اینکه فکر کنی از شغل معلمی استعفا کنی تا بتوانی راحتتر با کمک کتاب، دنیای بچههای روستاهای محروم را زیباتر کنی کار هر کسی نیست. نسرین خضری اما با خیلی از آدمهایی که دیدهام فرق دارد، برای همین این تصمیم بزرگش را میتوانم بفهمم. خضری وقتی از کمک به بچههای روستاهای دور و محروم حرف میزند، میشود احساس کرد تا چه اندازه از این کمک کردن لذت میبرد و میخواهد دیگران را در این راه با خودش همراه کند. او متولد ۱۳۵۵ در بافت کرمان است، تحصیلاتش تا پایان دوره دبیرستان در بافت بود. برای ادامه تحصیل در دانشگاه و رشته دبیری زبان انگلیسی به زاهدان رفت و فوقلیسانس را هم در تهران به پایان رساند. او همچنین کوهنورد و خوشنویس است.
گفتم برای آب، کاری کنم
چند سال پیش چون در جریان کمبود و بحران آب در ایران بودم، فکر کردم به سهم خودم برای آگاهسازی در این زمینه کاری انجام دهم. با اینکه شمال در نگاه همه ما سرسبز است، اما این بحران آنجا هم بود؛ هر چند شاید به چشم مردم و بهخصوص آنهایی که در شمال زندگی نمیکنند نمیآید؛ یعنی آن سرسبزیها نمیگذارد این ماجرا بهخوبی دیده شود. با این انگیزه با یکی از دوستانم که معلم بازنشسته است، مسیر گرگان تا اردبیل را رکاب زدیم. در آن سفر با یکی از استادان فعال محیط زیست آشنا شدم. ایشان وقتی از ماجرای سفر ما آگاه شد توصیه کرد درباره آب یا هر معضل زیست محیطی دیگری میخواهیم کار زیر بنایی انجام دهیم، سراغ بچهها برویم که تأثیرگذار باشد.
پس از آن سفر بود که با کمپینی آشنا شدم که به زندانها کتاب اهدا میکردند. متولیان کمپین از مردم خواسته بودند هر کس در شهر خودش برای کتابخانههای زندانها کتاب جمع کنند. من هم دیدم میتوانم به سهم خودم با این برنامه همراه شوم و برای زندان کرمان کتاب جمع کنم. از طریق فضای مجازی شروع کردم به جمعآوری کتاب برای زندانیان. کتابها که جمع شد، با بخش فرهنگی زندان ارتباط گرفتم و خوشبختانه آنها هم استقبال کردند و حتی اجازه دادند از کتابخانه زندان بازدید کنم. پس از بازدید متوجه شدم کتابهای مناسبی ندارند، تنوع کتاب نیست و خلاصه بیش از پیش مصمم شدم تا میتوانم کتاب جمع کنم. شکر خدا مردم و بهخصوص مردم کرمان همکاری خوبی کردند. حدود هزار و ۵۰۰ جلد کتاب جمع شد که پس از پالایش، ۸۰۰ جلد کتاب را انتخاب و با خودم به زندان بردم.
گفتم با کتاب به بچهها کمک کنم
وقتی کتابهای اهدایی مردم را برای بند زنان و مردان بردم با بعضی از زندانیان زن حرف زدم. آنجا دوباره به این نتیجه رسیدم هر کاری میخواهم انجام دهم برای اینکه نتیجه بهتری داشته باشد باید با کودکان و نوجوانان شروع کنم. دوست داشتم کانون اصلاح و تربیت را هم از نزدیک ببینم، برای همین پس از هماهنگیهای انجام شده، به کانون اصلاح و تربیت رفتم. دیدم آنها هم کتابخانه خوبی ندارند و بهخاطر کرونا کارگاههای چوب، برق، منبت و دیگر کارگاههای بچهها هم تعطیل شده بود. چیزی که برایم تأسفبرانگیز بود دیدن نوجوانانی بود که قتل انجام داده بودند و غمانگیزتر اینکه خیلی راحت از قتلی که انجام داده بودند حرف میزدند.
دوباره برای من تلنگریزده شد که هر کاری قرار است انجام دهیم باید از سنین پایین شروع کنیم، چون هنوز شخصیت بچهها به طور کامل شکل نگرفته است. پس از آن بازدید تصمیم گرفتم با کتاب به بچهها کمک کنم. برای این کار هم با چند نفر از دوستانم که در این حوزه فعال بودند تماس گرفتم تا با راهنمایی آنها کارم را درست و اصولی آغاز کنم. به دلیل گران بودن کتاب، با حدود ۴۰ جلد، کارم را آغاز کردم.
