در سال 1353-1352 (در 15 سالگي) در كنكور دانشگاه شركت كرد و در مراكز تحصيلي عاليهو معتبري همچون دانشگاه صنعتي شريف ، دانشگاه تهران (دانشكده فني) و دانشكده نفت آبادان و... قبول شد، اما دانشكده نفت آبادان را براي آينده تحصيلي خود برگزيد.
شهيد جاويدالاثرصالح يكي از فرماندهان مقاومت 34 روزه (و به روايتي 45 روزة) خرمشهر است كه در آخرين روز مقاومت به شهادت رسید.
این شهید را هیچکس بهتر از پدرگرانقدرشان نمی تواند بشناساند.پدر این شهید حضرت آيت ا… سيد ميرزاحسن صالح شريعتي ، پیش از فوتشان خاطراتی را از شهید روایت کرده اند که اینک پیش روی شماست.
پدر شهید
حضرت آيت ا… سيد ميرزاحسن صالح شريعتي (مشهور به صالحي) پدرشهید صالح در سال1306 شمسي در روستاي رخنه از توابع فريمان زاده شد و تحت آموزههاي پدر و مادر خود بزرگ شد. در دوران كودكي شاهد جريان كشف حجاب و نهضت گوهرشاد بود. در آبان 1323 در حوزه علميه مشهد مقدس از خدمت استادانی چون مرحوم شيخ محمدتقي اديب نيشابوري و آيت ا… حاج شيخ هاشم قزويني و آيت ا… العظمي حاج سيدمحمد هادي ميلاني – رحمت ا... عليهم اجمعين – و بزرگانی دیگر بهرهمند شد و به مدت بيش از نيم قرن به تدريس علوم ديني در شبستانهاي مسجد جامع گوهرشاد و مراکز دیگر پرداخت. تأثير ايشان تنها از بُعد علمي نبوده است، بلكه تا كنون به لحاظ اخلاقي و معنوي نيز تأثيري ماندگار روي طلاب و فضلاي حوزه داشته است. ايشان در زمينه تربيت فرزنداني صالح و نامآور نيز عالمي موفق و سرافراز بوده و هستند. چون شهيد جاويدالاثر مهندس سيد علي اصغر صالح شريعتي (صالحي) يكي از فرماندهان مقاومت 34 روزه (و به روايتي 45 روزة) خرمشهر كه در آخرين روز مقاومت به رفيق اعلي متصل شدند.
اويك طرف واهل علم يك طرف
حضرت آيت ا… سيد ميرزاحسن صالح شريعتي درباره فرازهايي از زندگي پرافتخار فرزند برومند و سرافرازش چنين ميگويد: «در نيمه ماه رمضان سال 1338 هجري شمسي بود كه خداوند پسرم اصغر را به ما عنايت كرد. او فرزند دوم از اولاد ذكورم بود. در 5/4 سالگي ايشان را براي تحصيل به مدرسه جواديه فرستادم. پيشرفت تحصيلي خوب و حافظهاي خيلي قوي داشت. سال اوّل كه در جواديه بود، در مدت 6 ماه جزء سيام قرآن را حفظ كرد. يك روز تابستاني كه در كلاس سوم يا چهارم درس ميخواند، به يكي از دهات قلندرآباد به نام «اره كمر» رفتيم. چند نفر از آقايان اهل علم هم آنجا آمده بودند. بنا شد مشاعره كنند، تمام آقايان اهل علم يك طرف قرار گرفتند، اين بچه يك طرف. آنقدر اشعار از حفظ داشت كه بر تمام آنها غالب شد و همه را شگفتزده كرد. اين، كاشف از حافظه و استعداد عجيب ايشان بود. اصغر كلاس پنجم را كه تمام كرد، در امتحانات متفرقه ششم شركت جست. در آنجا هم با معدل خيلي بالايي قبول شد و كارنامه كلاس ششم را از امتحانات متفرقه دريافت كرد؛ سپس براي ادامه تحصيل در دبيرستان فردوسي (خيابان دانش) مشغول شد و سيكل اول را در اين دبيرستان تمام كرد. اين ايام مصادف بود با موقعي كه حضرت آيت ا… خامنهاي – دام عزّه - در مسجد امام حسن (ع) (نزديك دبيرستان فردوسي)نماز ميخواندند و اصغر، ارتباط نزديكي با مسجد و پيشنماز عاليمقامش پيدا كرده بود. باري، او سيكل اول را كه تمام كرد، اعلام شد دبيرستاني در خیابان كوهسنگي تأسيس شده به نام دبيرستان علم و از شاگرد اولها ثبت نام ميكند. اين دبيرستان زير نظر دانشگاه بود و تحصيلكردگان آنجا مستقيم وارد دانشگاه ميشدند. ايشان را در آنجا ثبت نام كرديم. روش تحصيل آنجا از آمريكا گرفته شده بود. بعد از آنكه نيمي از سال گذشت، آموزش و پرورش اعلام كرد كه اين روش را قبول نداريم و دومرتبه اوضاع به همان روال سابق برگشت.
