندیسهایی برای عبرت انسان و نشان دهنده عظمت خدا باشند.
از وقتی چشم باز کردهایم این توت را همینجا دیدهایم
در ابتدای تپه مُشرف به روستا، زیر سایه درخت توت ِکهنسال با «رحمان کوتری» آشنا میشویم؛ مردی با موهایی سفید و عصایی در دست. رحمان به مدت ۱۸ سال در خورنج زندگی کرده و حالا ساکن مهاباد است. میگوید اگر حرف مادرم را قبول داشته باشیم، متولد ۱۳۲۸ هستم و اگر با شناسنامه پیش برویم، سال ۱۳۴۲ به دنیا آمدهام. پدر رحمان در سالهای گذشته کدخدای خورنج بوده است. میگوید: «دلتنگ روستا شدم و بعد از ۵۰ سال به خورنج برگشتم».
کلمهها را آرام و با حوصله به زبان میآورد. به درخت توت اشاره میکند و میگوید سن آن بیشتر از ۳۰۰ سال است. میگوید: «من، پدرم و پدر بزرگم؛ همگی از وقتی چشم باز کردهایم این توت را همینجا دیدهایم. وقتی یک نوزاد، زردی داشت یا شیر نمیخورد یا دچار دردی بود که درمان مشخصی نداشت، مادرش دو میخ را بر تنه درخت میزد و خیلی زود اوضاع روبهراه میشد». رحمان به طرف سنگها برمی گردد و میگوید: «بیشتر اینها اسم دارند. اسمها سینه به سینه نقل شده و حالابین همه اهالی جا افتاده است».
«بهرد مُلا» به معنای سنگ روحانی، از شگفت انگیزترین و مشهورترین سنگهای خورنج است که در بلندترین نقطه تپه قرار دارد. این سنگ دو تکه است. پایه سنگی و سنگِ تندیس مانندی که نمادایستادگی است. ارتفاع آن حدود ۸ متر است و قطری حدود ۳ متر دارد. در میان سنگ، شکافی است که در امتداد آن خطی به رنگ قهوهای روشن دیده میشود. به نظر میرسد هنگام بارش باران، آب از این شکاف به پایین سرازیر میشود و این خط در اثر جریان آب با گذشت زمان به وجود آمده است.
رحمان خانههای پایین دست روستا را نشان میدهد. خانهها با آجر و بلوکهای سیمانی ساخته شدهاند. میگوید: ۵۰ سال پیش که خورنج را ترک کردم، اینها نبودند و لک لکها روی سنگها خانه داشتند؛ حالا بقایای لانهها روی سنگها دیده میشود اما خبری از لک لکها نیست.
انسانهای ظالمی که همراه خانههایشان سنگ شدند
در میان سنگهای خورنج درخت انجیر و آلبالوی وحشی وجود دارد. تمشک رشد میکند و در بلندترین قسمت سنگی تپه، یک چشمه آب جریان دارد. درختهای «قزوان» یا پسته وحشی در بین سنگها دیده میشوند که در فرهنگ مردم منطقه از اهمیت و احترام خاصی برخوردارند و شکستن شاخ و برگ آنها گناه است.
جاده، روستا را به دو قسمت تقسیم کرده است، خورنجِ قدیم و جدید. بیشتر خانههای بالا دست روستا که به سنگها نزدیکتر هستند، کاهگلیاند. یکی از این خانهها، خانه «حاصل پا آهو» است؛ مردی میانسال و میهمان نواز. میگوید خورنج هنوز آن طور که باید شناخته نشده اما در بهار، میزبان دوستانی است که از شهرهای دور و نزدیک برای تماشای سنگها میآیند و میهمان خانهاش میشوند.
از حاصل درباره سنگها میپرسم، ترجیح میدهد «کاک محمد» در این باره صحبت کند. میگوید از دوستان قدیمی پدر مرحوماش است. دعوت میکند به خانه کاک محمد برویم. خانهاش کمی پایینتر از خانه حاصل است. حاصل میگوید: «کاک محمد اهل دل است و دعا. عزیز و ریش سفید روستاست و همیشه در کارهای خیر، پیش قدم میشود».
میگوید: «به خاطر ویژگیهای شخصیتیاش او را صوفی محمد صدا میزنیم. وارد خانهاش میشویم، خانهای ساکت، ساده و صمیمی».
