در روستای دورافتاده و متروکی هستیم با دیوارهای کاهگلی و خانههای قدیمی. من تنهایم، با چند خانواده که هیچکدامشان را نمیشناسم. هر خانواده یک کف دست جا پیدا کرده و تنگهم نشستهاند و با ترس و دلهره چشم به آسمان دوختهاند. جایی که ایستادهایم شبیه یک سابات است در یک کوچه روستایی. سقف کوتاهی از چوب و کاهگل بالای سرمان است؛ اما باز هم میتوانیم آسمان را ببینیم! هواپیماها یکی پس از دیگری از عمق آسمان ظاهر میشوند و لای ابرها ویراژ میروند. غرششان میپیچد توی گوش و دلمان. فکر میکنم الان است که سقف بریزد روی سرمان... کنار بقیه شروع میکنم به دویدن، دنبال جایی امن برای پناه گرفتن. از این دالان به آن دالان و از این خانه به دیگری میدوم. پسر جوان یکی از بستگان را میبینم. چیزی شبیه آرپیجی روی دوشش گرفته و از هر بلندی که بتواند خودش را بالا میکشد و به هواپیماها شلیک میکند... تکتکشان را میزند... هواپیماها کارتونی و رنگارنگاند... همهچیز انیمیشنی است! جمعیتی که با هم در حال دویدن بودیم پراکنده شدند... تنهایم و اصلاً به فکرم نمیرسد که بچههایم را کجا گذاشتهام؟ در چوبی یک حیاط را باز میکنم و خودم را میاندازم داخل. پسرهایم با هفتهشت تا بچه همسن و سال خودشان دارند توی حیاطی بزرگ بازی میکنند. انگار نه انگار که جنگی هست و هواپیمایی. حیاط حوض بزرگی دارد و یک درخت که تابی از آن آویزان است. بچهها خوشحال دور حوض میدوند، تاب بازی میکنند و با صدای بلند میخندند. نگاهی به اطراف حیاط میاندازم، عمارتش آجری و قدیمی و زیباست... اینجا کجاست؟ چرا تا به حال نیامده و ندیده بودمش؟ چقدر این حیاط با اصالت و زیباست... همزمان غصه میخورم که چرا در این موقعیت و در این حالِ دلهره و عجله اینجا را میبینم... ای کاش فرصت بهتری بود و به همه گوشه کنارههایش سر میکشیدم... بیآنکه از بچههایم بخواهم من را همراهی کنند از حیاط امن و آرام بیرون میزنم... شیب کوچهای سنگفرش را بالا میروم... میرسم به کوهی در دل تاریکی... بالاتر میروم... صدای غرش هواپیماها شروع میشود... صدای انفجاری مرا از خواب میپراند... پرت میشوم به عالم بیداری... روی تخت، در سکوت و آرامش، به سقف خیره میشوم.
به خوابم فکر میکنم. حیاط و بازی و شور و شوق بچهها را تعبیر میکنم به زندگی دنیا که «المال و والبنون زینة الحیاة الدنیا...» خندهام میگیرد که شیدایی بافت تاریخی و رؤیای داشتن حیاط و عمارتی قدیمی در عالم خواب هم دست از دلم برنداشته. فکر میکنم به اینکه وسط غوغای جنگ، بچهها در «آن خانه» چقدر در امان و آرامش بودند. بعد آن خانه و آن حیاط قدیمی را تعبیر میکنم به «ایران»! به وطن چند هزار ساله، خانه بزرگ و اصیل و زیبای خودمان که حتی زیر دلهره و اضطراب جنگ، حالمان در حیاط بزرگ و قشنگش، خوب است. حتی اگر جنگ تا توی خوابهایمان آمده و روی رؤیاهایمان سایه انداخته باشد.
سکینه تاجی



نظر شما