فرزند شما اصغر!
اصغر در ۱۵ سالگي در دانشگاه نفت آبادان ثبت نام كرد. يك سال گذشت و من در تهران بودم كه براي ايشان نامه نوشتم تا اگر ميتواند تابستان را به تهران بيايد. اصغر هم آمد. ايشان از مفاسدي كه در شركت نفت رخ ميدهد، صحبت كرد و گفت بيبند و باري در آبادان فراوان است و من ديگر نميتوانم آنجا بمانم. بعد هم تلاش زيادي كرد تا وسايل انتقالش به تهران را مهيا كند، اما نشد و مجبور شد در آبادان بماند. در اواسط سال دوم بود كه ديديم ايشان ديگر شكوهاي از وضع موجود در آبادان نميكند. خوشبختانه با انقلابيون ارتباط پيدا كرده و مشغول فعاليت شده بود، به طوري كه در بیشتر مساجد آنجا براي قشرهاي مختلف كلاس گذاشته بود.
سال سوم تحصيل را ميگذراند كه از دانشگاه براي ما نامه آمد به اين مضمون: «بدين وسيله به شما ابلاغ ميشود كه فرزند شما چند روزي است در دانشگاه حضور نمييابد...» اصغر از سال سوم فعاليت گستردهاي را شروع كرده بود و ما هيچ اطلاعي نداشتيم. در اين خلال ايشان نیاز كامل به دروس عربي پيدا كرده بود و دلش ميخواست درسهاي حوزوي را بهتر از پيش بداند. در نامههايي كه براي ما مينوشت اشارهاي به فاميلياش نميكرد. فقط مينوشت فرزند شما اصغر. يادم است كه وقتي يكي از بستگان، نامهاي برايشان نوشته و "مهندس سيد علي اصغر صالحي شريعتي" خطابش قرار داده بود، ايشان خيلي ناراحت شده و در پاسخ نوشته بود كه من راضي نيستم كه از كلمه مهندس و اينگونه عبارتها براي من استفاده كنيد. گفته بود كه بيشتر از كلمه اصغر، لفظ ديگري را دوست ندارم. برهمين منوال در آبادان فقط مشهور به اصغر بود نه اصغر صالحي و ميگفت من از فاميلي و موقعيت پدرم نميخواهم استفاده كنم. به همين دليل در رابطهاي كه ايشان با حضرت آيت ا… خامنهاي داشت (در زلزله ايرانشهر به آن منطقه رفته بود)، معظمٌ له تا آخر متوجه نشدند كه اصغر پسر من است.
خوزستان جرقه آتش است
پسرم از ابراز شخصيت، و هر عنواني خوشش نميآمد. او بايد امتحان ميداد و گواهي مهندسياش را ميگرفت، ولي يك ترم شركت نكرد و در سال 1356 به مشهد آمد و كتابهای حوزه را خواند و فصل تابستان نيز به همين منوال گذشت. وقتي ما كربلا رفتيم ايشان در مشهد بود، تا اينكه مسأله فعاليتهاي پس از شهريورماه در مشهد شروع شد. ايشان تا دي 1357 در مشهد بود و در همين ايام حدود يك ماه به زندان افتاد. پس از آزادي از بند عمال رژيم ستمشاهي، بليت گرفت و با ماشين به آبادان رفت. در روزهاي پيروزي انقلاب آنجا بود و به طور شبانهروزي فعاليت فرهنگي داشت. در همين ايام ليسانس مهندسي خود را گرفت و در پالایشگاه مشغول به كار شد. يك روز هم خبرداد كه به تهران آمدهام و براي سربازي ثبت نام كردهام و در تهران مشغول خدمت هستم. چهار ماه خدمت آموزشياش که تمام شد ما به ايشان اصرار كرديم اين دو سال را به مشهد مقدس بيايد، ولي جواب داد كه نميشود... علت را كه پرسيديم گفت شما اگر ميدانستيد الان خوزستان جرقه آتش است، اين سخن را نميگفتيد. در آن محيط ما 10، 15 نفر هستيم كه فعاليت مذهبي ميكنيم. اين بود كه بعد از چهار ماه آموزشي به خوزستان رفت.
