میهمان این هفته صفحه مردم قرار بود مرضیه خندانی باشد که در بزرگسالی سراغ درس خواندن میرود اما ایشان پیشنهاد داد با ژیلا حاذقی گفتوگو بگیرم. ماجرا از این قرار است که ژیلا حاذقی در ۵۰ سالگی تصمیم میگیرد درس بخواند آن هم در وضعیتی که فرزند معلولی دارد و مشکلات دیگری هم سر راهش قرار دارد اما او با همه مشکلات تصمیم خودش را عملی میکند.
هم درس میخواند و مدرک کارشناسی خود را در رشته ادبیات میگیرد و هم در مقطع فوق لیسانس در رشته ادبیات پایداری قبول میشود هر چند تصمیمش عوض میشود و دلش میخواهد تاریخ بخواند. او به تشویق یکی از استادانش دست به قلم شده و تاکنون از او سه عنوان کتاب به چاپ رسیده است و کتابهایی هم در راه دارد. خانم حاذقی معنای دقیق ضربالمثل خواستن، توانستن است.
ازدواج در ۱۳ سالگی
من در شهر درگز به دنیا آمدم، در خانوادهای ۹ نفره که هفت دختر بودیم. شغل پدرم سماورسازی و چراغسازی بود اما بعدها حلبسازی هم به کار پدرم اضافه شد. من خیلی بچه درسخوانی نبودم به جای اینکه درس بخوانم با بچهها مشغول بازی میشدم و وقتی خسته و کوفته به خانه میآمدم تازه سراغ درس و مشق میرفتم. مادربزرگ من در تهران زندگی میکرد و تابستانها همراه با خاله و داییام مدتی را میهمان ما میشدند. سال ۱۳۴۸ بود که مادربزرگم از مادرم خواست همراه آنها به تهران بروم و آنجا درس بخوانم چون تعداد ما زیاد بود و مادربزرگم میخواست کمکی به مادرم کرده باشد. پیش از آن گاهی با خانواده به تهران رفته بودم اما این بار اوضاع فرق میکرد.
در تهران که بودم کمی درسهایم بهتر شد اما در کل من خیلی دانشآموز درسخوانی نبودم، یک سال که گذشت دلم بدجور هوای خانه را کرد برای همین دوباره به زادگاهم درگز برگشتم. من سیزده ساله شده بودم و پدرم تصمیم گرفت من را به عقد پسرعمهام دربیاورد چیزی که پدربزرگم خواسته بود. مادرم مخالف ازدواج ما بود اما تصمیمی بود که پدر و عمهام گرفته بودند. وقتی اعتراض کردم پدرم گفت هر کار میخواهی بکن.
من به عقد پسرعمهام درآمدم آن هم در حالی که ایشان از من ۱۳ سال بزرگتر بود. پسرعمهام سپاه دانشی بود و در شهر آمل خدمت میکرد.
البته این را هم بگویم که پسرعمهام با این وصلت خیلی موافق نبود اما عمه به او گفته بود اگر به این ازدواج راضی نشوی شیرم را بر تو حلال نمیکنم. خلاصه من در ۱۶سالگی سراغ خانه و زندگی خودم رفتم.
سال اول زندگی ما در غربت و در روستای رینه آمل گذشت، پس از آن هم چون همسرم معلم شده بود مدتی را در تربت جام بودیم و بعد هم مشهد. فکرش را بکنید بعضی وقتها که با هم به جایی میرفتیم مردم فکر میکردند من دختر همسرم هستم.زندگی ما به خاطر تفاوت سنی من و همسرم و اختلاف فرهنگی که داشتیم فراز و فرود زیادی داشت.
با این همه صاحب دو دختر و دو پسر شدیم که متأسفانه یکی از پسرهایم با معلولیت به دنیا آمد.
