مهیار متولی زاده کاخکی - شاید از منظر بسیاری از انسان ها و تعدادی از روانشناسان، بنیاد انسانیت بر اساس "اجتماعی بودن" چیده شده است و این بدین معنیست که انسان باید با حضور خود در جامعه خود را معنا بخشد. در واقع اغلب انسان ها، زندگی را "زندگی اجتماعی" می دانند و به شدت با هرگونه "تنهایی گزینی" و "انفراد" مقابله می کنند؛ چرا که آن را مصداق رسیدن به بیماری های روانی و "افسردگی" می دانند. این گونه افکار اغلب در جوامع قدیمی تر وجود داشته و به تدریج به جامعه و عصر حاضر نیز منتقل شده است. افرادی که تنهایی را انتخاب کنند، بلافاصله توسط این افراد متعصب از تنهایی رانده شده و با جبر و زور، آن ها را روانه ی اجتماع می کنند. حال شما بر فرض بگیرید شخصی که تنهایی را انتخاب کرده تا مدتی بر روی چیز فکر کند و مشکلی از مشکلات خود را حل نماید، ناگهان و بی اختیار او را وارد اجتماعی سازند که نیازمند انسان های سالم و متمرکز است. بدون شک چنین جامعه ای به هیچ مقصدی نخواهد رسید و آن فرد در این چنین جامعه ای "تلف" خواهد شد. مصداق این اتفاقات را می توان به صورت کاملا آشکار در افرادی دید که دچار "اختلالات روانی" هستند و در مراکز خاصی نگهداری می شوند. این افراد اغلب به دلیل تنها بودن و افسردگی های شدید و انجام رفتارهای غیرقایل درک از سوی خانواده ها و مردم، به چنین مراکزی آورده می شوند تا تحت درمان قرار گیرند. اما جالب اینجاست که این مراکز فضایی کاملا بسته و زندان مانند دارند و این فضا درست همانند همان فضاییست که شخص در هنگام تنهایی خود انتخاب کرده بود. این مراکز، افراد را از جامعه ای که دارای افرادی با شرایط متفاوت است، دور کرده و به جامعه و انسان هایی سوق می دهند که شرایطی مشابه وی دارند(این کار بر خلاف روش سنتی میباشد). در داخل این مراکز، شرایط هر کدام از افراد به صورت کلی مشابه است، اما بیماری ها و شرایط هر کدام کاملا متفاوت می باشد؛ پس هر کدام هم چنان که در جمع مشابه خود حضور دارند تنها می باشند. یکی از مراحل تدریجی آشنایی آن ها با اجتماع، جشن هاییست که گاهی برای این افراد برگزار میشود.
نظر شما