تحولات منطقه

یکی از شب‌های زمستانِ دو سال پیش بود و یادم هست که توی شاهرود برف می‌آمد. با حالِ خیلی بد از مهمانی آمدم بیرون و راه افتادم طرف مقبره شیخ ابوالحسنِ خرقانی. روزهایی بود که فکرم به خودکشی هم می‌رفت، ولی به‌خاطر پدر و مادرم اقدامی نمی‌کردم...

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

یکی از شب‌های زمستانِ دو سال پیش بود و یادم هست که توی شاهرود برف می‌آمد. با حالِ خیلی بد از مهمانی آمدم بیرون و راه افتادم طرف مقبره شیخ ابوالحسنِ خرقانی. روزهایی بود که فکرم به خودکشی هم می‌رفت، ولی به‌خاطر پدر و مادرم اقدامی نمی‌کردم. از سال‌ها قبل تنها زندگی کرده بودم و در همه آن سال‌ها دریغ از یک اتفاق خوب. انگار زندگی‌ام فقط تنش و سردرگمی بود.

گریه‌کنان رفتم طرف مقبره شیخ و توی محوطه، زیر یکی از درخت‌ها نشستم. سه روز به «روز زن» مانده بود و من درست این‌طور وقت‌ها که شادی مردم را می‌دیدم، حالم بدتر می‌شد. به شیخ ابوالحسن گفتم: «دوباره شب عیده و حال همه خوبه، ولی من مثل همیشه تنهام و حالم خوب نیست.» خیلی گریه کردم. غیر از تنهایی که خیلی آزارم می‌داد، از مدت‌ها قبل مشکلات مالی‌ام هم زیادتر شده بود. گفتم: «سه روزِ دیگه، روز زنه. باز من میشینم توی مغازه، همه میان خرید می‌کنن و حالشون خوبه، ولی شب که درِ مغازه رو ببندم، باید تنها برگردم خونه...» خسته شده بودم و حس می‌کردم آخرین باری است که به مقبره شیخ ابوالحسن می‌روم. حس می‌کردم خدایی وجود ندارد و هیچ خبری در عالم نیست. گفتم: «آخرین باره که میام اینجا. بچه‌ها راست میگن که من خودمو سر مزار تو و بایزید بسطامی علاف کردم.» این‌ها را گفتم و با همان حال بد برگشتم خانه.

.

.

کافیه انسان باشی...

اتفاقاتِ آن شب زندگیِ من را تغییر داد، ولی قصه من تا رسیدن به آن شب خیلی طولانی است. سال هشتاد و چهار بود که توی رشته حسابداری قبول شدم و از کرمانشاه رفتم شاهرود. آدمِ خیلی رها و راحتی هم بودم، مهمانی و پارتی می‌رفتم و البته به‌خاطر شهر و خاندانم، به دراویش هم خیلی اعتقاد داشتم. شاهرود را هم که انتخاب کردم، می‌دانستم بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی آنجا هستند. به این دو نفر و مزارشان خیلی معتقد بودم و انگار آنجا را پناهی برای خودم می‌دیدم. در حالی که آنچنان اهل نماز و روزه و قرآن و این‌طور آداب نبودم. می‌گفتم: «همین که انسان باشی و به کسی آزاری نرسونی کافیه.» حرف از دین هم که می‌شد، می‌گفتم: «دین سمّه و اگه وارد بدنت بشه، مغزتو مسموم می‌کنه!»

کم‌کم پایم به مجالس ذکر و مراقبه و گروه‌های دف‌زنی باز شد. مراقبه می‌کردیم و ذکر می‌گفتیم. این‌قدر که من هفت سال آنجا ذکر «یاعلی» گفتم.

همه این‌ها همزمان شده بود با راه انداختن کسب‌وکارم. بعد از مدتی کار توی یک کارخانه، صاحب یک بوتیک لباس شدم و این کار شروع سبک زندگی جدیدی برای من بود. کم‌کم شدم مدل لباسِ بوتیک خودم و بعضی فروشگاه‌های تهران؛ کاری که آن سال‌ها عاشقش بودم.

.

.

حس می‌کردم خدا صدای من را نمی‌شنود!

شغل خودم را داشتم، درس می‌خواندم، جلسات عرفانی می‌رفتم، ولی انگار هر کاری می‌کردم، حالم خوب نمی‌شد. برای خودم سوال بود. توی کتاب‌ها و فیلم‌ها دیده بودم که هر کسی برای حال خوبش به منبعی وصل است. به خیال خودم می‌گفتم: «ما هم که وصلیم، پس چرا...؟!»

زندگی خیلی بهم سخت شده بود و اتفاقات بدی توی زندگی شخصی‌ام می‌افتاد. توی همان دوران ازدواج کردم و چند ماه بعد کارم به جدایی کشید. حس می‌کردم خدا صدای من را نمی‌شنود. اصلاً جذبم به گروه‌ها به خاطر همین حس بود، ولی‌ هر چه بیشتر می‌رفتم و می‌آمدم، اتفاقی توی زندگی‌ام نمی‌افتاد. بعدها با اینکه بوتیکم را باز کرده بودم و بیشتر با مردم سروکار داشتم، ولی انگار چیزی از تنهایی‌ام کم نشده بود. انگار فقط شادی مردم را می‌دیدم و ضدحال بیشتری می‌خوردم.