خودم را زودتر بازنشسته کردم
همان ایام تصمیم گرفته بودم خودم را پیش از موعد بازنشسته کنم، آن هم با ۲۰سال کار و حقوقی که کم بود، اما در تصمیمم جدی بودم. ناگفته نماند وقتی دبیرستان تدریس میکردم همه تلاش من این بود کاری بیش از شغل معلمیام برای بچهها انجام دهم، بنابراین برای آنها کتاب میبردم و کتابهایمان را رد و بدل میکردیم، کتابخوانی داشتیم و... با این همه، آنجا هم دغدغهام این بود حتماً باید کارم را از کلاسهای پایینتر شروع کنم و دبیرستان اگر چه از بزرگسالی بهتر است اما دیر است. دلم میخواست به جاهایی بروم که بچههای محروم زندگی میکنند. فکر کردم شاید بتوانم موجب شوم لااقل تعدادی از بچههای محروم بیشتر دیده شوند و مسیری برای رشد بهتر آنها باز شود. وقتی معلم بودم باید برای هر سفر مرخصی میگرفتم و این نشدنی بود و به نوعی با انجام آن، از وظیفه معلمیام برای بچههای کلاسم میماندم. فکر کردم با سفر برای کمک به بچهها میتوانم تأثیر بیشتری داشته باشم تا اینکه در مشهد یا هر شهر بزرگ دیگری معلم باشم. عشق من رفتن به جاهای دور و محروم بود. اگر چه سالهای اول معلمیام در مناطق محروم بودم، اما فکری که شما در ۴۰سالگی دارید خیلی پختهتر از فکری است که در ۲۲سالگی دارید؛ آن زمان به دنبال این بودم خودم را از مناطق محروم به شهر برسانم که امکانات بیشتری دارد. آن موقع من هم مثل خیلیهای دیگر پیشرفت را در آمدن به شهر و کار در محیط شهر میدیدم ولی بعدها متوجه شدم پیشرفت این نیست و فکر کردم همراه شدن با بخشی از جامعه که به سهم خودم میتوانم کمکشان کنم، پیشرفت است. به نظرم عدالت این است اگر من به عنوان یک شهروند وضعیت مالیام بهتر از عدهای دیگر است و به قول معروف میتوانم گلیم خودم را از آب بکشم، مسیری را ایجاد کنم که افراد دیگر هم وضعیت بهتری پیدا کنند. صادقانه بگویم هم خانواده، هم دوستان و هم مسئولان آموزش و پرورش که شاهد دوندگی من برای بازنشستگی پیش از موعدم بودند از این کار منعم میکردند و میگفتند ضرر میکنم و دوست داشتند منصرفم کنند. از رتبهبندی که در راه بود و افزایش حقوقم میگفتند، اما وقتی دیدند من در راهم مصمم هستم، گفتند لااقل یک سال دیگر بمان تا با حقوق بهتری بازنشسته شوی اما من تصمیمم را گرفته بودم و آن افزایش حقوق و چیزهایی از این دست اصلاً برایم مهم نبود، چون اصولاً نگاه من به زندگی تغییر کرده بود. میدانستم در این مسیر از لحاظ روحی هم بهتر خواهم بود، در نتیجه تصمیمم آنقدر قطعی بود که هر کس مخالفت کرد گفتم نه، من بازنشسته میشوم.
سفر به قشم با ۴۰ کتاب
بهمن ماه ۱۴۰۰به جزیره قشم رفتم. خواهر و شوهر خواهرم آنجا معلم بودند و قبلاً از محرومیت آنجا گفته بودند. چون شوهر خواهرم در روستاهای مختلف تدریس کرده بود، راهنماییام میکرد که پیش چه کسی بروم. خلاصه کمک کردند کارم در روستا آسانتر پیش برود. پس از رسیدن به روستا، خورجینم را باز و بچهها را میهمان دنیای شگفتانگیز کتابها میکردم. برای بچهها جالب بود یک نفر با دوچرخه برای آنها کتاب آورده، آن هم کتاب غیردرسی. دوچرخه و چیزهایی که همراه داشتم برای بچهها خیلی جذاب بود و همین پل ارتباطی بین من و بچهها شد. از طرفی خانوادهها هم وقتی میفهمیدند من سالها معلم بودهام راحتتر به من اعتماد میکردند. وقتی میفهمیدند خوشنویس هم هستم باز کارم برای آنها جذابتر میشد، چون دوست داشتند کمک کنم تا خط بچهها بهتر شود. وقتی چند روز در روستا میماندم، بچهها مشقهایشان را میآوردند تا ببینم و تصحیح کنم.
