به گزارش قدس خراسان، دفاع مقدس هشت ساله ایران اسلامی موجب شد جوانان آن دوران تجربهها و خاطرههای ارزشمندی را کسب کنند، خاطرههایی که باید از نسلی به نسل دیگر منتقل و همچون گنجینهای گرانبها برای آیندگان به میراث گذاشته شود.
یکی از راویان این میراث گرانبها جعفر غلامیان راوی کتاب «امداد در خون و خردل» است که از سال ۶۱ تا عملیات مرصاد در سال ۶۷ به امدادگری و بهیاری در عملیاتهای مختلف پرداخته است. او که متولد سال ۱۳۴۱ در روستای دشتغران از توابع طبس در خراسان جنوبی است، دوران تحصیلاتش تا مقطع دیپلم را در طبس گذراند و پس از دانشآموختگی و دریافت دیپلم اقتصاد و علوم انسانی با توجه به علاقه زیادی که به رفتن به جبهه داشت، از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.
غلامیان درباره این موضوع میگوید: من همراه ۱۵ نفر از دوستان طبسیام و مسئولمان حاججواد کاشیگران پس از گذراندن یک دوره امدادگری ۴۵ روزه در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد، در اول مرداد سال ۱۳۶۱ با قطار عازم اهواز شدیم. وقتی به اهواز رسیدیم، به پادگان ۹۲ زرهی رفتیم و از آنجا با آمبولانس به بیمارستان و اورژانس مادر فاطمه زهرا(س) در منطقه کوشک که محل عملیات رمضان بود، منتقل شدیم. در آن زمان تقریباً ۲۰ روز از عملیات گذشته بود و ما در همان اورژانس مشغول به کار شدیم.
شهیدی که زنده شد
این امدادگر دفاع مقدس میافزاید: نخستین مواجهه من با مجروحان جنگی در اورژانس مادر فاطمه زهرا(س) در منطقه عملیاتی رمضان بود. این اورژانس ۲۵ تخته در زیر زمین قرار داشت. در روز اول کاریام، وقتی چهار مجروح با آمبولانس به اورژانس آورده شدند، بسیار شوکه شدم. یکی از این مجروحان دست و پایش مجروح شده و آثار موج انفجار روی او مشهود بود. یکی از دانشجویان پزشکی که در آنجا بود، او را معاینه کرد و گفت شهید شده و باید او را بیرون بگذارید. اما جالب این بود پیرمردی که مسئول نظافت اورژانس بود، دانشجوی پزشکی را صدا زد و گفت: «این شهیدی که در معراج شهدا گذاشتهاید، زنده است». وقتی از او پرسیدند چطور مطمئن است، پیرمرد گفت: «من سالها مردهشوی بودم و در طول عمرم هزاران نفر را شستهام. میتوانم تشخیص دهم کسی زنده است یا مرده».او ادامه میدهد: پس از اصرار پیرمرد و انکار آن دانشجوی پزشکی، بالاخره آن دانشجو راضی شد و ما آن مجروح را دوباره به اورژانس آوردیم. پس از معاینه متوجه شدیم او زنده است و نفس میکشد. به سرعت سرم وصل کردیم و داروهای مورد نیاز را به او تزریق کردیم. پس از ۲۰ دقیقه، او چشمانش را باز کرد و او را با سرم و امکانات به اهواز منتقل کردیم.
غلامیان که در عملیاتهای زیادی از جمله رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر۱، والفجر۳، بدر، خیبر، عملیات بیت المقدس۴ و مرصاد حضور داشته است، خاطرنشان میکند: الحمدلله در طول جنگ تحمیلی، اورژانسهای مادر ما همیشه تیمهای پزشکی بسیار خوبی داشتند که از مراکز استانها میآمدند و شامل پزشک عمومی، جراح و دکتر بیهوشی بودند. این کادر متخصص کمک شایانی برای روزهای عملیات و پس از آن بودند تا تلفات را به حداقل برسانند.
