نمی‌دانم چقدر گذشت، ولی توی حال بیهوشی، زیر فشار دست و پاها، یک لحظه صدای مادرم را شنیدم. گفت: «دستتِ بده.» دستم را بالا آوردم و حس کردم که من را از لای جنازه‌ها کشید بیرون. بلند که شدم، تازه دیدم که تا چشم کار می‌کند، آدم‌ها افتاده‌اند روی هم...

نجات از خیابان ۲۰۴

سال نود و سه بود؛ رفتم که چهار ماه مکه و مدینه بمانم. آن‌ وقت‌ها با رفقا ویزای پانزده روزه می‌گرفتیم، می‌رفتیم عربستان و می‌ماندیم. پانزده روزِ اول آزاد بودیم. بقیه‌اش شانس بود. تا هر زمانی که گیر می‌افتادیم. هر ساعتی می‌گرفتندمان، تمام بود.

ماه رمضانِ آن سال رفتیم که چهار ماه بعد، بعدِ حج واجب برگردیم. ولی همان ده، پانزده روز که گذشت، انگار قسمتِ من نبود که بمانم. توی مکه حس کردم دلم بدجور برای مادرم تنگ شده. چون من از شش سالگی که پدرم را از دست داده‌ام، با مادرم بزرگ شده‌ام. حس کردم نمی‌توانم بمانم.

من از آن سفر برگشتم پیش مادرم، ولی همین که به ایران رسیدم، شب و روز، کارم شد گریه کردن. پیش خود می‌گفتم این چه کاری بود که من کردم؟! بقیه رفقا را هم سه روز مانده به شروع حج گرفتند و برگرداندند. خلاصه، شدیم حسرت خالص. جوری که نیت کردیم سال بعد دوباره برویم و بمانیم.

رمضانِ بعد دوباره رفتیم و چهار ماه ماندیم. سه ماه اولش را هم به زیارت و عمره گذراندیم، تا شروع ذی‌حجه. بعد مُحرِم شدیم، طواف کردیم، عرفات و مشعر و قربانی و حلق و ... . خلاصه همه مراحل حج گذشت و رسیدیم به منا؛ همان منای معروف. اعمال را انجام داده بودیم و توی خیابان دویست و چهار می‌رفتیم که کم‌کم فشار جمعیت شروع کرد به بیشتر و بیشتر شدن. کم‌کم فهمیدیم گیر افتاده‌ایم. هیچ راه دررویی هم نبود. خبر دادند درهای جلو را بسته‌اند. حالا گرمای پنجاه و خرده‌ای درجه، خستگی زیاد... خیلی نمی‌شد تحمل کرد. حاجی‌ها یکی یکی شروع کردند به افتادن. یک‌جا من هم دیگر نفهمیدم چه شد.

نمی‌دانم چقدر گذشت، ولی توی حال بیهوشی، زیر فشار دست و پاها، یک لحظه صدای مادرم را شنیدم. گفت: «دستتِ بده.» دستم را بالا آوردم و حس کردم که من را از لای جنازه‌ها کشید بیرون. بلند که شدم، تازه دیدم که تا چشم کار می‌کند، آدم‌ها افتاده‌اند روی هم. دور و برم را نگاه کردم. دیدم هیچ خبری از مادرم نیست...

* متن بالا، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایت زندگی «حاجی عبدالقادر رمضانی»، زائر ۴۰ساله اهل‌سنت از شهر تربت‌جام است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.