باید گواهینامه میگرفتم
یادم است وقتی متوجه شدم پسرم معلول است دنیا روی سرم خراب شد. با خودم فکر کردم خدایا با این همه سختی و بدبختی چرا این پسر معلول را به من دادی؟ گفتم خدایا چرا از میان این همه آدم من را انتخاب کردی که مادر یک بچه معلول باشم؟ آن هم بچهای که نمیتوانست هیچ کاری انجام بدهد و حتی باید او را پوشک میکردم. زندگیام از قبل سختتر شده بود چون حالا دخترهایم هم صاحب بچه شده بودند و من باید در نگهداری از آنها به دخترهایم کمک میکردم.
بعضیها پیشنهاد میدادند مجتبی را در حرم مطهر بگذارم و بعضیها هم پیشنهاد میدادند او را به یکی از مراکز نگهداری از معلولان بسپارم اما دلم به این کار راضی نمیشد. با همه سختیهایی که نگهداری مجتبی داشت دلم میخواست پیش خودمان باشد. مجتبی بزرگتر میشد و سختی نگهداری او هم بیشتر. وزنش زیاد شده بود و حتی جابهجایی او و دکتر بردنش هم برای من بسیار سخت بود. از طرفی به خاطر اینکه خودرو نداشتم این سختی چند برابر میشد. یادم است روزی یکی از اقوام میهمان ما شده بود، وقت خداحافظی متوجه شدم با چه دست فرمان خوبی خودرواش را از روی پل رد کرد، آنجا از ذهنم گذشت که اگر من خودرو داشتم میتوانستم مجتبی را راحتتر این طرف و آن طرف ببرم اما مشکل این بود که من حتی گواهینامه هم نداشتم! تصمیم گرفتم گواهینامه بگیرم اما همسرم موافق این کار نبود.
با این همه با دختر کوچکم که برای رانندگی اقدام کرده بود همراه شدم.
وقتی شوهرم از تصمیم ما مطلع شد گفت حالا گیرم که گواهینامه گرفتید از کجا میخواهید خودرو بیاورید؟ من که خودرو را به شما نمیدهم! با این همه من و دخترم دنبال گرفتن گواهینامه رفتیم و من با هر سختی بود توانستم نوبت ششم در امتحان آییننامه قبول شوم، آن روز حسابی ذوقزده شدم.در امتحان عملی دو بار رد شدم اما دفعه سوم قبول شدم.
وقتی افسر گفت قبول شدی آن قدر ذوق کردم که زمین را بوسیدم و به طرف خانه به راه افتادم. یادم است آن روزها در خانه بنایی داشتیم.
من دیر کرده بودم و همسرم که کمک کارگرها بود با ناراحتی سر کوچه در انتظارم بود. همین که همسرم را دیدم پیش از اینکه چیزی بگوید سریع گفتم: من قبول شدم، من قبول شدم.
این را که گفتم همسرم با تعجب گفت: راست میگویی قبول شدی؟ و با شوق به طرف کارگرها رفت و خبر قبولیام را به آنها داد. گرفتن گواهینامه نخستین قدم جدی در میان کارهایی بود که دوست داشتم آنها را انجام بدهم به خصوص میتوانستم راحتتر پسرم را جابهجا کنم. اول همسرم با رانندگیام موافقت نمیکرد اما دخترها از پدرشان خواستند اجازه بدهد من هم از خودرو استفاده کنم، خوشبختانه او هم قبول کرد. از آن روز میتوانستم با راحتی بیشتری پسرم را جابهجا کنم چون در خانه نگهداری از او روز به روز سختتر میشد، خیلی از چیزها را میشکست هر چند من همیشه به همسرم میگفتم دست خودم خورده است اما او میدانست اگر ظرفی شکسته، کار مجتبی بوده است.
همه چیز از مجله خانواده شروع شد
وقتی همسرم اجازه داد از خودرو استفاده کنم میتوانستم پسرم را سوار کنم و توی کوچهها بچرخانم. انگار خودرو به او آرامش میداد. آن روزها بچهها توی کوچهها گل کوچک بازی میکردند. من میرفتم کنار آنها میایستادم و مجتبی از داخل خودرو با ذوق و شوق بازی آنها را تماشا میکرد، با این کار نه آسیبی به وسایل خانه میرسید نه حوصله پسرم سر میرفت. مدتی که گذشت دیدیم نگهداری از مجتبی در خانه ممکن نیست.