ماجرای فرمانده عراقی که نمیخواست درمان شود
این امدادگر دفاع مقدس درباره خاطرات خودش از عملیات آزادسازی شهر مهران میگوید: در عملیات والفجر۳ رزمندگان توانستند در حدود یک ماه مهران را آزاد کنند. با وجود اینکه هنگام عملیات مشکلات زیادی به وجود آمد، در بالای قله کلهقندی مهران که در کنار رودخانه کنجانچم قرار دارد، حدود ۷۰۰ نیروی عراقی محاصره شدند. نیروهای ایرانی از دو طرف پیشروی کرده و شهر را آزاد کردند و این نیروهای عراقی حدود ۵-۴ روز در محاصره ماندند. فرمانده این عراقیها سرهنگ جاسم بود که از نزدیکان صدام محسوب میشد. با وجود اینکه در محاصره بودند، عراق امکانات مورد نیازشان مانند مهمات و مواد غذایی را با هلیکوپتر به آنها میرساند. بعضی اوقات ما این هلیکوپترها را هدف قرار میدادیم و گاهی هم وسایلشان را روی سر ما میریختند.
او ادامه میدهد: در نهایت، پس از ۵-۴روز محاصره، یگانهایی از خراسان و اصفهان هماهنگ شدند و عملیاتی انجام دادند و قله را تصرف کردند. عراقیها به همراه سرهنگ جاسم اسیر شدند. این فرمانده عراقی را به اورژانس آوردند، من بالای سرش ایستاده بودم؛ خون به او وصل بود و فکش شکسته بود اما چون فرد متعصبی بود، حتی خونی که به او وصل کردیم را کشید و کیسه خون را پرت کرد. آقای قمشه یکی از همکارانم که عربی بلد بود، از او پرسید چرا این کار را کردی؟ سرهنگ جاسم پاسخ داد خون ایرانیان نجس است و نمیخواهد وارد بدنش شود. نیروهای اطلاعات در اورژانس با او صحبت کردند تا از او اطلاعات بگیرند اما چون نمیتوانست صحبت کند، کاغذی به او دادند تا پاسخ پرسشها را بنویسد. او تنها نام و درجهاش را نوشت و پاسخ دیگر پرسشها را نداد. او را برای درمان به ایلام منتقل کردند، اما در راه به دلیل خونریزی زیاد فوت کرد.
غلامیان با بیان اینکه پس از عملیات والفجر۳ برای استراحت حدود ۶ماه به طبس آمدم، یادآور میشود: من تا آن زمان امدادگر بودم و اعلام کردند یک دوره پزشکیاری ۶ ماهه در مرکز آموزش پزشکیاری و بهیاری سپاه مشهد برگزار میشود. من با ۲۴ نفر از امدادگران از شهرهای مختلف خراسان در این دوره شرکت کردیم. تقریباً پنج ماه از این دوره گذشته بود که اعلام کردند عملیات خیبر میخواهد اجرا شود، آماده باشید تا از طریق راهآهن به جبهه اعزام شوید.
این امدادگر دفاع مقدس با بیان اینکه شب حمله با گردانها به منطقه هویزه و سپس منطقه جفیر در پشت جزایر مجنون رفتیم که آن زمان جزایر مجنون در تصرف عراق بود، میافزاید: شب عملیات در منطقه شط علی سوار قایق شدیم و از وسط جزایر مجنون عبور کردیم. تا ساعت ۱۲ شب به خط مقدم عراقیها در روستای الصخره عراق رسیدیم. گردانهایی که جلو ما بودند با عراقیها درگیر شدند و پس از یک ساعت درگیری خط مقدم عراقیها را گرفتیم و در خاک عراق پیاده شدیم. ساعت ۱۲ شب پیاده شدیم و حدود ۴کیلومتر پیشروی کردیم تا به اتوبان بصره- العماره رسیدیم.
