صحرا عبداللهی که تأکید دارد به دختر لر و عشایرزاده شناخته بشود، از آن دست دختران این سرزمین است که تلاش میکند با برگزاری تورهای گردشگری، فرهنگ اصیل عشایر را به دیگر هموطنانمان نشان دهد.
او تحصیلکرده رشته مدیریت صنعتی است اما عشق و علاقهاش گردشگری و شناساندن فرهنگ عشایر و زادگاهش است. گفتوگویم با او به سختی انجام شد؛ چرا که در راه رفتن به تهران بود تا از تجربه زیستهاش به عنوان یک عشایر و راهنمای گردشگری برای دانشجویان ارشد و دکتری در یکی از دانشگاهها حرف بزند و چند باری تماس ما قطع شد. عبداللهی یکی از زنان تجلیل شده در نخستین همایش بینالمللی زنان روستایی و هشتمین آیین ملی گرامیداشت روز جهانی زنان روستایی و عشایر است که چندی پیش به همت جهاد کشاورزی در تهران برگزار شد.
پشت کوهها چه خبر است؟
من صحرا عبداللهیام دختر لر استان کهگیلویه و بویراحمد. زاده بخش گرمسیری استان هستم و میشود گفت من یک بویراحمدی بزرگ شده دهدشتم. زندگی من در روستا و عشایر بوده است و هنوز هم در همان جا زندگی میکنم.
وقتی که دو ساله بودم، مادرم بیماری سختی گرفت و چون ما ۶ خواهر بودیم و از لحاظ سنی به هم نزدیک بودیم، به خاطر مریضی مادرم من به روستا نزد پدربزرگ و مادربزرگم فرستاده شدم. زندگی من از آن زمان تا وقتی که به مدرسه رفتم، بین روستا و محل زندگی عشایر در رفت و آمد بود. برای دوره راهنمایی به شهر دهدشت رفتم و سه سال را در خوابگاه دانشآموزی ماندم تا به دوره دبیرستان وارد شدم که دوره دبیرستانم در همان شهر دهدشت و در دبیرستان نمونه آن شهر در رشته ریاضی فیزیک به پایان رسید. میشود گفت من خیلی دانشآموز درسخوانی نبودم اما هوش ریاضی خوبی داشتم.
وقتی به سال سوم دبیرستان رسیدم تغییر رشته دادم و کنکور تجربی شرکت کردم چون عشق و علاقهام قبول شدن در رشته دندانپزشکی بود. من هم ریاضی فیزیک خواندم و هم تجربی تا از این مسیر بتوانم به دندانپزشکی بروم و این رشته را بخوانم اما در زمان کنکور اتفاقاتی افتاد که نتوانستم تمرکز لازم را داشته باشم و در رشته مورد علاقهام قبول نشدم و برای تحصیل در رشته مدیریت صنعتی دانشگاه دولتی هرمزگان به بندرعباس رفتم. خانواده من دوست داشتند در استان خودمان قبول شوم و در جایی نزدیک به خانواده درس بخوانم اما این اتفاق نیفتاد و من به بندرعباس رفتم. قبول شدن در شهر بندرعباس که یک شهر بزرگ و شلوغ بود برای من البته خالی از شادی و لطف هم نبود چون من توانسته بودم به یک شهر بزرگ بروم چیزی که از کودکی آن را دوست داشتم و در رؤیاهایم بود. یادم است از وقتی که کودک بودم و برهها را برای چرا میبردم، وقتی چشمم به کوههای بلند اطراف روستا میافتاد با خودم فکر میکردم پشت آن کوهها چه خبر است؟ فکر میکردم زندگی در آن پشت چه شکلی دارد و این فکر همیشه با من بود و دوست داشتم پشت کوهها را ببینم، برای همین وقتی در بندرعباس قبول شدم توانستم به آرزوی کودکیام برسم به خصوص که من تا دوره راهنمایی از روستا و جایی که خانواده زندگی میکردند خارج نشده بودم.
از اشک به شادی
در سالهای دانشجویی بیش از اینکه علاقهمند به درس و مباحث تئوری باشم علاقهمند به کارهای عملی بودم. یادم است آن سالها بیشتر وقتم در فعالیتهای فوق برنامه میگذشت، خیلی دوست داشتم کار عملی انجام بدهم تا اینکه تئوری پیش بروم برای همین یکی از پایههای ثابت در برنامههای دانشجویی و فعالیتهای فوق برنامه دانشگاه بودم. بیش از هر درسی درسهای کارآفرینی و بازاریابی را دوست داشتم و یادم است در آن زمان استاد باسوادی داشتیم که استاد همین دروس ما بود.