همه وقت و انرژی من صرف او میشد و نمیتوانستم به بقیه بچهها برسم. تصمیم بر این شد او را به مرکز نگهداری از معلولان فیاضبخش بسپاریم که آن هم البته ماجرای خودش را دارد چون وقتی ما برای سپردن مجتبی به مرکز اقدام کردیم خودشان گفتند بعضیها هستند که سه سال است در نوبت هستند خدا شما را دوست داشته است که کارتان درست شد. با این حال وقتی که مجتبی را برای نگهداری به مرکز سپردیم قرار شد من تا ۶ماه هر روز صبح تا ساعت اداری به مرکز بروم و کنار مجتبی بمانم تا با مرکز اخت شود. کارم این بود که مثل خانمهای کارمند شب ناهار فردای خانواده را آماده میکردم و صبح خودم را به مرکز میرساندم. اوایل خیلی سخت بود اما پس از مدتی چون همسرم با رانندگیام موافقت کرد و از خودرو استفاده میکردم این کار برایم راحتتر شد.
یادم است در یکی از روزها دخترم با مجله خانوادهای وارد خانه شد. از نظر من در آن مقطع خواندن مجله کار عبثی بود و ممکن بود بچههایم از مجلات چیزهایی یاد بگیرند که مناسب نباشد.
برای همین در شروع برخورد خوبی با دخترم نداشتم اما پس از اینکه خواست به مجله نگاهی بیندازم شروع به خواندن مجله کردم. هر چه جلو میرفتم بیشتر به مجله علاقهمند میشدم.
مباحثی در مجله مطرح شده بود که به درد تربیت فرزندانم میخورد. مجله را تا آخرین صفحهاش خواندم و اتفاق مهم در آخرین صفحه افتاد؛ در آن صفحه از خانم آمریکایی نود سالهای نوشته بودند که در ۹۰سالگی دنبال درس خواندن رفته بود. چیزی را که خواندم برایم قابل تصور نبود که یک آدم میتواند در سن ۹۰ سالگی هم دنبال درس خواندن برود.انگار آن مجله جرقهای در ذهن من زد که من هم باید سراغ درس بروم هر چند سنم ۵۰ سال شده بود.
یادم است وقتی آن روز با ذوق و شوق به دخترهایم درباره اینکه تصمیم دارم درس بخوانم گفتم، با تعجب گفتند: مادر جان حالا چه وقت درس خواندن است! از طرفی همسر بنده هم وقتی ماجرا را شنید مخالفت کرد و گفت: من اگر میخواستم خانم کارمند بگیرم این کار را میکردم. اما حرف من این بود که من نمیخواهم با مدرک گرفتن دنبال کارمندی بروم بلکه دلم میخواهد بتوانم با درس زندگیام را بهتر پیش ببرم.
خلاصه با وجود مخالفت خانواده و همسرم تصمیمم را گرفته بودم و باید آن را عملی میکردم. یکی دو روز بعد با دختر کوچکم به اداره کل آموزش و پرورش رفتیم. نکته جالب، تعجب آنها بود اما با این همه راهنمایی کردند و فردا به آموزش و پرورش ناحیه خودمان رفتیم آن هم با پروندهای که شبیه پروندههای موریانه خورده بود چون ۴۰ سال از گرفتن آن گذشته بود.