او میگوید: در ادامه پیشروی که داشتیم به محل تلاقی رودخانه دجله و فرات رسیدیم، آنجا پل بزرگی بود و ما پشت همان پل پدافندی را انجام دادیم و منتظر واکنش عراق ماندیم، هوا هنوز روشن نشده بود که منورها و هلیکوپترهای عراق به آنجا آمدند و بعد نیروی کمکی عراق از بصره به طرف ما راه افتادند و ما با آنها درگیر شدیم، قرار بود پل را منهدم کنیم تا به سمت ما نیایند اما به دلایلی این کار انجام نشد، در این عملیات شهید عامل، فرمانده تیپ و شهید رفیعی، معاون فرماندهی لشکر ۵ نصر بودند. غلامیان با بیان اینکه شهدا و رزمندگان در این عملیات فداکاری زیادی انجام دادند و از طرفی امکاناتی نبود که سنگر و خاکریز بزنیم، ادامه میدهد: عراقیها حدود ۴۰ تانک به سمت دشت آوردند و درگیری افزایش یافت، این در حالی بود که ما با دست سنگر کنده بودیم و آنها در تانک بودند، هلیکوپتر نیز دائم بالای سر ما در حال شلیک به سمت ما بود، در نهایت عراقیها توانستند پل را بگیرند و به سمت ما بیایند و کار به جنگ تن به تانک کشیده شد، این درگیری و تلفات آن قدر زیاد شد که خیلی از مسئولان، فرماندهان و پزشکیاران شهید شدند، به همین خاطر گفتند اگر میتوانید عقبنشینی کنید.
دوستی که برای نجات رفت، اما مفقودالاثر شد
این امدادگر دفاع مقدس خاطرنشان میکند: من با دوستم محمدعلی عزیززاده همیشه با هم بودیم و در این عملیات هم یک سنگر کنده بودیم، پس از پرتاب نارنجکها به سمت تانکها فضا غبارآلود شد، به دوستم گفتم الان وقت عقبنشینی به سمت آب است، در همان هوای خاکآلود با دوستم دو کیلومتری به سمت عقب رفته بودیم و عراقیها نیز در آن دشت صاف ما را به رگبار بسته بودند در همین زمان که دو کیلومتر به عقب رفته بودیم حس کردم پایم کنده شده، بعد متوجه شدم تیر کالیبر به ران پایم اصابت کرده است، هنگامی که روی زمین افتادم دوستم جویای حالم شد و گفتم یک پایم تیر خورده و امکان ادامه دادن مسیر را ندارم، دوستم پایم را با یک چفیه محکم بست و با توجه به اینکه تانکهای عراقی به ما نزدیک بودند و هلیکوپترهای عراق نیز بالای سرمان بودند، دوستم را قانع کردم تنهایی به عقب برود و من را در گودالی گذاشت و رفت.
او با بیان اینکه تقریباً دو کیلومتر دیگر تا قایقها فاصله داشتیم و میتوانستم از آن فاصله قایقها را ببینم، میگوید: پس از مدت کوتاهی متوجه شدم پایم را میتوانم حرکت دهم و میتوانم به سمت قایقها بروم، به همین خاطر تصمیم گرفتم هر جور شده حتی چهار دست و پا به سمت عقب حرکت کنم و تا جایی که توانستم به سمت آب رفتم. به دلیل خونریزی زیاد عطش خیلی شدیدی داشتم و آبی هم دیگر نداشتم، با استرس خودم را به حدود ۱۰۰ متری خاکریز لب آب رساندم و به خاطر عطشی که داشتم خودم را روی زمین مرطوب آنجا انداختم و صورتم را روی زمین گذاشتم و دیگر توان ادامه دادن نداشتم، در همان حال احساس کردم دو نفر دستهایم را گرفتند و من را کشانکشان به پشت خاکریز بردند، آنجا بود که دیدم نیروهای آرپیجی زن در پشت خاکریز مستقر شدهاند تا با نزدیک شدن عراقیها با آنها درگیر شوند، من هم که پشت سنگر بودم تا لب آب راهی نمانده بود و خودم را کشانکشان به سمت آب بردم و یک دل سیر از آبهای گلآلود هور خوردم.