ترم ۶ بودیم که استادمان به ما گفت: هر کدام از شما باید یک ایده کسب و کار برای من بیاورید که برای عملی کردن آن به سرمایه کمی نیاز داشته باشید و یا طرح اصلاً نیازمند سرمایهگذاری نباشد. نکته دیگری که استادمان درباره طرح کسب و کار بر آن تأکید داشت این بود که بتوانیم آن را در زادگاه خودمان عملی و اجرا کرده و از آن درآمد هم کسب کنیم. خلاصه هر کدام از ما به فکر ارائه طرح و ایده خودمان افتادیم. من هم مثل بقیه دانشجویان ایدههایم را برای استادم نوشتم اما هیچ کدام از آنها مورد قبول استاد واقع نشد. یادم است حسابی ذهنم درگیر شده و اشکم درآمده بود که چرا نمیتوانم یک ایده مناسب بدهم تا بتوانم زودتر از محیط آکادمیک خارج شوم و به سراغ کار بروم و از ۹ ترمه شدن هم نجات پیدا کنم.در همان اوضاع و احوال یک روز با دوستانم در خوابگاه نشسته بودیم و از همین چیزها حرف میزدیم. یکی از دوستان همخوابگاهیام که جغرافی میخواند و اتفاقاً با همان استاد هم درس داشت وقتی ماجرای من و طرحم را شنید گفت بیا از زندگیات بگو شاید توانستیم چیزی از آن برای طرحت پیدا کردیم. آن روز من از زندگی عشایریام برایش تعریف کردم و او با شنیدن حرفهای من گفت چرا همین را به عنوان طرح نمیدهی و بحث گردشگری عشایر را مطرح نمیکنی؟
دوستم گفت: فکر نمیکنی خیلیها دوست دارند این نوع زندگی را تجربه کنند و محیط زندگی تو را ببینند؟ نکته جالبتر این بود که چند روز پیش از آن من تصمیم گرفته بودم چند نفر از بچههای همکلاسی خودم را به ایلمان ببرم تا از نزدیک با زندگی عشایری ما آشنا شوند. آنجا بود که یک دفعهای فکر کردم گردشگری عشایری را پیگیری کنم. یادم است آن شب آن قدر نوشتم و ذوق کردم که از ذوق گریهام گرفت. آن شب پس از یک ترم توانستم راحت بخوابم چون ایده خوبی به ذهنم رسیده بود و میتوانستم آن را عملی کنم.
جلسه بعد که نوبت به ارائه ایدهها رسید، وقتی من قرار شد طرحم را برای بچهها و استادم بگویم همین که شروع به گفتن از زندگی عشایری خودم کردم، همه بچهها ساکت شدند اما تا پیش از آن هر کس مشغول ارائه طرح خودش میشد، چند نفری هم با هم صحبت میکردند اما در زمان صحبتهای من همه ساکت شدند و گوش میدادند. نکته جالب این بود که حتی استاد هم با اینکه استاد بسیار باسوادی بود اما از زندگی عشایر چیزی نمیدانست. یادم است آن روز در پایان کلاس استاد به ما تأکید کرد ایدههای خودمان را اجرایی کنیم.
سفر به تهران و تجربههای نو
در دوره دانشجویی من با دو سه نفری در حوزه گردشگری آشنا شده بودم و به سفارش آنها در کلاسهای آموزش راهنمایی گردشگری بینالمللی که جهاد دانشگاهی هرمزگان برگزار کرده بود شرکت کردم اما شروع این کلاسها و ترم آخر دانشگاه من همزمان شد با کرونا و کلاسها به صورت مجازی برگزار شد. قاعدتاً با همهگیری کرونا دیگر حرفی از گردشگری و سفر نبود و به فکر افتادم تا کاری برای خودم پیدا کنم برای همین از پدرم اجازه گرفتم تا برای کار به تهران بروم و نکته مهم این بود که پدرم با این درخواستم مخالفتی نکرد فقط از من خواست چند روزی دست نگه دارم تا بتواند مبلغی را برای رفتن، کرایه خانه و دیگر موارد برایم فراهم کند. پدر من دو کلاس سواد دارد و مردی روستازاده و عشایرزاده است که کارش دامداری و کشاورزی است اما آنجا مانع رفتن من نشد بلکه از من حمایت کرد و از این بابت از او خیلی ممنونم که اجازه داد تا بروم.