راهی که برای دیگران هم سر مشق شد
وقتی مدارکم را تحویل دادم کسی که مسئول جواب دادن بود فکر کرد برای دخترم آمدهایم اما وقتی فهمید ماجرا چیست گفت: حاجخانم چه وقت درس خواندن است؟ شما به روضه و خانواده برسید! اما من تصمیم خودم را گرفته بودم چون دوست داشتم زندگیام را سر و سامان بدهم و خلاصه چند هفته بعد من دانشآموز روزانه در مقطع بزرگسالان شدم. یادم است روز اول وقتی معلم به کلاس آمد با دیدن من تعجب کرد. خلاصه وقتی درسها شروع شد تازه متوجه شدم چه راه سختی در پیش دارم. حافظه آدم در ۵۰ سالگی آن چیزی که در ۱۰ سالگی دارد نیست. یادم است در اتاق خودم مشغول درس خواندن بودم که دامادم به خانه آمد. وقتی متوجه شد من مشغول درس خواندن هستم گفت: تو را خدا ول کن این کارها را! چه وقت درس خواندن است؟ اما من راهی را شروع کرده بودم و باید آن را ادامه میدادم و همین طور هم شد. جلسه دوم بود که معلم از بچهها چیزهایی پرسید و بعضی از آنها بلد نبودند اما من توانستم جواب پرسشها را بدهم و همین سبب شد معلم حسابی تشویقم کند، آنجا بود که با خودم گفتم: پس میتوانم فقط باید تلاشم را بیشتر کنم و همین طور هم شد. من در آن مدرسه حتی از خانم مدیر هم سنم بیشتر بود اما با خودم فکر کردم با وجود مشکلات متعدد از جمله بچه معلول، اما زندگی ادامه دارد و نباید کنار کشید. بچهای که در شروع فکر میکردم سبب بدبختی من است موجب پیشرفت من شده بود و از این بابت خدا را شکر میکردم. حتی فوت پسرم سبب شد من شروع به نوشتن بکنم.البته درس خواندن من برای گرفتن دیپلم طولانی شد چون در این بین دختر دومم صاحب فرزند شد و چون خودش کارمند بود من چهار سال از بچهاش نگهداری کردم اما بالاخره توانستم دیپلم را بگیرم و سه نوبت در کنکور شرکت کردم. نوبت سوم که در دانشگاه خیام قبول شدم همسرم موافقت کرد تا درس بخوانم. کسی که روزی مخالف شدید درس خواندن من بود یک روز مشوق من شد و حتی وقتی در دانشگاه قبول شدم برایم یک خودرو پراید هدیه خرید تا رفت و آمدم به دانشگاه راحتتر باشد. چون من باید دو تا اتوبوس عوض میکردم تا بتوانم به دانشگاه برسم. وقتی دبیرستان بودم یکی از دبیرها لیسانس داشت اما وقتی ماجرای من را دید تصمیم گرفت فوق لیسانس بگیرد و همین اتفاق هم افتاد. درس خواندن من سبب شد داماد کوچکم هم ادامه تحصیل بدهد.
دانشجو شدن در ۶۰ سالگی
روز اولی که وارد دانشگاه شدم شصت ساله بودم. وقتی برای نامنویسی به دانشگاه رفتم، مسئول مربوط فکر کرد برای نامنویسی دخترم رفتهام که همراه من آمده بود. یادم است وقتی روز ۱۵ مهر وارد کلاس شدم دیدم حدود ۵۰ نفر در کلاس نشستهاند. همین که من وارد شدم همه بلند شدند چون فکر کردند من استادم! اما وقتی گفتم: من هم مثل شما دانشجو هستم، کلاس از خنده منفجر شد. من لیسانسم را در رشته ادبیات در هشت ترم گرفتم هر چند کسانی هم بودند که ۱۰ ترمه لیسانس گرفتند. آن هم در حالی که در زمان امتحانات ترم هشت خبر فوت پسرم را در ۳۴ سالگی به من دادند. ایام کرونا بود و حتی مراسم فوت پسرم در آن شرایط، خودش ماجرایی بود اما دو داماد من سنگ تمام گذاشتند. این را هم بگویم وقتی درسم را شروع کردم با خودم فکر کردم مجتبی که معلول است و نمیتواند به مدرسه برود من به جای او میخواهم درس بخوانم. برای همین وقتی که مجتبی فوت شد با خودم فکر کردم حالا که مجتبی رفته است، چرا باید درس بخوانم؟ اما در آن شرایط یکی از دوستانم که در درس عربی به من کمک میکرد، از طرف مدیر گروه پیام آورد که باید حتماً درسم را ادامه بدهم و دوباره آنها من را تشویق کردند که بلند شوم. فکرش را بکنید آن زمان چون امتحانات به صورت مجازی برگزار میشد دانشگاه کسی را معرفی کرده بود و من باید هزینهاش را پرداخت میکردم تا نوشتن جوابها را برایم انجام بدهد و البته غیر از این چون با رایانه آشنا نبودم شرکت در کلاس استادان از طریق فضای مجازی برایم بسیار مشکل بود اما هر طور بود آن مقطع را هم گذراندم، آن هم در حالی که همسرم ۲۵ روز گرفتار بیماری کرونا شده و دوباره زندگی من به هم ریخته بود. وقتی مدرکم را گرفتم سر خاک پسرم رفتم و آن را روی خاکش گذاشتم و گفتم: مجتبی من این را به خاطر تو گرفتم فکر نکنی فراموش کردم.
