خانوادگی در بزرگراه میراندیم که برای اولین بار در افق نقطهخطهای نورانی شلیک پدافندها را دیدیم. بالاخره جنگ با صدای انفجار و فعالیت پدافندها به مشهد آمد. تا پیش آن مسئلهای بود دور و ناملموس و نامأنوس. نترسیده بودیم اما هیجانمان در تماشا، انگار کمی پسرم را ترساند. چشم از آسمان گرفتیم. آرام شدیم و حرفهایی را که مدتها بود آماده کرده بودیم برای این روزها، با بچه درمیان گذاشتیم. پدر و پسر حرفهای جنگی و جدی میزدند و من دلم پیش بچههایی بود که آشوب جنگ در شهرهایشان هر روز شیشه پنجرهها را لرزانده. زمانی فکر میکردم پسرهایم سربازان جوانِ جنگ با اسرائیل بشوند، حالا اگر به خواست خدا، قرار باشد موعد آن وعده ۲۵ ساله زودتر برسد آمادگیاش را دارم؟ خوبی بچهها این است، یک چیزی توی وجودشان دارند که میتوانند همهچیز را جدی نگیرند، حتی جنگ را! در شبکههای مجازی دیدم پسر سهچهارساله تهرانی تفنگ اسباببازیاش را از پنجره خانه رو به آسمان گرفته و به جایی نامعلوم در آسمان شلیک میکند و کودکانه رجز میخواند، درست وقتی پدافندها داشتند رو به هدف معلومی در آسمان شلیکهای واقعی میکردند... فردای آن شب که انفجار در استودیو خبر ما را همه دنیا دیدند، شکر خدا پسرک در خانه نبود. دلم آرام بود که ندیده و نترسیده. از دوچرخهسواری که برگشت گفت: «مامان... میدونستی جایی که توش برنامههای شبکه پویا رو میسازن خراب شده؟» با تجاهل گفتم: «نه فکر نکنم!» تلویزیون را با نگرانی روشن کرد و تا دید دارد برنامه محبوبش را نشان میدهد، بیخیال سؤال و نگرانی چند ثانیه قبل، نشست به تماشا. نگاهش کردم و قربان کودکیاش رفتم. قربان او و همه بچههای ایران، همه سربازهایی که داریم برای این خاک، برای این وطن بزرگشان میکنیم. در دل دعا کردم خدا سایه سربازهای این روزهای وطن را بر سر کودکانمان نگه دارد. بهخصوص آنهایی که این روزها، لحظهای دستشان از ماشه پدافندها جدا نمیشود.
سکینه تاجی



نظر شما