رزمنده دیروز و جانباز امروز دفاع مقدس از گوشه‌ای از ۲ هزار و ۵۸۵ روز مجاهدتش در روزهای شور و حماسه می‌گوید.

فرار تانک‌های عراقی از دست ۱۲ جوان مشهدی
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

به گزارش قدس خراسان، قصه مجاهدت‌های مردانی که برای دفاع از خاک کشور در اوج نوجوانی و جوانی، دل به دریای پر التهاب جنگ سپردند و راه و روش مبارزه با اهریمن تجاوزگر را آموختند، از آن قصه‌هایی است که از هر طرف آن را بخوانیم، با ماجراهای جدیدی آشنا می‌شویم؛ قصه‌هایی از جنس شور و حماسه و ایثار که تاکنون کسی آن‌ها را به رشته تحریر در نیاورده است.

قصه رضا چاره‌خواه که رزمنده دیروز و جانباز امروز است نیز از همان قصه‌های شنیدنی محسوب می‌شود. او که متولد سال ۱۳۴۱ در مشهد است، هفده ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید. فعالیتش را در بسیج آغاز کرد و با شروع جنگ تحمیلی در سال ۵۹ خودش را به خط مقدم رساند و در زمان دفاع مقدس ۲هزار و ۵۸۵ روز در جبهه خدمت کرد. در این مدت هم سمت‌هایش از فرمانده دسته تا معاونت یگان دریایی لشکر ویژه شهدا بوده است.

او درباره نخستین حضورش در جبهه‌ می‌گوید: آن زمان بسیج زیرنظر ارتش بود و سرهنگ بردباری، پدر شهید بیژن بردباری که پسرش در پاوه شهید شده بود، به من و دوستانم که حدود ۹۰ نفر از بسیج یکی از مساجد محله طلاب بودیم، آموزش می‌داد. پس از اینکه آموزش دیدیم، دی ماه سال ۵۹ برای انجام جنگ‌های نامنظم به فرماندهی شهید چمران به اهواز رفتیم. وقتی به جبهه جنوب رسیدیم، شهید چمران به ما گفت پاقدم شما بچه‌های مشهد خوب بود و به همین خاطر هویزه آزاد شده است. آن زمان که بنی‌صدر رئیس‌جمهور بود، به ‌دلیل خیانت برخی از مسئولان و فرماندهان، رزمندگان زیادی در هویزه به فرماندهی شهید حسین علم‌الهدی شهید شدند.

۱۲ جوان مشهدی که تانک‌های عراقی را فراری دادند

چاره‌خواه می‌افزاید: پس از ملاقات با شهید چمران به سمت روستای طراح رفتیم؛ چون دوره آموزشی ندیده بودیم، دو ساعتی به ما به‌صورت تئوری آرپی‌جی زدن را آموزش دادند. به خاطر اینکه جثه من نسبت به دیگران بزرگ‌تر بود، آرپی‌جی‌زن شدم و برای نخستین بار بدون اینکه آموزش عملی دیده باشیم، وارد منطقه جنگی و خط مقدم شدیم. شب اول که وارد روستای طراح شده بودیم، همه نیروها در حال عقب‌نشینی بودند. ما که یک گروه ۱۲ نفره جوان و نوجوان از مشهد بودیم، وقتی همه به ما می‌گفتند برگردید، عراق در حال پیشروی است، بی‌توجه به این مسئله جلو می‌رفتیم و می‌گفتیم ما آمده‌ایم بجنگیم نه اینکه فرار کنیم. جلو که رفتیم، دیدیم ستونی از تانک‌های عراقی در حال پیشروی هستند و خیلی به ما نزدیک شده بودند. ما آرپی‌جی‌زن‌ها آماده شلیک شدیم. نخستین آرپی‌جی را که زدم، اصابت نکرد و دومین آرپی‌جی، یک تانک را منهدم کرد. پس از این اتفاق، تانک‌های دیگر ترسیدند و عقب‌نشینی کردند. با وجود این ما ۱۲ نفر پشت سر تانک‌ها می‌دویدیم. خبر این اتفاق در جبهه‌ها پیچید که یک گروه ۱۲ نفره مشهدی تانک‌های عراقی را منهدم کردند و فراری دادند.