در بازگشت به خوزستان وظايف گوناگوني را برعهده گرفت. آقاي ريشهري ايشان را به عنوان دادستان ارتش در خوزستان منصوب كرد. در ضمن، مسؤوليت سياسي عقيدتي ارتش و نيز فرماندهي دژ خرمشهر را به عهده داشت و عضو مؤثر دادگاه انقلاب هم بود. فرماندار آبادان هم ايشان را معاون سياسي خود قرار داده بود و علاوه بر اينها مسؤوليت تشكلهاي ديني آبادان را هم بر عهده داشت.
پسر شما اسیر شده است!
چند روز به اول مهر باقي مانده بود كه دامادم آقاي حسيني و دخترم براي ديدن او عازم آبادان شدند. اصغر به من پيغام داد و گفت اگر ممكن است اينها را منصرف كن. ما از قضا يا خبر نداشتيم و فقط ميدانستيم كه عراق به قصر شيرين حمله كرده است. آقاي حسيني رفتند و از فعاليتهاي متراكم و شديد ايشان در آنجا در آغاز جنگ باخبر شدند. اوايل آبان به ما گفتند كه ايشان زخمي شده و گفتند برويم ستاد ارتش. حجتالاسلام و المسلمین صفايي مسؤول سياسي- عقيدتي ارتش تا عكس ايشان را ديد خيلي متأثر شد؛ زيرا آقاي صفايي مرا به خوبي ميشناخت، ولي اصغر نسبت خودش را با من با ايشان در ميان نگذاشته بود. او دستور داد بيمارستانها را تجسس كنند تا ببينند اصغر را به كجا منتقل كردهاند. ما دو سه روز در تهران به دنبالش بوديم و نشاني از او به دست نياورديم. در اصفهان و اراك هم پسرم را پيدا نكرديم؛ سپس رفتيم قم، منزل حضرت آيت ا… وحيد خراساني و به كمك ايشان با جاهاي مختلفي تماس گرفتيم. آخرالامر به آقاي صفايي تلفن زديم كه گفت طبق آنچه به نظر ما آمده، اين است كه فرزند شما به دست بعثيها اسير شده است؛ در ضمن در ايامي كه ما قم بوديم خبر آمد كه حجتالاسلام رباني از آبادان برگشته، ايشان را پيدا كرديم و از فعاليتهاي اصغر خيلي تعريف كرد كه چه شجاعتهايي در آبادان و خرمشهر از خود نشان داده بود. به هر حال بعد از آنكه به ما گفتند پسرمان اسيرشده، از گشتن مأيوس شديم و برگشتيم.
يادم هست، آقايي به نام حاج شيخ محمد روحاني - از قضات دادگستري - رفته بود، آبادان و آنجا پرس و جو كرده بود، در دادگاه انقلاب، اين قصه را به چشم خودش ديده بود، كه در پرونده يك نفر كه به نام ستون پنجم دادگاه انقلاب بازداشت شده بود، چنين منعكس شده بود كه در تمام گزارشهاي اين شخص به عراق به فعاليتهاي اصغر شريعتي اشاره ميشده است؛ مثل اينكه ماموريت خبرچيني از پسرم را بر عهده داشته و از ايشان به دشمن خبر ميداده است.
آقاي روحاني از سرهنگ صمدي فرمانده تكاوران نقل كرد، خرمشهر را ميخواستند بمباران كنند، كه دستور آمد ما عقب نشيني كنيم. هنگام برگشتن اصغر را با نفراتش ديديم. گفتم دستور آمده است كه برگرديد، گفت براي ما دستوري نيامده است. از آنجا به بعد كسي از ايشان خبري نداشت، ولي گزارشگر خبر داده بود كه بعد از اين ما ديديم ايشان نفراتش را كنار شط آورد و آنها را سوار قايق كرد و به طرف آبادان فرستاد و خودش مثل اينكه چيزي را گم كرده بود برگشت و از آنجا به بعد ما ديگر اثري از او نديديم.
اصغر شريعتي با 50 نفرنیرو
هنگامی كه خوزستان در محاصره بود، آقاي دكتر شيباني به آبادان رفته بود، با اصغر رفيق شده و علاقه خاصي به او پيدا كرده بود. در سالگرد رفع حصر آبادان آقاي شيباني در روزنامه جمهوري اسلامي مقالهاي نوشت كه هدفش از اين مقاله، بيان چگونگي سقوط خرمشهر به بني صدر بود. در آنجا آورده بود كه بني صدر هيچ نيرويي به خوزستان گسيل نداشت، با آنكه از هدف نهايي صدام كه فتح خرمشهر و خوزستان بود آگاهي داشت. بعد هم چنين آورده بود در خرمشهر اصغر شريعتي با همان 50 نفر نيرويي كه در اختيار داشت با عراقيها ميجنگيد. ايشان در مقالهاش تصريح ميكند كه او سه مرتبه خرمشهر را از دست عراقيها پس گرفت و در اثر كمبود نيروهاي مقاوم و امكانات لازم، عراقيها بار ديگر خرمشهر را اشغال كردند. اينها آخرين اخباري بود كه ما از اصغر به دست آورديم و از آن به بعد، ايشان مفقود شد... .