سال‌های بعد با همان جمع عرفانی هم به مشکل برخوردم. حس می‌کردم جمع دلپذیری نیستند و آداب را رعایت نمی‌کنند. حس می‌کردم در قالب دسته‌جمعی‌ها عرفانی، مسائل دیگری دنبال می‌شود. همین‌ها هم من را تا ترک گروه پیش برد و در نتیجه تنهاتر شد.

.

.

غُر زدن به خدا

زندگی ما هر شب شده بود مهمانی رفتن، اما صبح با کوله‌بار دلشوره و تنش از خواب بیدار می‌شدیم. احوالات جالبی نداشتیم. همیشه به بچه‌ها می‌گفتم: «واقعاً صبح‌ها که بیدار میشین، حال خوبی دارین؟» انگار همه‌اش فرار بود. در لحظه خوش بودیم، ولی بعد دوباره ناراحتی و افسردگی می‌آمد سراغمان.

این ناراحتی‌ها البته ریشه در چیزهای دیگری هم داشت، هم در کودکی‌ام، هم در ازدواجم و هم در اینکه می‌خواستم بعد از درسم از ایران بروم و نشد. کلاً آدم خیلی ناراحتی بودم. البته بعدها که روانشناسی خواندم، فهمیدم بیشتر افسردگی‌ام تاثیر مواد و اتفاقات مهمانی‌ها بوده.

کم‌کم هجمه کتاب‌ها و فیلم‌های فلسفی هم شروع شد و رنجم را بیشتر کرد. من هم همه‌اش را می‌چسباندم به خدا و غُرَش را به او می‌زدم. گذشت تا بالاخره وسوسه خودکشی هم شروع شد.

.

.

این هدیه روز زن برای شماست

یادم نمی‌آید هیچ‌وقت مثل آن شب گریه کرده باشم. دی ماهِ دو سال پیش بود. با حالِ خیلی بد از مزار شیخ ابوالحسن راه افتادم طرف خانه و تمام طول مسیر را گریه می‌کردم. وارد پارکینگ خانه هم که شدم، توی ماشین مفصل اشک ریختم و همان‌جا گریه‌ام را تمام کردم که یک‌وقت همسایه‌ها صدایم را نشنوند. بعد رفتم بالا، قرص خوابم را خوردم و خوابیدم.

آن شب خواب عجیبی دیدم. توی خوابم مثل یک موجود خیلی کوچک ایستاده بودم مقابل یک درِ چوبیِ خیلی بلند که از زمین تا آسمان امتداد داشت. می‌دیدم که می‌خواهم بروم نزدیک و بازش کنم، ولی انگار یک سطح شیشه‌ای بین من و آن فاصله انداخته بود.

صبح ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم و وقتی گوشی‌ام را نگاه کردم، دیدم سه تا "میس‌کال" دارم؛ سه تماس بی‌پاسخ از آدمی که سال‌ها قبل توی کارخانه‌اش کار کرده بودم. دیدم از هفت و نیمِ صبح شروع کرده به زنگ زدن. پیش خودم گفتم: «یعنی چی شده که مهندس بعدِ این همه سال زنگ زده؟!» البته از مدتی قبل‌تر که بازارها خراب شده بود، به برگشتن پیش مهندس فکر کرده بودم. با خودم گفتم: «عجب تله‌پاتی‌ای! از کجا فهمیده می‌خوام برگردم کارخانه‌اش؟!»

خلاصه گوشی را برداشتم و زنگ زدم. بلافاصله جواب داد و گفت: «خوبی خانم نوری؟» گفتم: «آره، چی شده؟» گفت: «اتفاقی براتون افتاده؟ مریضین؟ کسی طوری‌اش شده؟!» گفتم: «نه به خدا، چطور مگه؟!» گفت: «من از اذون صبح می‌خواستم بهتون زنگ بزنم. به خانمم گفتم که حتماً یک مشکلی برای خانم نوری پیش اومده! چون خوابی دیدم که...» گفتم: «چه خوابی دیدین؟!» ولی انگار نمی‌توانست تعریف کند. فقط گفت: «این‌قدر خواب عجیب و سنگینی بود که از اذون صبح فقط منتظر نشستم که بهتون زنگ بزنم. فقط همین‌قدر بگم که چهره شما رو توی خواب نشونم دادن و گفتن بهتون بگم: هدیه روز زن به شما اینه که برید کربلا.»

این عین چیزی بود که همان روزها لابه‌لای غُر زدن‌هایم به خدا گفته بودم. گفته بودم: «باز روز زن میاد و من نه هدیه‌ای از کسی می‌گیرم و ...» مهندس دوباره گفت: «به من گفتن که بهتون بگم این هدیه روز زن به شماست.»