رفتن به شهر بزرگی مثل تهران برای من مساوی با تجربههای مختلف کاری شد هر چند که برای بدست آوردن بعضی از آنها سختی کشیدم. وقتی به تهران رفتم کارم این بود که بین آگهیهای مختلف کاریابی روزنامهها دنبال کاری برای خودم بگردم. البته همزمان باید ترم آخر دانشگاهم را به شکل مجازی تمام میکردم. صاحبخانه من خانمی بود که از من بزرگتر بود و وقتی شرایط من را فهمید من را به شرکتی معرفی کرد و در آنجا مشغول به کار شدم. خوشبختانه چون با جدیت کار میکردم پس از دو هفته کار آزمایشی، خواستند آنجا بمانم هر چند خیلی زود بعضیها احساس کردند ممکن است جای آنها را بگیرم برای همین نتوانس��م دیگر آنجا بمانم. وقتی آن کار را از دست دادم اشتباهم این بود که به پدرم گفتم و پدرم خواست به زادگاهم برگردم چون احساسش این بود که در غربت اذیت میشوم اما من خواستم اجازه بدهد کار دیگری پیدا کنم. پدرم موافقت کرد و من کار دومم را پیدا کردم، خلاصه اینکه تا وقتی در تهران بودم چند کار مختلف را تجربه کردم؛ از کار در سالن زیبایی تا کار در یک مجموعه خرید و فروش و اجاره مسکن تا منشیگری و... .
همزمان که در تهران زندگی میکردم هم کار میکردم و هم درس میخواندم. یادم است در آن روزها خواهرم محصولات ارگانیک زادگاهم از جمله روغن حیوانی، کشک، پونه، آویشن و چیزهایی مثل اینها را برایم میفرستاد، چون محصولات بستهبندی خوبی داشتند و کیفیت محصولات هم خوب بود، آنها را خیلی راحت به همکارانم و فروشگاههای منطقه میفروختم و با این کار درآمدی بدست میآوردم.
نخستین تور گردشگری عشایری
سال ۱۴۰۰ که شد توانستم نخستین تور خودم را در زادگاهم برگزار کنم. ماجرا از این قرار بود که در فضای مجازی از طریق یکی از دوستانم فراخوانی منتشر کردم و دو خانواده یکی از گیلان و یکی از بندرعباس میهمان من شدند. من آن دو خانواده را به زادگاهم بردم و خلاصه از نزدیک با زندگی مردم عشایر آشنا شدند. پس از اجرای آن برنامه وقتی به تهران برگشتم احساس کردم دیگر دلم نمیخواهد در تهران بمانم البته این هم برایم عجیب بود که پس از دو سال دیگر نمیخواهم تهران بمانم و وسایلم را جمع کردم و به شمال رفتم تا در اقامتگاه یکی از دوستانم به او کمک کنم و البته یاد بگیرم.
پس از یک ماه کار در اقامتگاه و یاد گرفتن چیزهای جدید به تهران آمدم، وسایلم را جمع کردم، به زادگاهم برگشتم و شروع به کار کردم. کمکم سر و کله گردشگران پیدا شدند و برایم گردشگر آمد. سعی میکردم کارهایی را انجام بدهم که تا آن زمان درباره عشایر انجام نشده بود مثلاً یکی از آنها برگزاری تور برای کوچ بهاره عشایر بود که برای نخستین بار برگزار میشد.
علت اینکه گردشگری عشایر را انتخاب کردم این بود که با خودم فکر کردم به عنوان دختر عشایر میتوانم زندگی خودم و عشایر را به آدمهایی نشان بدهم که گذرشان به مناطق عشایرنشین نیفتاده است. از طرفی با خودم فکر کردم وقتی گردشگر وارد یک منطقه عشایری بشود میتواند با خرید محصولات عشایری در بحث اقتصاد به آنها کمک کند. کار دیگری که گردشگر میتواند باعث و بانی آن باشد این است که بعضی از صنایع فراموش شده و هنرهای عشایری دوباره جان بگیرند. مثلاً ما پارچی داریم که با پوست حیوانات درست میشود و این کار در این سالها دیگر ساخته نمیشد. با آمدن گردشگران دوباره ساخت آن شروع شد چون دیدند این پارچ و استفاده از آن برای یک گردشگر میتواند جالب باشد. محصولات دیگری هم بود که پس از آمدن گردشگران به این فکر افتادم که باید آنها برای استفاده در زندگی شهری هم بهینهسازی شوند مثلاً چیزهایی که میتواند جزو تزئینات لباس یک شهروند باشد یا بعضی از چیزهای زینتی که خانمها استفاده میکنند مثل گردنبند یا دستبند.
