دارد غروب میکند. از همان غروبها که هزار بار در فیلمهای جادهای دیدهام. که قرص خورشید سرخ میشود و آرام آرام پایین میرود. دلم میخواهد سوار تاکسی بشوم تا خانه. سپس شیشه خودرو را پایین بدهم تا صورت عرق کردهام پس از چند ساعت ماسک زدن کمی هوا بخورد و خیالم راحت باشد تا چند دقیقه دیگر در خانه آرام خواهم گرفت. آرام خواهم گرفت؟ امیدوارم. اما خب، امید در این وضعیت صرفاً ابراز شجاعت و اعلان «من هنوز زندهام!» رنجورانه است به جهانی که زورش از من خیلی بیشتر است و اساساً فایده بلندمدتی ندارد.
لحظههای گمشده میان آمدنها و رفتنها
من نشستهام روی نیمکت روبهروی اورژانس و آمدگان و رفتگان آدمها به بیمارستان را نگاه میکنم و برایشان در ذهنم قصه میسازم. بعد به این فکر میکنم چقدر خوب میشد اگر حالا اینجا نبودم. اگر تمام اتفاقاتی که افتاد خواب بود و دیگر وقتش رسیده بود که از خواب بیدار شوم. بعد از مرگ مادربزرگ، از هر چه بیمارستان است بیزارم. دلشوره و استرس دارم. تا اسم بیمارستان میآید، ناخودآگاه ذهنم تا مراسم ختم پیش میرود. به نبودن بابا فکر میکنم. به اینکه اگر نباشد و اگر مرده باشد. بعد اشکهایم پایین میآید. میافتم به هقهق و زار زار. هر گاه به مرگ یکی از آدمها فکر میکنم ناخودآگاه گریهام میگیرد. گریه به ترس تبدیل میشود. به ترس از نبودنش و بی او چگونه سر کردنمان با زندگی. غم ذره ذره جانم را تسخیر میکند. رنج نبودنش در چشمانم چند قلو اشک میزاید.
نور امید از حرم مطهر امام رضا(ع)
دوست دارم چشمهایم را ببندم و از این روشنی روز سیلیزن، به یک جای آرام بروم. جایی که ۱۲ سال دارم و از ترس و اشک و مرگ، فاصلهها دارم، اما نمیشود. حتی اگر بیمارستان ۲۰ میلیون تخفیف شامل حال ما کند یا حتی اگر خودمان هم به خودمان سخت بگیریم و پول عمل را از هر جایی که شده طلب کنیم، بیشتر از ۲۰ میلیون نمیتوانیم جور کنیم. با یک حساب سرانگشتی ساده، حالا چیزی حدود ۱۶۰ میلیون تومان برای عمل بابا کم داریم. رقم کمی نیست. از فکر کردن به آن و درمانده بودنم در برابرش دوباره اشک میریزم. وسط همین فکر و خیالات، با چشمانی که دیگر تار میبیند، چند مرد را میبینم که لباس خادمان امام رضا(ع) را به تن دارند و وارد بیمارستان میشوند. دلم میگیرد. آخرین بار با خود بابا رفته بودیم حرم. نشسته بودیم توی صحن انقلاب و با مامان، به امینالله خواندنش گوش میدادیم. صدا توی ذهنم میپیچید: «وَالْإِغاثَهَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِکَ مَوْجُودَهٌ/ و فریادرسی برای کسی که از تو فریاد خواست آماده است».
نگران نباشید، آقا حساب کردند
از بابا یاد گرفتهام با تمام وجود به فریادرس امید داشته باشم. دوست دارم مثل روزهای بچگی، با همین چیزی که از بابا یاد گرفتهام دعا کنم. بعد چادر رنگی گل گلیام را بپوشم و دعایم را پیش امام رضا(ع) ببرم و به او بگویم: «سلام. لطفاً دعای من را زودتر از بقیه به خدا برسانید، ممنونم». کاش همه چیز همین قدر ساده بود. خودم را جمع و جور میکنم. به سرم زد شاید امروز قرعه به نام بیمارستان امام زمان(عج) افتاده باشد. چند باری عکسهای این برنامهها را دیده بودم و حسرتش را هم خورده بودم. میروم داخل بیمارستان. بخش مراقبتهای ویژه. به اتاق بابا میرسم. دور تخت شلوغ است. تنم میلرزد. نکند اتفاقی افتاده باشد. نزدیک میشوم. پرچم گنبد آقا؟ خودش است. حالا دور بابا همه عزیزانش و پرچم متبرک گنبد آقا امام رضا(ع) هستند. شرایط برای بابا سختتر از همه ماست. حالا اما پس از روزها بستری لبخند به چهره پدرانهاش مینشیند. من اما هر کاری میکنم لبخند روی صورتم نمینشیند. تنها به سبزی چشمنواز پرچم نگاه میکنم و از خودش میخواهم برایمان کاری کند. مگر من و ما در مواقع استیصال چه کسی را داریم به جز او؟ صدای زنگ موبایلم من را دوباره پرتاب میکند به شرایط فعلی. چشم از پرچم متبرک برمیدارم. تماس از بیمارستان است. جواب میدهم. میگوید برای تسویه و امضای فرمهای عمل پدرتان به اتاق مالی بیایید. چانهام از بغض خفهکنندهام میلرزد. میگویم شرمنده، هنوز باقی مبلغ را جور نکردهایم. میگوید نگران نباشید، «آقا حساب کردند».
خبرنگار: الهه ضمیری
نظر شما