زمان دانشجویی یکی از استادان خواسته بود درباره فرهنگ و سنن خودمان بنویسیم. من هم درباره زادگاهم درگز نوشته بودم. وقتی کنفرانسم را دادم، استاد به من گفت: خانم حاذقی شما که این همه خاطره و تجربه دارید، چرا درباره زندگی خودتان چیزی نمینویسید. تشویقهای استادم سبب شد به نوشتن فکر کنم و البته فوت پسرم دلیل دیگری شد که شروع به نوشتن کردم. بیوقفه مینوشتم تا جایی که یک روز دیدم ۷۰۰ صفحه نوشتهام. در آن وقت من بیش از هر چیز به نوشتن پناه بردم و همان نوشتهها بعداً سه کتاب من شد با نامهای فرازی به سوی سرنوشت، لیلا و عشق پوشالی و در حال حاضر هر روز خاطرات روزانهام را برای خودم ثبت میکنم.پس از گرفتن مدرک لیسانسم برای فوق لیسانس اقدام کردم.
دو سال قبول نشدم اما سال سوم در رشته ادبیات پایداری قبول شدم اما تعداد دانشجویان به حد نصاب نرسید اما الان دوست دارم تاریخ باستان بخوانم آن هم به دلیل علاقه فراوانی که به تاریخ دارم.
باید دکترا بگیرم
من سالهای سال درس نخواندم و این درس نخواندن و محرومیت از درس، سالها با من همراه بود.زمانی که میتوانستم درس بخوانم در عالم کودکی بودم و آن روزها را قدر ندانستم وقتی که متوجه شدم باید درس بخوانم مشکلات زیادی سر راهم قرار داشت اما با همه آن مشکلات درس خواندن را دوباره شروع کردم و همچنان دوست دارم درس بخوانم. حالا من میدانم که درس خواندن تا چه اندازه میتواند مسیر زندگی آدم را تغییر بدهد. برای همین دوست دارم دکترای خودم را بگیرم و این آرزویی است که میخواهم به آن برسم. عاشق روانشناسی هستم اما دوست دارم در رشته تاریخ ادامه تحصیل بدهم. من مسافرت زیاد رفتم و در آن مسافرتها بیش از هر چیز مکانهای تاریخی را دوست داشتم. فکرش را بکنید وقتی وارد تخت جمشید شدم و پلههای تخت جمشید را بالا رفتم احساسم این بود که ۲هزار و ۵۰۰سال پیش من این پلهها را بالا رفتم. الان دوست دارم در رشته تاریخ درس بخوانم. درس خواندنم در ۵۰ سالگی موجب شد من حالا یک زندگی آرام داشته باشم. زندگی امروز و دیروز من ۱۸۰ درجه فرق دارد و از این بابت خدا را خیلی خیلی شکر میکنم.
نظر شما