برای تفکر و ایمانش ارزش قایل بود
برادر شهيد روایت می کند: «با توجه به فاصله سنی 5 سالهای که بین ما و اصغر آقا بود، ایشان در حقیقت دو نقش را برای من ایفا میکردند. با توجه به ویژگیهایی که داشتند نسبت به دیگران با مهربانی ویژه با اهل خانه و من برخورد میکردند. نقش دومشان هم نقش معلمی بود که خیلی خوب ایفاکردند. من کلاس 5 ابتدایی بودم که ایشان رفتند. علیرغم فاصلهای که بین ما به واسطه دانشجویی ایشان و حضور درآبادان به وجود آمد، اما هر وقت که به مشهد میآمدند تابستان یا فاصله بین دو ترم هر دو نقش را به خوبی ایفا میکردند و تاثیر خوبی در شکلگیری شخصیت من و خانواده داشتند. ایشان برای فکر و ایمانش ارزش و اهمیت زیادی قایل بود. شاید خیلیها برای ورودی فکر و ایمانشان ارزش قایل نباشند، اما اصغر آقا برای این مساله یک جایگاه اساسی قایل بود.
سال 57 ایشان یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفت تا بیاید یک سیر مطالعاتی داشته باشد. درست زمان پیروزی انقلاب آمد. در شرایط خاصی بود که ذهنشان در حال شکلگیری فکری و باورهای خاص و جدی بود؛ باورهایی که بعدها جدیتر و عمیقتر شد. یادم هست آخر سال 56 این نوع نگاه به مسایل فکری بسیار برایشان با اهمیت شده بود، به همین خاطر آمدند مشهد و به کلاسهای حوزوی رفتند. جامعالمقدمات را شروع کردند. آن وقت چند سالی بود که من طلبگی را آغاز کرده بودم و حضور در درس برخي استادان را برایشان فراهم می کردم. ایشان مانند یک طلبه نوآموز و جدی جامعالمقدمات را زیر بغل میزد و میرفت دم حجرهها برای آموختن. در عین تعلق به مسایل سیاسی اجتماعی به مبادی فکریاش اینقدر اهمیت میداد. سال 57 اصول فلسفه و روش رئالیسم را با هم مباحثه میکردیم. ماه مبارک رمضان بود و تا نیمههای شب ما مشغول درس و بحث بودیم. خاطرات زیادی از این دوران دارم، اما در مجموع بايد بگويم برای تفکر و ایمانش ارزش قائل بود و آن را جدی میگرفت چون میخواست نسبت به آن اقدام کند. دومين نکتهاي که در ایشان بارز بود تعلقش به شناخت جامعه و مردمی بود که با آنها زندگی میکرد. جایی که در آن زندگی می کرد. مرخصیهای محدودش را که شامل یکی دو روز بیشتر نبود میگفت به حاشیه شهر و جنوب شهر برویم. میخواست زندگی مردم و مستضعفان را ببیند و بشناسد. نمیخواست از آنها منفصل باشد. در این بخش هم خاطراتی از ایشان دارم که بماند این را جهت اینکه درسی برای من بود عنوان کردم. مجالست و مصاحبت ایشان درسهای زیادی دارد. ایشان باور داشت كه نه تفکر و ایمانش را سهل بگیرد، نه از جامعه منفصل باشد و یا نسبت به آنها بیتعلق باشد.
در 19 سالگی مدرک مهندسی گرفت
سردار شهید سیدعلیاصغر صالحی (صالحشریعتی) در استعداد و هوشمندی کم نظیر بود، در سن ۱۵ سالگی، در دانشگاههای مطرح و رشتههای مهم آن روز قبول شد، به گونهای که طبق یکی از نامههایی که اخیراً به دستمان رسید، از گروهان ژاندارمری آبادان – حوزه وظیفه به ریاست امور اداری دانشکده نفت آبادان درباره او، چنین پاسخ داده بودند:
بازگشت به نامه شماره .... با توجه به اینکه دانشجوی فوق متولد ۱۳۳۸ بوده و صغیر میباشد، لذا نمیتوان برای نامبرده تا سن مشمولیت کارت معافیت صادر نمود.
او با این همه در درس و تحصیل کوشا بود و در سال ۱۳۵۷ و در سن ۱۹ سالگی (علی رغم فعالیتهای سیاسی و اجتماعی) مدرک مهندسی خود را دریافت کرد و در آبان ۱۳۵۹ در دفاع از خرمشهر و آبادان جاوید الاثر شد.
نظر شما