حال مهندس اصلاً خوب نبود. من هم تا این حرف‌ها را شنیدم، حالم منقلب شد و گوشی را قطع کردم. گذشت تا چند ساعت بعد که دوباره زنگ زدم و از حال آن روزها و حرف‌های شب قبلم توی مزار شیخ ابوالحسن برایش تعریف کردم. بعد پرسیدم: «حالا من باید چه کار کنم؟» گفت: «فقط همین الان بیفتین دنبال اولین تور زیارتی کربلا.»

.

.

تجربه روز واقعه

من اصلاً مذهبی نبودم، ولی آن خواب‌ها و تماس مهندس من را به سمتی کشاند که بیفتم دنبال تور کربلا. البته اول با خودم می‌گفتم: «من که نجف رو بیشتر دوست داشتم...» و خبر نداشتم که همه پروازهای عتبات توی نجف می‌نشینند.

مهندس به من گفته بود: «فقط اولین تور رو پیدا کنین و به من عدد بگین. بقیه‌اش رو خودم هماهنگ می‌کنم.» و اتفاقاً یک تور برای پنج روز بعد پیدا شد.

زنگ زدم به یکی از دوستانم که اهل این‌جور داستان‌هاست. گفتم: «من باید چی ببرم با خودم؟» برایش جالب بود که من چنین سفری می‌روم. چادر و روسری و کلی وسیله دیگر بهم داد.

سفر ما از نجف شروع شد. بعد رفتیم مسجد کوفه و این شروع دگرگونی حال من بود. من توی آن خوابم، دری را دیده بودم که شیشه‌ای مقابلش است. توی آن مدت هم، آن را نشانه مسیر حرکتم می‌دانستم، ولی وارد مسجد کوفه که شدیم، آن در را داخل مسجد دیدم. دری بود که می‌گفتند حضرت علی(ع) از آن وارد مسجد می‌شده‌اند. خیلی عجیب بود برایم. دقیقاً همان در بود و شیشه مقابلش. اینجا بود که حالم خیلی منقلب شد؛ جوری که همسفرها کمکم کردند که بتوانم ادامه مسیر بدهم.

سفر ادامه پیدا کرد و ما رسیدیم به کربلا. آنجا رفتیم برای زیارت و من دوباره در حرم حضرت ابالفضل(ع) حالم دگرگون شد. حس خیلی عجیبی داشتم. انگار یاد کارهای خودم می‌افتادم و از شرم نمی‌توانستم سرم را بالا بیاورم. نیرویی نمی‌گذاشت در حرم بمانم. فقط به همسفرها گفتم: «من نمی‌تونم اینجا بمونم...» و آمدم بیرون. حدود نُهِ شب بود و من کفش‌هایم را توی حرم گذاشته بودم، اما با همان حالِ ناراحت و بدون کفش از جمع جدا شدم.

خودم نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. شاید بشود گفت «دژاوو»؛ چیزی که شخصیت فیلم «روز واقعه» تجربه کرده بود، انگار یک نوع کشش به سمت چیزی... . همین‌قدر می‌دانم که توی کوچه‌ها راه می‌رفتم. همین. انگار هیچ چیزی از آن ساعت‌ها در یادم نمانده. فقط به خودم که آمدم، ساعت چهار و نیم صبح بود و رسیده بودم مقابل هتلمان. انگار یک‌باره به زمان برگشتم و تازه متوجه درد پاهایم شدم. تازه فهمیدم هفت، هشت ساعت گذشته و من بدون کفش راه می‌رفته‌ام.

این حال تا آخرِ آن سفر همراه من ماند.

.

.

بیدار شدم به خواب دیدم خود را

شهرام ناظری شعری خوانده که من ساعت‌ها باهاش گریه کرده‌ام: «تا آب شدم، سراب دیدم خود را / دریا گشتم، حباب دیدم خود را / آگاه شدم، غفلت خود را دیدم / بیدار شدم، به خواب دیدم خود را...» انگار وصف حال من بعد از آن سفر است. من از آن سفرِ عجیب برگشتم و اولین کاری که کردم جمع‌کردن بوتیک بود. انگار دیگر به سبک زندگی من نمی‌خورد و اگر می‌ماند، دوستان و داستان‌هایشان هم می‌ماندند. بعد کارِ مدلینگ را تعطیل کردم و برگشتم سر همان حسابداری توی کارخانه. بعد پوششم تغییر کرد. چادری نشدم، ولی خیلی اصولی‌تر می‌پوشیدم. نماز و روزه جای مراقبه‌ها و مجلس‌ها را گرفتند. بعد انگار به آرامشی رسیدم که غُر زدن‌هایم به خدا خود به خود تعطیل شد. انگار با رنج‌ها آشتی کردم و فهمیدم هر چه دره عمیق‌تر، قله‌های بعدش بلندتر... . آن خواب‌ها، آن هدیه روز زن، آن سفر و آن تجربه عجیب همه زندگی من را زیر و رو کرد. حالا توی خلوتم گاهی به خدا می‌گویم: «خوب از غُرهام راحت شدی! با خودت میگی: این دیگه ساکت شد!»

.

.

* متن بالا، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایت زندگی «سمیه نوری»، زن ۳۸ساله اهل کرمانشاه است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.