غلامیان میافزاید: بعد از چند دقیقه چشمهایم باز شد و سردار اخوان که اکنون فرمانده بهداری نیروی زمینی است و آن زمان مسئول بهداری لشکر بود را دیدم، صدایش زدم و من را سوار قایقی کرد که چند مجروح دیگر نیز در آن بودند، یکی از رزمندگان بوشهری آمد و گفت من میتوانم قایق را برانم، الحمدلله از نیزارها رد شدیم، بعد در اورژانس مادر لشکر ۵ نصر به ما رسیدگی شد و بعد به بیمارستان اهواز و سپس بیمارستان ساری رفتم و حدود یک ماه در ساری بستری بودم.
این امدادگر دفاع مقدس ادامه میدهد: پس از گذراندن دوران نقاهت با دو تا عصا وارد خانهمان در روستا شدم، مادرم تا من را با عصا دید، خیلی گریه کرد و داد زد، چون یک ماهی که در ساری بستری بودم هیچ خبری به خانواده نداده بودم، با داد و بیداد مادرم همه همسایهها در روستا متوجه شدند و به خانه ما آمدند تا به استقبال من بیایند.
دوره ناتمام پزشکیاری
او متذکر میشود: پس از عملیات خیبر از آن ۲۵ نفری که از مشهد اعزام شده و در آن دوره شرکت کرده بودیم، تنها سه نفر مجروح برگشتیم و ۲۲ نفر دیگر شهید، اسیر و مفقودالاثر شدند، دوستم شهید عزیززاده نیز تا الان مفقودالاثر است، به همین خاطر وقتی برگشتیم دورهای که در مشهد شرکت کرده بودیم منحل شد و دیگر کلاسی برگزار نشد. پس از گذراندن دوره مجروحیت گفتند در اصفهان یک دوره یک ساله برای دریافت مدرک دیپلم بهیاری از سمت آموزش و پرورش اصفهان برگزار میشود، به همین خاطر یک سالی را برای گذراندن این دوره به اصفهان رفتم و دانشگاه علوم پزشکی اصفهان به ما مدرک بهیاری آموزش و پرورش داد و از طریق همین مدرک پس از اتمام جنگ تحمیلی مدرک کارشناسی پرستاری را از دانشگاه بقیهالله(عج) گرفتم.
غلامیان درباره این موضوع میگوید: من همراه ۱۵ نفر از دوستان طبسیام و مسئولمان حاججواد کاشیگران پس از گذراندن یک دوره امدادگری ۴۵ روزه در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد، در اول مرداد سال ۱۳۶۱ با قطار عازم اهواز شدیم. وقتی به اهواز رسیدیم، به پادگان ۹۲ زرهی رفتیم و از آنجا با آمبولانس به بیمارستان و اورژانس مادر فاطمه زهرا(س) در منطقه کوشک که محل عملیات رمضان بود، منتقل شدیم. در آن زمان تقریباً ۲۰ روز از عملیات گذشته بود و ما در همان اورژانس مشغول به کار شدیم.
