از شب قبل عبارت" پاکبان محترم! کیسه محتوی شیء برنده ( تیغ ژیلت ) است" را با ماژیک زرد فسفری روی یک برگه نوشته و با چسب نواری پنج سانتی چسبانده ام.
شیشه سمت راست اتومبیل را که پایین می آورم، نشانه گیری می کنم تا کیسه نایلونی پر از زباله از قاب پنجره بگذرد و درست وسط مخزن فرود بیاید. حتی نیازی به قلق گیری با همان دستور کلیشه ای "نوک مگسک زیر خال سیاه" که در آموزش های نظامی یادمان داده بودند، نیست؛ با تجربه پرتاب های قبلی این پرتاب هم با درصد خطای کمی وارد گود هدف می شود.
پلاستیک زباله که درون مخزن فرود می آید در کسری از ثانیه گربه پلنگی، هراسان از آن می پرد بیرون و مثل شبحی رمیده در تاریک روشن صبح گم می شود.
به یکباره در واکنشی غیر ارادی حس بدی مثل خوره در تمام وجودم رسوخ می کند. ماشین را خاموش می کنم و همان جا کنار زباله هایی که بوی شیرابه هایش تا مغز آدم رسوخ می کند ده ها "اگر" را در ذهنم تکرار می کنم؛ اینکه اگر کیسه زباله روی حیوان بیچاره سقوط می کرد چه می شد، اگر گربه بی زبان، حامله بوده و حالا از ترس، بچه هایش سقط شده باشند چه؟ اگر حیوان بخت برگشته را از خواب ناز اول صبحش بیدار کرده باشم و اگر از این پس به بیماری روحی و روانی مبتلا شود چه؟ اگر از امروز تا وقت مرگش "فوبیای مخزن زباله" بگیرد چه؟
فردا، اول صبح پنجره را که باز می کنم مثل هر روز برای هر مشت گندم مرغی که پشت پنجره می ریزم نیّت می کنم: این برای سلامتی آقا امام زمان، این برای آمرزش روح پدر و مادر و همه رفتگان، این یکی برای شفای همه بیماران، این هم برای سلامتی دخترم، همسرم، برادر و خواهرانم و مشت آخر برای سلامتی قمری ها، گنجشک ها و همه کبوترها، گربه ها و در امان ماندن تمام حیوان ها از شر ما موجودات دوپا ".... و مِن شَر غاسق اذا وَقب؛ و از شر هر موجود شرور هنگامی که شبانه وارد می شود."
بعد از اتفاق صبح آن روز، هر از گاه می نشینم و خودم را عین آدم های پارادوکسیکالی تجسم می کنم که صبح علی الطلوع با کیسه های نشان دار فسفری، ژستی از مهربانی به خود می گیرند و عصر در بازار پرندگان، جایی که صدای سوت و بال آدم ها و حیوانات درهم آمیخته است سر قیمت کاکادو و تولهسگها چانه زنی می کنند.
به شکارچی هایی فکر می کنم که صبح با تله گذاشتن در کنار چشمهها، درست همانجایی که کل ها و بزهای کوهی برای نوشیدن آب به آنجا پناه میآورند، جان شیرین آن ها را میگیرند و عصر برای عقب نماندن از قافله اینستاگرامی ها برای همدردی با قاتلی زنجیره ای روی قلب سیاه کلیک می کنند.
به سلبریتیهایی که خودشان را حامی حقوق حیوانات معرفی میکنند اما تبلیغ پالتو پوست تهیهشده از پوست روباه آن ها در فضای مجازی منتشر می شود!
گاهی به این فکر می کنم که کاش خداوند به ما هم بخشی از فهم کلامی را که به سلیمان نبی عطا کرده بود می بخشید تا مثل او صدای دادخواهی شان را فریاد می زدیم. "یا أَیُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْر؛ ای مردم! به ما زبان پرندگان آموختهاند."
آن وقت مثل پادشاه پریان محکمه ای می ساختیم تا آنجا همه حیوانات، از اهلی گرفته تا وحشی بنشینند و آنچه از ستمورزیهای انسان ها برایشان گذشته بگویند.
پلنگ ها از حیوان کشی های ناصرالدینشاه و کشته شدن نوزده پلنگ به دست او می گفتند. بزها، قوچ ها، میش ها، خرس ها می آمدند و به تظلم خواهی قتل همنوعانشان به دست ظلالسلطان داد سخن می دادند.
چند وقت پیش دوستی که اصالتاً مکزیکی است و از نوجوانی در اسپانیا زندگی می کند برایم از تفریح معروف "سن فرمین" می گفت؛ جشنی که در آن مردمی متمدن با تاریخی چند هزار ساله از دویدن گاوهای عصبانی و کشته شدن شان با ضربات نیزه و چاقوی ماتادورها حظ می برند و برای آن ها کف و سوت می زنند.
داستان این قساوت ها مرز ندارد؛ کافی است کلید واژه حیوان آزاری ها را در اینترنت جست و جو کنید آن وقت می توانید مصادیق، تصاویر و ویدئوهایی از کشتار و سلاخی گاوهای باردار را در فرانسه، پختن خوکهای زنده را در اروپا و هجوم آدم ها را برای گردن زدن هزاران گاو از پشت در جشنواره «گادهیمای» نپال ببینید.
از آنطرف می شود در دنیایی که خیلی ها برای ریال به ریالِ کارهایشان چرتکه می اندازند، روایت هایی را هم از آدم هایی شنید که برای نجات حیوان ها حساب کتاب نمی کنند و از کسی یا نهاد و دستگاهی حقوق و دستمزد نمی گیرند.
آدم هایی که وصف حال بعضی هایشان را پیش از این در صفحه "مردم" روزنامه به قلم عباسعلی سپاهی یونسی عزیز خوانده بودم.
مثل داستان واقعی حسین داستاننما پیرمرد ۷۰ ساله اهل میانرود که ۳۳ سال راه خانه تا آبشخورهایی را که در دل کوه درست کرده است طی میکند تا برای پلنگ ها، خرس ها، جوجه تیغی ها مارها، زنبورها و هر چیز دیگری که در این کوهها زندگی میکنند آب ببرد.
مثل محمدرضا خوبرو از اهالی روستای دستجه فسا که او هم هر ماه ۵ - ۶ میلیون هزینه می کند تا به قول خودش به پرندهها و جک و جانورهای دیگری که در کوه زندگی میکنند آب و غذا برساند.
و مثل خیلی های دیگر مثل حیدر لشکری، بنّا و سنگکار درگزی، یا مثل کیارنگ علایی که عباسعلی سپاهی کار خوب آن ها را اینجا و اینجا روایت کرده است و خدا می داند که چقدر با شنیدن روایت های این آدم ها که کارشان پاشیدنِ بذر انسانیت روی تمامِ زمین است حالم خوب می شود.
این ها را که می شنوی یا می خوانی محال است کیسه پلاستیکی پر از زباله را بی هوا درون مخزن زباله شوت کنی، محال است با کشیدن خطی برای تفریح، راه را برای مورچه ای بیراهه کنی.
سیهاندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل




نظر شما