یا چیزی مثل سیاه چادر که در این سالها به واسطه دیده شدن، در بعضی از جاهایی که وجود نداشته مثل اقامتگاهها و حتی هتلها استفاده میشود و همه اینها اتفاقهای خوبی است.
شبیه شمال نروژ
یادم است گردشگری از کشور سوئد داشتم که چند روزی را با ما زندگی کرد. آدم پنجاه ساله تجربهگرایی بود و تجربه زیسته فراوانی حتی از زندگی در آمازون داشت. وقتی زندگی ما را دید گفت معماری شما شبیه ۵۰۰ سال پیش سوئد است اما منطقه شبیه شمال نروژ. یادم است وقتی به کشورش برگشته بود چند عکس منتشر کرده بود. وقتی داشتم عکسها را نگاه میکردم متوجه شدم یکی از عکسها مال منطقه ما نیست برای همین مورد را به ایشان تذکر دادم. جوابش این بود که من فکر میکردم این عکس را از ایران گرفتهام.
در آن زمان و پس از انتشار پست آن گردشگر خارجی، ورودی گردشگر برای من ۱۰۰ درصد بیشتر شد و من با خودم فکر کردم چرا حتماً باید یک خارجی از چیزی تعریف کند تا کنجکاو بشویم در صورتی که من پیش از آن در فضای مجازی از زادگاهم مینوشتم و آن را معرفی میکردم. فعالیتهای من در این چند سال موجب شد دوستان پرندهنگر به منطقه ما بیایند و در زمینه پرندهنگری تور برگزار کنند. دوستان دوچرخهسوار در قالب گروه وارد منطقه بشوند و گروه کمپرسوار هم میهمان ما بشوند. اینها گروههایی بودند که برای نخستین بار به منطقه ما آمدند آن هم به دلیل فعالیتها و معرفیهایی که من در این حوزه انجام دادم.
در این چند سال در جایی مثل هرمزگان هم کار کردم.
مثلاً مدتی در اقامتگاه خورشید سرخان جم در جمع بوشهر بودم و مدتی هم در شمال در تالش کار کردم که موجب بدست آوردن تجربههای ارزشمندی برای من شد به خصوص کار کردن در جمع با آقای ابراهیمی و خانمشان که عاشقانه کارشان را دوست دارند و اقامتگاه آنها فرصت خوبی برای من شد تا یاد بگیرم. آنجا پذیرش میهمان انجام میدادم تا هر کاری که باید در یک اقامتگاه انجام شود تا میهمانها خوابگاهی تمیز داشته باشند. وقتی میخواستم از آنجا خداحافظی کنم و به خانه برگردم برای بدست آوردن تجربههای بیشتر از جم به عسلویه، از عسلویه به همدان، از همدان به سنندج، از سنندج به مریوان، از مریوان به هورامان، از هورامان به کرمانشاه و از کرمانشاه به اهواز رفتم و در آخر هم به خانه رسیدم.
من در این چند سال سعی کردم به خانمهای عشایر کمک کنم تا وارد این عرصه بشوند تا با این اتفاق هم به خودباوری بیشتری برسند هم اینکه کمکی باشند برای زندگی عشایری و با این کار فرهنگ عشایر را هم معرفی کنند. در بخش اقامتگاهها هم مشاوره رایگان دادم آن هم بدون اینکه تاکنون مبلغی از کسی خواسته باشم.
دوست دارم تجربیاتم در گردشگری را به عشایر آموزش بدهم
آرزوی من این است چیزهایی را که در این چند سال در حوزه گردشگری عشایر ایران آن هم با سختی و تجربه یاد گرفتهام به همه علاقهمندان این حوزه در میان عشایر ایران آموزش بدهم. دلم میخواهد همه دختران عشایر را ترغیب کنم تا در قالب برگزاری تورهای گردشگری، فرهنگ اصیل عشایر را که برای خیلیها ناشناخته مانده به علاقهمندان نشان بدهند.
من معتقدم اگر اوضاع به گونهای باشد که بتوانیم از کشورهای دیگر به راحتی گردشگر جذب کنیم، با همین گردشگری و فروش محصولات مختلف در گوشه و کنار ایران از وابستگی به فروش نفت یا دیگر چیزها بینیاز خواهیم شد و با این کار فرهنگ اصیل ایرانی را به جهانیان نشان خواهیم داد.
سرزمین ما با چهار فصل بودن و این همه جاذبه طبیعی در وجب به وجب آن و همچنین اقوام مختلف در چهار گوشه ایران و برخورداری از آداب و رسوم مختلف میتواند یکی از مقاصد مهم گردشگری در جهان باشد و ای کاش زودتر به سهم خودمان در گردشگری برسیم.
نظر شما