در قشم از کاری که میکردم در فضای مجازی فیلم گذاشتم و از این طریق با زهره قایینی که اتفاقاً به قشم میآمد آشنا شدم. آن سفر سبب شد همدیگر را ببینیم و خانم قایینی از من درباره آموزشهایی که در این حوزه دیدهام سؤال کرد. گفتم از بچگی به کلاسهای کانون میرفتم و علاقه دارم اما آموزش خاصی ندیدهام. ایشان پیشنهاد داد در کارگاههای آموزشی این حوزه شرکت کنم و من هم در کارگاههای بلندخوانی، ارتباط قصه با عروسکسازی، نمایش خلاق، نقاشی خلاق و... شرکت کردم. وقتی این دورهها را بهطور مجازی طی کردم متوجه شدم وقتی راهش را بلد باشی بچهها خیلی ساده با تو ارتباط میگیرند، بهخصوص با سه چیز یعنی نمایش، قصه و نقاشی. با این سه وسیله خیلی راحت میتوانیم بچهها را کتابخوان کنیم. ولی اگر فقط یک کتاب بگیریم و آن را در اختیار بچه قرار دهیم شاید نتوانیم به این خواسته برسیم. به عبارت دیگر باید تسهیلگر کتاب کودک باشیم. اینکه بگوییم ما در فلان روستا کتابخانه راهاندازی میکنیم کافی نیست بلکه باید کسی در کنار آن کتابخانه باشد که این اصول را بلد باشد. من سفرم را با حدود ۴۰کتاب آغاز کردم اما با گزارش فعالیتهایم در فضای مجازی، بیش از هزار جلد کتاب برایم به قشم ارسال شد. آنجا بود که بیشتر فهمیدم مردم کشورم تا چه حد مهربان هستند.
با دست پر سراغ بچههای عشایر رفتم
پس از پایان سفر قشم تصمیم گرفتم به دیدار بچههای عشایر بروم، چون دوستانم پیش از آن مرا با عشایر آشنا کرده بودند. قبل از آن، کتابهای آقای بهمن بیگی را خوانده بودم و کارهایی که در زمینه آموزش به بچههای عشایر انجام داده بود. من به میان عشایر در جنوب فارس و فراشبند رفتم، چون مسیر سختگذر بود دیگر نتوانستم با دوچرخه بروم، برای همین فاصله ۷۵۰کیلومتری تا عشایر را با ماشین خودم رفتم. کتابها را بار زدم و باوجود مخالفت خانواده و اینکه من یک خانم تنها هستم به عشق بچهها راهی شدم. در فاصله سفر به قشم و بعد رفتن به میان بچههای عشایر، آدمهای زیادی باز هم برای من کتاب فرستادند و این بار میتوانستم پربارتر سفر بروم.
چون عشایر در چادر زندگی میکرد نیاز بود با خودم جاکتابیهایی ببرم که به چادر وصل شوند و در صورت نیاز بتوانند راحت آنها را جابهجا کنند. دنبال این جاکتابیها بودم که خانمی از کردستان به من پیام داد که یتوانم دو جا کتابی برایت بدوزم. چون عجله داشتم فکر کردم جاکتابیها اصلاً به من نمیرسد، برای همین تشکر کردم و گفتم زمان ندارم. آن خانم اما اصرار داشت و گفت من از همین امشب دوخت جا کتابیها را شروع میکنم! این مقدار از لطف برایم شگفتانگیز و ارزشمند بود. خلاصه جاکتابیهای این خانم از کردستان بهموقع به دستم رسید و توانستم آنها را با خودم ببرم. دیدن مهربانیهایی از این جنس من را به راهی که در پیش گرفته بودم بسیار مصممتر کرد. خوشبختانه آموزش و پرورش هم خیلی با من همکاری کرد. یک نفر را با من همراه کردند تا راهنمایم در سفر به میان عشایر باشد. در آن سفر با پیرزن و پیرمرد عشایری که خیلی شریف بودند آشنا شدم و بیشتر اوقاتم را در خانه آنها میگذراندم. بعضی شبها را هم با بعضی از خانوادههای دیگر میگذراندم. یادم هست آدرس یکی از مدارس عشایری را به من داده بودند، آنقدر جاده خلوت و پیچ در پیچ از میان کوهها میگذشت که نتوانستم روستا را پیدا کنم و با ترسی که بعد از رفتن آنتن تلفن همراهم من را گرفته بود مسیر را برگشتم و آن برگشتن یکی از غصههای من در آن سفر شد.
در این سفرها با بچههایی روبهرو شدم که تا آن روز کتاب قصه ندیده بودند، برای همین آنقدر از دیدن و ورق زدن یک کتاب قصه ذوق میکردند که میگفتی الان است نفسشان بند بیاید.
در سفر اخیر به میان بچههای عشایر، دوستی با من همراه شده بود که کار با چوب بلد بود. دوستم ابزارهایی مثل اره و دیگر وسایل مرتبط را آورده بود. بچهها دست به ابزار شدند و نمیدانید چقدر از این کار لذت میبردند. در حد امکان پس از قصهخوانی برخی از المانهای ساده کتاب را با چوب میساختیم.
