چند وقتی کلافه و بیحوصله بودم. یک عالم گره ذهنی توی سرم مانده بود که هرچه بیشتر به آنها فکر میکردم، انگار کورتر و کورتر میشدند. به طور مثال یکی از این گرهها که تقریبا بیشتر از بقیه کلافهام کرده، ترس از آینده بود. اینکه تصمیمات الانم چه تاثیری روی آیندهام میگذارند؟ آیا مسیر درستی را پیش گرفتهام؟ اگر بعدا پشیمان شدم چه؟ نکند راه را اشتباه میروم و هزار و یک سوال دیگر که برای هیچکدام جوابی نداشتم.
به دوستم زنگ زدم تا از او مشاوره بگیرم. تلفن را که برداشت، بیمقدمه پرسیدم: «تراپی خوب سراغ داری؟» خندید. انگار که حرف خنده داری زدهام. دید که هیچی نمیگویم. خندههایش را تمام کرد و خیلی جدی پرسید:« پولت زیادی کرده؟! پاشو برو یه فیلم خوب ببین یا یه غذای خوب بخور یا نمیدونم یه کتاب خوب بخر، اگه حالت خوب نشد هرچی خواستی بگو.» دیدم خیلی بیراه نمیگوید. خودم هم خیلی موافق هزینه کردن برای تراپی نبودم، برای همین به توصیه دوستم گوش دادم و تصمیم گرفتم مسیری که میگوید را جلو بروم. شاید اینطور فرافکنی کردن باعث شود کمتر ذهنم را درگیر این سوالهای بیجواب کنم. اگر بخواهم راستش را بگویم، اوایلش خیلی خوب بود. انگار واقعاً روحیهام بهتر شده بود. اما بعد از گذشت مدتی کوتاه، خسته شدم و حس کردم رفته رفته دارد تاثیرشان کمتر و اوضاع خطرناکتر میشود. زیرا در کنار آن همه فکر و خیال، هدر دادن زمان هم اضافه شده بود.
بعد از کلی بالا پایین کردن و نگاه کردن به موجودی حسابم، تصمیم گرفتم واقعاً تراپی بروم و آن جا را هم امتحان کنم. هر چقدر فکر کردم دیدم آدم برای انجام برخی از کارهایش که از قضا وظیفه خودش است، نیاز به کمک دارد و وقتی با خودش تنها گیر میافتد نمیتواند تنهایی از پسش بر بیاید. شاید اگر این کار را برای خودم انجام ندهم گیر کارهای نامربوط دیگری بیفتم که فقط خدا باید به دادم برسد.
تراپی را شروع کردم. چندین جلسه گذشت و صادقانه بگویم این جلسات واقعاً اثر دارند و باعث شدند حداقل کمتر خودم را درگیر فکرهای درهم و برهم کنم و کمی آسوده خاطر شوم. زیرا تراپی کمک میکند به جای فرارکردن از مسایل کم کم با آنها روبرو شویم و واقعیت را همانطوری که هست بپذیریم و کمتر خودمان را مورد عتاب و خشم قرار دهیم. حالا برای اینکه بتوانم این کار را برای خودم انجام دهم، بخشی از درآمدم را صرف این جلسات میکنم و جالب اینجاست که احساس بدی ندارم و فکر میکنم بالاخره دارم کار مفیدی برای خودم انجام میدهم. از آن طرف روان درمانگر هم کمک میکند تا توانم را صرف چیزهایی نکنم که نسبتی با آنها ندارم. شاید اینطوری از احساس ناکامی بودن فاصله بگیرم. میبینید تاثیرش خیلی بیشتر از راه اولی بود که انتخاب کردم. اما خب اینجا هم بعد از چند ساعت دوباره همه چیز به حالت اولش برمیگردد. زیرا سخت نگرفتن و آسوده بودن فقط در برخی مواقع راهگشاست و کاربرد همیشگی ندارد.
تجربه و واقعیت آنقدر زور دارند که تلاشهای آدم و تراپیست هم نمیتواند از پسش بر بیاید. سوال اینجاست باید چیکار کنیم؟! پاسخ به این سوال همچنان برای من باقی است. اما با توجه به اینکه راههای زیادی را رفتهام و در آخر به این مسیر رسیدهام فکر میکنم رفتن و ادامه دادن بهتر از رها کردن است. درست است که شوق برای یک غذا یا فرد یا موقعیت در زندگی و از این جور چیزها هم حال آدم را خوب میکند؛ اما رواندرمانی کاری میکند که در همه تجربیات زندگی، آن شوق خودش را نشان دهد. حالا هر پنجشنبه، پاییز باشد یا تابستان، خودم را به آن اتاق کوچک و آشنای مطب دکتر میرسانم. روی همان کاناپه همیشگی مینشینم و داستانهای پیچیده ذهنم را تعریف میکنم تا بلکه با راهکارهای منطقی رواندرمانگرم، دکمه "به خودت سخت نگیر" را بیشتر و اصولی تر روشن نگه دارم.
فائزه مجردیان _ خبرنگار تحریریه جوان قدس
نظر شما