این جانباز دفاع مقدس با بیان اینکه اگر این تانک‌ها پیشروی می‌کردند، جاده اهواز-سوسنگرد بسته می‌شد و کلاً این منطقه زیر نظر دشمن قرار می‌گرفت، ادامه می‌دهد: شهید چمران فردای این اتفاق به ما گفت «چه کسی تانک را منهدم کرده است؟» من آن لحظه خواب بودم و دوستانم آمدند، بیدارم کردند و گفتند آقای چمران آمده. بیدار شو. آمدم و شهید چمران پرسید: «تانک را شما زدی؟ دوره آرپی‌جی دیده‌ای؟» گفتم: «بله من زدم و دو سه ساعتی در مدرسه رودابه اهواز به ‌صورت تئوری آموزش دیدم». شهید چمران به پشت من زد و گفت: «دیگر کاری از دست ما بر نمی‌آید و از این به بعد بازوان انقلاب شما هستید».

شهید چمران طراح نخستین خاکریز جبهه بود

او با بیان اینکه نخستین خاکریز در جبهه‌ها توسط شهید چمران طراحی و ایجاد شد، متذکر می‌شود: هنگامی که در روستای طراح بودیم، شهید چمران ابتدا برای اینکه حرکت تانک‌ها را متوقف کند، آب را رها کرده بود؛ اما پس از آن طرح خاکریز را اجرا کرد که ابتدا می‌خواست با لودر خاکریز ایجاد کند؛ ولی موفقیت‌آمیز نبود. سپس با بلدوزر خاکریز زد. در همه جنگ‌های پیش از دفاع مقدس، خاکریز به این شیوه ایجاد نشده بود. تنها سنگر می‌کندند و اطرافش خار می‌ریختند و استتار می‌کردند. خاکریز از نظر حفاظت جانی که برای رزمندگان داشت و تسلط آن‌ها بر منطقه، یکی از شگردهای دفاعی منحصر به‌فرد در دفاع مقدس محسوب می‌شد.

چاره‌خواه درباره خاطره حضورش در منطقه چذابه نیز می‌گوید: در منطقه چذابه بودم که دیدم گوشه‌ای از یک پلاستیک از زمین بیرون زده است. دوستانم را متوجه این پلاستیک کردم. کم‌کم زمین را کندیم و دیدیم حدود ۱۳-۱۲ عدد گلوله آرپی‌جی، دو جعبه مین گوجه‌ای و یک چاشنی انفجاری در زمین بود. این یک معجزه است؛ چون با یک گوشه از پلاستیک متوجه این حجم از مهماتی شدیم که عراقی‌ها در زمین دفن کرده بودند. به این ترتیب خطر از رزمندگان دور شد.

شهادت رزمنده‌ای که می‌خواست اسیر عراقی را در آغوش بگیرد

این جانباز دفاع مقدس خاطرنشان می‌کند: اوایل جنگ هر کدام از اسرای عراقی که دستشان را به نشانه تسلیم بلند می‌کردند، رزمندگان آن‌ها را در آغوش می‌گرفتند. در عملیات محمد رسول الله(ص) یکی از عراقی‌ها از سنگر بیرون آمد و دستش را به نشانه تسلیم بلند کرد. یکی از رزمندگان شمالی رفت تا او را در آغوش بگیرد. از یک سنگر دیگر، عراقی‌ها هر دو نفرشان را با گلوله زدند. از آنجا به بعد دیگر منتظر خروج عراقی‌ها از سنگر نمی‌ماندیم و همه سنگرها را بازرسی می‌کردیم و آن‌ها را می‌گرفتیم.

او می‌افزاید: در این عملیات نزدیک طویله بودیم که از ناحیه دست مجروح و به دلیل خونریزی زیاد بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم، در بیمارستان بودم. در عملیات کربلای ۵ معاون یگان دریایی لشکر ویژه شهدا بودم و برای دومین بار مجروح شدم و جانشینم کارهایم را انجام می‌داد. در همین عملیات که همراه سردار ایافت و سردار منصوری بودم، شیمیایی شدم و تا مدت‌ها پایم تا زیر زانو تاول می‌زد. این عارضه الان خوب شده و تنها ریه‌هایم درگیر عوارض شیمیایی هستند.