شهیدی که زنده شد
این امدادگر دفاع مقدس میافزاید: نخستین مواجهه من با مجروحان جنگی در اورژانس مادر فاطمه زهرا(س) در منطقه عملیاتی رمضان بود. این اورژانس ۲۵ تخته در زیر زمین قرار داشت. در روز اول کاریام، وقتی چهار مجروح با آمبولانس به اورژانس آورده شدند، بسیار شوکه شدم. یکی از این مجروحان دست و پایش مجروح شده و آثار موج انفجار روی او مشهود بود. یکی از دانشجویان پزشکی که در آنجا بود، او را معاینه کرد و گفت شهید شده و باید او را بیرون بگذارید. اما جالب این بود پیرمردی که مسئول نظافت اورژانس بود، دانشجوی پزشکی را صدا زد و گفت: «این شهیدی که در معراج شهدا گذاشتهاید، زنده است». وقتی از او پرسیدند چطور مطمئن است، پیرمرد گفت: «من سالها مردهشوی بودم و در طول عمرم هزاران نفر را شستهام. میتوانم تشخیص دهم کسی زنده است یا مرده».او ادامه میدهد: پس از اصرار پیرمرد و انکار آن دانشجوی پزشکی، بالاخره آن دانشجو راضی شد و ما آن مجروح را دوباره به اورژانس آوردیم. پس از معاینه متوجه شدیم او زنده است و نفس میکشد. به سرعت سرم وصل کردیم و داروهای مورد نیاز را به او تزریق کردیم. پس از ۲۰ دقیقه، او چشمانش را باز کرد و او را با سرم و امکانات به اهواز منتقل کردیم.
غلامیان که در عملیاتهای زیادی از جمله رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر۱، والفجر۳، بدر، خیبر، عملیات بیت المقدس۴ و مرصاد حضور داشته است، خاطرنشان میکند: الحمدلله در طول جنگ تحمیلی، اورژانسهای مادر ما همیشه تیمهای پزشکی بسیار خوبی داشتند که از مراکز استانها میآمدند و شامل پزشک عمومی، جراح و دکتر بیهوشی بودند. این کادر متخصص کمک شایانی برای روزهای عملیات و پس از آن بودند تا تلفات را به حداقل برسانند.
ماجرای فرمانده عراقی که نمیخواست درمان شود
این امدادگر دفاع مقدس درباره خاطرات خودش از عملیات آزادسازی شهر مهران میگوید: در عملیات والفجر۳ رزمندگان توانستند در حدود یک ماه مهران را آزاد کنند. با وجود اینکه هنگام عملیات مشکلات زیادی به وجود آمد، در بالای قله کلهقندی مهران که در کنار رودخانه کنجانچم قرار دارد، حدود ۷۰۰ نیروی عراقی محاصره شدند. نیروهای ایرانی از دو طرف پیشروی کرده و شهر را آزاد کردند و این نیروهای عراقی حدود ۵-۴ روز در محاصره ماندند. فرمانده این عراقیها سرهنگ جاسم بود که از نزدیکان صدام محسوب میشد. با وجود اینکه در محاصره بودند، عراق امکانات مورد نیازشان مانند مهمات و مواد غذایی را با هلیکوپتر به آنها میرساند. بعضی اوقات ما این هلیکوپترها را هدف قرار میدادیم و گاهی هم وسایلشان را روی سر ما میریختند.
او ادامه میدهد: در نهایت، پس از ۵-۴روز محاصره، یگانهایی از خراسان و اصفهان هماهنگ شدند و عملیاتی انجام دادند و قله را تصرف کردند. عراقیها به همراه سرهنگ جاسم اسیر شدند. این فرمانده عراقی را به اورژانس آوردند، من بالای سرش ایستاده بودم؛ خون به او وصل بود و فکش شکسته بود اما چون فرد متعصبی بود، حتی خونی که به او وصل کردیم را کشید و کیسه خون را پرت کرد. آقای قمشه یکی از همکارانم که عربی بلد بود، از او پرسید چرا این کار را کردی؟ سرهنگ جاسم پاسخ داد خون ایرانیان نجس است و نمیخواهد وارد بدنش شود. نیروهای اطلاعات در اورژانس با او صحبت کردند تا از او اطلاعات بگیرند اما چون نمیتوانست صحبت کند، کاغذی به او دادند تا پاسخ پرسشها را بنویسد. او تنها نام و درجهاش را نوشت و پاسخ دیگر پرسشها را نداد. او را برای درمان به ایلام منتقل کردند، اما در راه به دلیل خونریزی زیاد فوت کرد.