«محمد یوسفی» مردی با محاسنِ بلند ِسفید است که دَستار کُردی بر سر دارد. پارچهای مشکی با گلهای سفید ِکوچک. خونگرم و گشاده رو است. با لبخندی بر لب از ما میخواهد که بنشینیم. زن ِکاک محمد برایمان چای میآورد. به او اشاره میکند و میگوید: «همه رفتهاند و ما تنها ماندهایم». کاک محمد سنش را نمیگوید و میخندد. میگوید «خیلی وقت است که هستم» میگوید ۱۳ فرزند داشته که پنج فرزند به رحمت خدا رفتهاند و پنج دختر و سه پسر مانده. میگویم: «با این حساب باید ۱۰۰ سال داشته باشی» میخندد و میگوید: «۶۵ سال از عمرم را در خورنج گذراندهام» و بلافاصله میگوید: «دعا کنید که عاقبت به خیر بشویم».
به چشمهایش که خیره میشوم احساس میکنم غم ِ بزرگی پشت خندههایش پنهان است. میگوید: «من با ۵ تومان کرایه، سوار ماشین میشدم و میرفتم تهران» دستش را بالا میآورد و ۵ را نشان میدهد و تأکید میکند پنج تا تک تومانی، نه ۵ هزار تومان. میگویم: «پس خیلی وقت است که هستی. » میخندد و میگوید: «اگر به حرف مادرم باشد، متولد ۱۲۹۶ و اگر به شناسنامه باشد، متولد ۱۳۰۱ هستم».
از کاک محمد میپرسم، به نظرت کدام روایت در مورد سنگهای خورنج درست است؟ میگوید: «پیامبر اسلام(ص) رحمت للعالمین است. این سنگها انسانهای ظالمی بودند که همراه خانههایشان به سنگ تبدیل شدند و مربوط به قبل از میلاد پیامبر(ص) است. بعد از میلادایشان، رحمت خداوند شامل همه عالم شده و دیگر قهر و غضب خدا شامل موجودات زمین نشده است».
به حضور لک لکها اشاره میکند و میگوید: «با بیشتر شدن حضور انسان در میان سنگها، لک لکها کم کم لانههای خود را ترک کردند و روی تیرهای برق لانه ساختند تا از آسیب انسانها درامان باشند. میگوید لک لک، نشانه خوشبختی و نیک روزی است و حضور آنها در روستا برای ما شانس و سعادت میآورد».
زیارتگاهی در سایه درختان گردو
روبهروی روستا کوهی بلند و زیباست که مردم منطقه به آن «زاوا» میگویند. زاوا در زبان کُردی به معنای داماد است. در دامنه این کوه و در ارتفاع حدود ۱۵۰ متر از دشت، دو درخت کهنسال ِگردو از دور خودنمایی میکنند. در سایه درختان گردو، زیارتگاه «پیرسال» است؛ بقایای یک گور سنگی که برای اهالی خورنج و روستاهای اطراف، عزیز و مقدس است.
کاک محمد میگوید: «کهنسالان روستا سینه به سینه نقل کردهاند که پیرسال از صحابههای پیامبر بود. مردی شریف، مؤمن و مهربان که مورد احترام مردم منطقه بود».
کاک محمد میگوید: «کشاورزان خورنج؛ گندم، کدو و چغندر قند میکارند و بیشتر زمینها صرف کاشت چغندرقند میشود».
میگوید: «در این سالها، آب کمتر شده و کشاورزی سختتر اما خورنج، مردم با غیرتی دارد، بیکار نمینشینند و دنبال کار میروند. حالا هرچه باشد و هر کجا که باشد، چندان مهم نیست. مانند خودش که در جوانی به دنبال کار به شهرهای مختلفی از جمله تهران، ارومیه، پیرانشهر و مهاباد رفته و به کارهای مختلفی مانند کارگری و کشاورزی و چوپانی مشغول شده است».
آسمان تاریک میشود و چراغهای خورنج یکی یکی روشن میشوند. کاک محمد و زنش اصرار میکنند که شام را بخوریم و بعد برویم. تشکر میکنم وشانهاش را میبوسم. دعا میکند و برای ما سلامتی و عاقبت به خیری میخواهد.
خبرنگار و عکاس: مجتبی اسماعیل زاد
نظر شما