گفتم باید مکانم ثابت باشد
پس از آخرین سفرم به این نتیجه رسیدم باید بهطور ثابت و با بچههای یک منطقه کار کنم تا بتوانم نتیجه بهتری بگیرم. دوست داشتم دوباره با مدارس عشایری ارتباط داشته باشم، برای همین از طریق آموزش و پرورش مدرسهای در نرمانشیر به من معرفی شد که ۱۲۰ دانشآموز دارد. اهالی روستا عشایر بودهاند اما به خاطر خشکسالی ثابت شدهاند. وقتی متوجه شدم آنها در مدرسه یک اتاق خالی دارند با کمک خانم قایینی کتابخانهای برای آنها راه انداختیم. مشکل ما کوچک بودن فضا بود و گرمای منطقه و ما فقط یک پنکه داشتیم. اهالی تعجب میکردند در آن گرما چگونه حاضرم با بچهها کار کنم، چون ماندن در آن روستاها بدون کولر واقعاً سخت و غیرممکن است. از طرفی استقبال از کتابخانه هم خیلی خوب بود، برای همین بچهها مجبور بودند چفت هم و در آن فضای تنگ بنشینند تا قصه گوش دهند و یا فعالیت دیگری انجام دهیم. سر ظهر به بچهها میگفتم بچهها من هم باید یک ساعتی استراحت کنم، بروید و بعد از ظهر بیایید اما با کمال تعجب میدیدم بچهها سایهای پیدا میکردند و منتظر میمانند تا من زودتر برگردم. این مقدار از عشق و علاقه بچهها برایم تعجببرانگیز بود.
گفت من کولر را میخرم
یادم هست یک روز در کرمان در اقامتگاه خانه ما میزبان دو دوست بودم. در آن دیدار با هم درباره کاری که در روستا انجام میدهیم صحبت کردیم. میهمان من از سر کنجکاوی درباره کاری که میکنم سؤال کرد و وقتی متوجه شد کجا با بچهها کار میکنم و حتی یک کولرهم نداریم، گفت:«من برای کتابخانه شما کولری میخرم» و خوشبختانه مشکل کولر ما با مهربانی این آدم حل شد. فوقالعاده از این پیشنهاد خوشحال شدم چون دیگر میتوانستیم راحتتر کتاب بخوانیم.
یک بار هم کلیپی از فیلم نگاه کردن بچهها با لپتاپم به اشتراک گذاشته بودم. خوشبختانه گروهی پس از دیدن این فیلم گفتند ما برای کتابخانه، تلویزیون میخریم تا بچهها راحتتر فیلم ببینند. مردم کشور ما تا دلتان بخواهد مهرباناند. بهخصوص وقتی ببینند کسی کاری انجام میدهد، حتماً کمک میکنند حتی اگر خودشان مشکل داشته باشند.
کانون فرهنگی تربتی به یاد استاد
پس از چند ماه فعالیت دیدم فضای کتابخانه آنقدر کوچک است که جوابگوی علاقه و اشتیاق بچهها نیست. مجبور بودیم از کتابخانه خارج شویم که در گرما غیرممکن بود. روبهروی کتابخانه ما مدرسهای در حال تخریب و زبالهدانی شده بود. همزمان با گروهی آشنا شدم که میخواستند به یاد استادشان احسان ملکیان که فوت کرده بود، کاری انجام دهند. به آنها از وضعیت ساختمان روبهرو گفتم و خواستم کمک کنند دستی به سر و روی مدرسه بکشیم. دوستانم موافقت کردند و کار شروع شد، اما چون روستاست و امکانات کافی ندارد حدود ۶ ماه زمان برد. ذره ذره کار کردیم تا توانستیم در بخریم، پنجرهها و دیوارهای خراب شده را تعمیر کنیم، اتاقها را گچ کنیم و... .
حاصل کارمان شد کانون فرهنگی تربیتی برای کودکان و نوجوانان و بخشی از آن هم تجهیز شد تا کتابخانه بزرگسالان شود. وقتی کار بازسازی در اردیبهشت ماه تمام شد به این فکر کردم که میشود برای اهالی با محصولاتی که خودشان تولید میکنند کارآفرینی هم کرد. معتقدم هر چقدر هم به دیگران کمک کنیم از جایی به بعد دیگر کمک، اثر لازم را ندارد و خود آن افراد باید توانمند شوند؛ بنابراین فکر کردم همه تمرکز و توانم را برای همین ۱۲۰ بچه بگذارم، بهامید اینکه از بین این ۱۲۰دانشآموز چند نفر از آنها بتوانند با کمک این مجموعه سرنوشت بهتری پیدا کنند و آنها منشأ تغییر برای خودشان و نزدیکان و روستایشان شوند.
نظر شما