غلامیان با بیان اینکه پس از عملیات والفجر۳ برای استراحت حدود ۶ماه به طبس آمدم، یادآور میشود: من تا آن زمان امدادگر بودم و اعلام کردند یک دوره پزشکیاری ۶ ماهه در مرکز آموزش پزشکیاری و بهیاری سپاه مشهد برگزار میشود. من با ۲۴ نفر از امدادگران از شهرهای مختلف خراسان در این دوره شرکت کردیم. تقریباً پنج ماه از این دوره گذشته بود که اعلام کردند عملیات خیبر میخواهد اجرا شود، آماده باشید تا از طریق راهآهن به جبهه اعزام شوید.
این امدادگر دفاع مقدس با بیان اینکه شب حمله با گردانها به منطقه هویزه و سپس منطقه جفیر در پشت جزایر مجنون رفتیم که آن زمان جزایر مجنون در تصرف عراق بود، میافزاید: شب عملیات در منطقه شط علی سوار قایق شدیم و از وسط جزایر مجنون عبور کردیم. تا ساعت ۱۲ شب به خط مقدم عراقیها در روستای الصخره عراق رسیدیم. گردانهایی که جلو ما بودند با عراقیها درگیر شدند و پس از یک ساعت درگیری خط مقدم عراقیها را گرفتیم و در خاک عراق پیاده شدیم. ساعت ۱۲ شب پیاده شدیم و حدود ۴کیلومتر پیشروی کردیم تا به اتوبان بصره- العماره رسیدیم.
او میگوید: در ادامه پیشروی که داشتیم به محل تلاقی رودخانه دجله و فرات رسیدیم، آنجا پل بزرگی بود و ما پشت همان پل پدافندی را انجام دادیم و منتظر واکنش عراق ماندیم، هوا هنوز روشن نشده بود که منورها و هلیکوپترهای عراق به آنجا آمدند و بعد نیروی کمکی عراق از بصره به طرف ما راه افتادند و ما با آنها درگیر شدیم، قرار بود پل را منهدم کنیم تا به سمت ما نیایند اما به دلایلی این کار انجام نشد، در این عملیات شهید عامل، فرمانده تیپ و شهید رفیعی، معاون فرماندهی لشکر ۵ نصر بودند. غلامیان با بیان اینکه شهدا و رزمندگان در این عملیات فداکاری زیادی انجام دادند و از طرفی امکاناتی نبود که سنگر و خاکریز بزنیم، ادامه میدهد: عراقیها حدود ۴۰ تانک به سمت دشت آوردند و درگیری افزایش یافت، این در حالی بود که ما با دست سنگر کنده بودیم و آنها در تانک بودند، هلیکوپتر نیز دائم بالای سر ما در حال شلیک به سمت ما بود، در نهایت عراقیها توانستند پل را بگیرند و به سمت ما بیایند و کار به جنگ تن به تانک کشیده شد، این درگیری و تلفات آن قدر زیاد شد که خیلی از مسئولان، فرماندهان و پزشکیاران شهید شدند، به همین خاطر گفتند اگر میتوانید عقبنشینی کنید.
دوستی که برای نجات رفت، اما مفقودالاثر شد
این امدادگر دفاع مقدس خاطرنشان میکند: من با دوستم محمدعلی عزیززاده همیشه با هم بودیم و در این عملیات هم یک سنگر کنده بودیم، پس از پرتاب نارنجکها به سمت تانکها فضا غبارآلود شد، به دوستم گفتم الان وقت عقبنشینی به سمت آب است، در همان هوای خاکآلود با دوستم دو کیلومتری به سمت عقب رفته بودیم و عراقیها نیز در آن دشت صاف ما را به رگبار بسته بودند در همین زمان که دو کیلومتر به عقب رفته بودیم حس کردم پایم کنده شده، بعد متوجه شدم تیر کالیبر به ران پایم اصابت کرده است، هنگامی که روی زمین افتادم دوستم جویای حالم شد و گفتم یک پایم تیر خورده و امکان ادامه دادن مسیر را ندارم، دوستم پایم را با یک چفیه محکم بست و با توجه به اینکه تانکهای عراقی به ما نزدیک بودند و هلیکوپترهای عراق نیز بالای سرمان بودند، دوستم را قانع کردم تنهایی به عقب برود و من را در گودالی گذاشت و رفت.
او با بیان اینکه تقریباً دو کیلومتر دیگر تا قایقها فاصله داشتیم و میتوانستم از آن فاصله قایقها را ببینم، میگوید: پس از مدت کوتاهی متوجه شدم پایم را میتوانم حرکت دهم و میتوانم به سمت قایقها بروم، به همین خاطر تصمیم گرفتم هر جور شده حتی چهار دست و پا به سمت عقب حرکت کنم و تا جایی که توانستم به سمت آب رفتم. به دلیل خونریزی زیاد عطش خیلی شدیدی داشتم و آبی هم دیگر نداشتم، با استرس خودم را به حدود ۱۰۰ متری خاکریز لب آب رساندم و به خاطر عطشی که داشتم خودم را روی زمین مرطوب آنجا انداختم و صورتم را روی زمین گذاشتم و دیگر توان ادامه دادن نداشتم، در همان حال احساس کردم دو نفر دستهایم را گرفتند و من را کشانکشان به پشت خاکریز بردند، آنجا بود که دیدم نیروهای آرپیجی زن در پشت خاکریز مستقر شدهاند تا با نزدیک شدن عراقیها با آنها درگیر شوند، من هم که پشت سنگر بودم تا لب آب راهی نمانده بود و خودم را کشانکشان به سمت آب بردم و یک دل سیر از آبهای گلآلود هور خوردم.
غلامیان میافزاید: بعد از چند دقیقه چشمهایم باز شد و سردار اخوان که اکنون فرمانده بهداری نیروی زمینی است و آن زمان مسئول بهداری لشکر بود را دیدم، صدایش زدم و من را سوار قایقی کرد که چند مجروح دیگر نیز در آن بودند، یکی از رزمندگان بوشهری آمد و گفت من میتوانم قایق را برانم، الحمدلله از نیزارها رد شدیم، بعد در اورژانس مادر لشکر ۵ نصر به ما رسیدگی شد و بعد به بیمارستان اهواز و سپس بیمارستان ساری رفتم و حدود یک ماه در ساری بستری بودم.
این امدادگر دفاع مقدس ادامه میدهد: پس از گذراندن دوران نقاهت با دو تا عصا وارد خانهمان در روستا شدم، مادرم تا من را با عصا دید، خیلی گریه کرد و داد زد، چون یک ماهی که در ساری بستری بودم هیچ خبری به خانواده نداده بودم، با داد و بیداد مادرم همه همسایهها در روستا متوجه شدند و به خانه ما آمدند تا به استقبال من بیایند.
دوره ناتمام پزشکیاری
او متذکر میشود: پس از عملیات خیبر از آن ۲۵ نفری که از مشهد اعزام شده و در آن دوره شرکت کرده بودیم، تنها سه نفر مجروح برگشتیم و ۲۲ نفر دیگر شهید، اسیر و مفقودالاثر شدند، دوستم شهید عزیززاده نیز تا الان مفقودالاثر است، به همین خاطر وقتی برگشتیم دورهای که در مشهد شرکت کرده بودیم منحل شد و دیگر کلاسی برگزار نشد. پس از گذراندن دوره مجروحیت گفتند در اصفهان یک دوره یک ساله برای دریافت مدرک دیپلم بهیاری از سمت آموزش و پرورش اصفهان برگزار میشود، به همین خاطر یک سالی را برای گذراندن این دوره به اصفهان رفتم و دانشگاه علوم پزشکی اصفهان به ما مدرک بهیاری آموزش و پرورش داد و از طریق همین مدرک پس از اتمام جنگ تحمیلی مدرک کارشناسی پرستاری را از دانشگاه بقیهالله(عج) گرفتم.
نظر شما