تحولات لبنان و فلسطین

گپ ما با مهدی و مهدیه، وسط محوطه درندشت صحن عتیق، درست روبروی گنبد طلا گل می‌اندازد. قصه اما توی ذهن ما قصه یک تغییر نام است.

«هیوا» یعنی امید/ روایت مهدی، مهدیه و دختری که اسم عوض کرد؛ روایتی در کف صحن حرم مطهر

آرمان اورنگ: زندگی «مهدی و مهدیه»، روایت عجیب و غریبی ندارد. به‌جایش آن‌قدر شسته رُفته و سرراست هست که تا ازشان بپرسی «قصه زندگی‌تان چیست؟» بلافاصله به همدیگر نگاه کنند و بگویند: «بچه‌مان». زندگی آن‌ها این سال‌ها به بچه‌شان گره خورده؛ به آمدن و نیامدنش، به سلامتی‌اش و به هر چیزی که یک زن و شوهر جوان را درباره بچه‌شان نگران می‌کند. زندگی آن‌ها در فاصله مینودشت و سبزوار، لابه‌لای قوم و تباری می‌گذرد که دوام و بقای زندگی را بسته و وابسته گریه و خنده بچه می‌دانند. درست از همین‌جا هم هست که روایت کوتاه، اما حال‌خوب‌کُن این خانواده سه‌نفره شروع می‌شود.

  • هر آدمی قصه‌ای برای تعریف کردن دارد؛ از آن گره‌های اصلی زندگی. شما چه قصه‌ای دارید؟ ازدواجتان؟

نه. برای ما بچه‌مان بوده.

  • چرا؟ ماجرای خاصی دارد؟

بله. وسط‌های کرونا بود که فهمیدیم داریم بچه‌دار می‌شویم. ولی چند ماهی که گذشت، بچه نماند و سقط شد. از همین‌جا هم توی زندگی‌مان اتفاقاتی افتاد.

  • چه اتفاقاتی؟

خب همه شروع کردند به حرف درست کردن که ما لابد دیگر بچه‌دار نمی‌شویم. حرف‌ها کم‌کم زیاد شد؛ طوری که حس می‌کردم ممکن است زندگی‌مان به هم بخورد. یا می‌بینی که توی زندگی‌ات دخالت می‌کنند. جلوی خودمان می‌گفتند که بچه خیلی هم مهم نیست، ولی ماجراهای پیش می‌آمد که دلیل اصلی‌اش بچه بود. البته خود مهدی می‌گفت: «این‌ها تاثیری نداره. ما که ایشاالله دوباره بچه‌ میاریم.» ولی خودم نگران شده بودم. بچه هم دوست داشتم. همین شد که تصمیم گرفتیم برویم دکتر.

  • پس مهدی‌آقا اصلاً نگران نبود.

نه. می‌گفت: «هنوز زوده. بذار درس‌ت رو که تموم کردی، بعدش بچه میاریم.» ولی خودم پیگیر دکتر شدم و دو سال که گذشت، بچه بعدی را باردار شدم. 

  • ترس این را هم داشتیم که خدای‌ناکرده این بچه هم نماند؟

بله. برای همین هم رفته بودم پیش دکتر. حالا دکتر هم هی ما را می‌ترساند. یک بار می‌گفت: «قلبش شاید مشکل داشته باشه.» یک بار می‌گفت: «شاید وزن نگرفته باشه... شاید رشد نکرده باشه...» خب این نگرانی را به ما هم می‌رساند. این بود که تا مینودشت پیش همان دکتر بودیم، خیلی نگرانی داشتیم. این بود که آمدم سبزوار، پیش مادرم.

  • یعنی تحت‌نظر دکتر نماندید؟

نه. از پنج ماهگی به بعد تحت نظر دکتر نبودم. گفتم خدا اگر بخواهد، خودش بچه را سالم نگه می‌دارد. البته همه آزمایش‌ها را هم رفته بودیم. هیچ مشکی هم نبود. هر کدام را هم دو سه بار رفته بودیم. ولی دکتر که می‌رفتیم، یک بار قبولشان نمی‌کرد، یک بار می‌گفت: «دوباره بگیرید.» «رنگی بگیرید.» هی ایراد، هی ایراد. تا اینکه جمع کردم و آمدم سبزوار. چون مهدی هم از صبح تا شب سر کار بودم و نمی‌توانست پیشم باشد. اینجا ولی دیگر پیش مادرم بودم.

  • تا چه زمانی؟

تا روزی که بچه به دنیا آمد. ماه‌های آخر معلوم شده بود که بچه هیچ مشکلی ندارد، ولی خودم تا ندیده بودمش، مطمئن نشدم. بچه هم وقتی به دنیا آمد، خوبِ خوب بود. حتی گفته بودند که وزنش کم است؛ حدود دو کیلو و 200 گرم، ولی همان هفته آخر وزن گرفت و وقتی به دنیا آمد، سه کیلو بود. خلاصه که بچه، سبزوار به دنیا آمد و یک ماه بعد هم برگشتیم مینودشت. این که تمام، ولی یک قصه برای ما اسم بچه است. قرار بود اسمش چیز دیگری باشد، ولی سر این ماجراها، نظرمان عوض شد.

  • قرار بود چه اسمی داشته باشد؟

ما دوست داشتیم اسم بچه را بگذاریم سِودا. سِودا یعنی عشق. ولی بعد که بچه به دنیا آمد، نشستیم و فکر کردیم. جستجو کردیم دنبال اسم و به خاطر همین ماجراها، یک تصمیم دیگر گرفتیم. چون این بچه یک‌جورهایی با آمدنش، نگرانی ما را برطرف کرد و زندگی ما را سر پا نگه داشت. برای همین اسمش را گذاشتیم «هیوا».

  • به چه معنا؟

«هیوا» یعنی امید.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.