اسارتی که چند دقیقه بیشتر طول نکشید

چاره‌خواه درباره ماجرای اسارت چند دقیقه‌ای خود در عملیات والفجر مقدماتی نیز می‌گوید: در این عملیات فرمانده دسته بودم و نخستین گروهی بودیم که تپه‌ها را گرفتیم و سپس به سنگرهای دشمن رسیدیم. دشمن هم سنگرهای اولیه را خالی کرده بود. در سنگرها نارنجک می‌انداختم و جلو می‌رفتم که دو عراقی از پشت سر به من فرمان ایست دادند. دست‌هایم را بالا آوردم. به من گفتند برو جلو. یک‌مرتبه صدای تیر شنیدم. ایرانی‌ها دو عراقی را نشانه گرفتند و کشتند. برگشتم و دیدم نیروهایم ۸۰-۷۰ متر از من عقب‌تر هستند. به همین دلیل چند دقیقه‌ای را اسیر عراقی‌ها شده بودم.

بسیجی که برانکارد یک مجروح شد

این جانباز دفاع مقدس با بیان اینکه از سال ۶۳ تا ۶۶ در لشکر ویژه شهدا بودم و در بیشتر عملیات‌های این لشکر حضور داشتم، درباره خاطره‌اش از فعالیت در این لشکر یادآور می‌شود: در روستای آزاد بودیم که شهید کاوه به من گفت: «رضا برو این قله را بگیر». من گفتم «چشم» و با چند نیرو حرکت کردیم و قله را گرفتیم. «دکتر بزرگی» که اکنون از جانبازان دفاع مقدس است، آمد بالای قله و از من پرسید «رضا چه خبر؟» گفتم «ضدانقلاب از مسجد در حال شلیک به سمت بچه‌هاست. شما هوای من را داشته باش تا این آتش را خاموش کنم و بیایم». ۱۵- ۱۰ قدم که رفتم، شنیدم آقای بزرگی داد زد «رضا بیا که سوختم». برگشتم و دیدم به سینه آقای بزرگی تیر خورده است. در همان حال صلوات می‌فرستاد و دعای فرج می‌خواند. به شهید کاوه پیام دادم که بیایید. آقای بزرگی مجروح شده است. امدادگرها تا پای قله آمدند؛ اما چون برف بود و وزنش زیاد بود، نمی‌توانستیم او را پایین ببریم. یکی از نیروهای بسیجی ازخودگذشتگی کرد و گفت: «من می‌خوابم و آقای بزرگی را روی سینه‌ام بگذارید. بعد دست‌هایم را بکشید تا به پایین قله برسیم». فردای آن روز شهید کاوه به من گفت: «آقای بزرگی را بیمارستان تبریز بردند. برو و از او خبر بگیر». متأسفانه آقای بزرگی به دلیل این مصدومیت قطع نخاع شد.

او در پاسخ به این پرسش که با وجود فعالیتتان در جبهه، چه موقع ازدواج کردید، اظهار می‌کند: سال ۶۱ با اصرار پدر و مادرم به خاطر اینکه به جبهه نروم، ازدواج کردم؛ اما چهار روز پس از ازدواج، راهی جبهه شدم. همه به من می‌گفتند تو دیوانه‌ای که به جبهه می‌روی؛ اما چون همسرم از فعالان بسیج منطقه بود، مشوق من در رفتن به جبهه به شمار می‌آمد و مشکلی از این نظر نداشتم.

چاره‌خواه درباره مواردی که سبب جانبازی او در دوران دفاع مقدس شده بود، بیان می‌کند: در عملیات کربلای ۵ شیمیایی شدم. سه بار هم موج انفجار من را گرفته است که یک بار در کربلای ۵ موج انفجار موجب شد دو روز بیهوش شوم. سه بار هم تیر و ترکش خوردم که یکی از این موارد در درگیری با ضدانقلاب در سال ۶۹ در منطقه آلان سردشت بود و از ناحیه پا مجروح شدم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha