حدسی که دربارۀ «رخ دیوانه» هم میزدم، اما امروز میبینم هر دو فیلم کمتر از آن چیزی که فکر میکردم ، فروخت.
«من دیه گو مارادونا هستم» فیلمیاست که همۀ جنبهها و مؤلفههای لازم را برای پرفروش بودن داراست؛ اولاینکه فیلم طنزی است که طنازیهایش دارای لایههای مختلفی است؛ از هزلهای معمول سینمایایران دور است و معنای درست و هنرمندانۀ طنز را میشناسد، اما در عین حال طنزآوری آن چنان نیست که عموم تماشاگران آن را نفهمند و از ظرافتهای آن سر در نیاورند. تقریباً همۀ فیلمهای پرفروش سالهای اخیر مایههایی از طنز داشته اند و دیگر همۀ فیلمسازانایرانی میدانند، برای ساختن فیلمیپرفروش لازم است مخاطبان را تا حد ممکن خنداند، اما مسأله این است که خنداندن به چه قیمتی برای یک فیلم اهمیت دارد، آیا قرار است در کناراین هدف، قصهای هم تعریف و هدفی هم تعقیب شود یااینکه خندیدن و وقت تلف کردن هدف ساخت یک فیلم است؟ در «من دیه گو...» یک داستان تو در تو و پر شخصیت روایت میشود که در لا به لای آن طنزی حساب شده و خوب وجود دارد و داستان به صورت مستقل نیز دارای کششها و جاذبههای داستانی خاص خودش هست. از سوی دیگراین فیلم داستانی تقریبا بکر و سوژهای کمتر کار شده دارد ، اتفاقی که در سینمای اصولاً اقتباسی ما که سوژههای محدود و تکراری در آن دست به دست میشود، مهم و قابل توجه است. توجه به مسأله سرقت ادبی و استفاده ازاین بستر برای روایت داستانی پر شخصیت، پر از کنش و واکنش و ضرباهنگ تند و نفسگیر ، یک امتیاز بزرگ برایاین فیلم است. در سینمایی که از در و دیوار آن عشقهای مکش مرگ ما و خیانت و جنایت میبارد، حرف زدن دربارۀ روابط پرتنش انسانهای معاصر بدون درگیر شدن در مضمونهای مستعمل و حفظ چنین ریتمیباید قدر دانسته شود.
حرفهای بزرگ نزن، خوب حرفت را بزن
نکتۀ مهم دیگری که دراین فیلم وجود دارد،این است که «دیه گو مارادونا هستم» اصلاً برای بیان حرفهای بزرگ و درخشان و رو کردن دیالوگهای محشر و به یاد ماندنی ساخته نشده است. خیلی از فیلمهای سینمای ما در حقیقت کتی است که بر اساس یافتن یک دکمۀ خوشرنگ و لعاب دوخته شده اند. فیلمساز یکایدۀ روشنفکرانه، یک جملۀ حکیمانه یا یک گزین گویۀ ادبی را کشف میکند ( و یا اغلب از جایی رونویسی میکند و به اسم خودش منتشر) و برایاینکهاین کشف محیر العقول را به مخاطبان قالب کند ، داستانی میسازد و در نهایت همۀ آن چیزی که از فیلم باقی میماند، یکی دو دیالوگ درخشان است و دیگر هیچ؛ دراین فیلم بااین نگاه و رویکرد روبهرو نیستیم. فیلمساز اصلاً نیامده است با فیلمش حکمتهای ناگفتۀ جهان را برایمان بازگو کند و ما را چون کودکان نوپا و مکتب نرفته از مشکلات پیش رویمان در عالم هستی برحذر دارد. او آمده است داستانش را برای ما تعریف کند، ما را پای فیلمش میخکوب کند، بخنداند و بعد که چراغهای سینما روشن شد، بدرقه مان کند و برویم سر زندگی مان ، بدون دیالوگهای معجزه گر و اندرزهای حکیمانه؛ چیزی که اتفاقاًاین روزها همگی به آن محتاجیم!
«من دیه گو مارادونا هستم» بازیهای درخشانی هم دارد. هیچ کدام از بازیگران فیلم بازی ضعیف یا اضافهای ندارند. در فیلمیبهاین شدت شلوغ و تند بااین همه بازیگر واین همه سر و صدا و تغییر سکانسها و رویدادهای پشت سر هم ، بازیها اغلب همان چیزی است که باید باشد، جایی که اغراق لازم است، اغراق و جایی که سکوت لازم است، سکوت. دراین میان بازی گلاب آدینه البته چیز دیگری است . او دراین فیلم در دو نقش بازی میکند و نشان میدهد که بازیگری یعنی چه. بازی او در لحظاتی بسیار پر تنش، پر دیالوگ و پر تحرک است و گاهی نیز طنز فیلم را یک تنه به دوش میکشد، اما حتی برای یک لحظه هم کم نمیآورد و به خوبی نقش خود را ایفا میکند.
با همۀاین حرفها سؤالاینجاست که واقعاً چرا سینمایایراناینچنین مخاطبانش را از دست داده است و به اندازهای که انتظار میرود، تماشاگران به سینما نمیروند؟ مشکل تنها در فیلمها نیست. سینمایایران هنوز میتواند فیلمهایی مانند «من دیه گو مارادونا هستم» بسازد که همۀ جنبههای لازم را برای موفقیت در خود دارد، امااین فیلم هم مانند بسیاری از فیلمهای دیگر چندان موفق نیست، فروش حدود 170 میلیونی در بیش از دو هفته اگرچه در مجموع خوب است، اما این فروش نسبت به سالهای قبل بسیار پایین است. مساله خیلی جدی تر از زمان اکران و سینماهای نمایش دهنده است، مسالهاین است که کم کم عادت سینما رفتن دارد از سر خیلیها میافتد و چراییاین مساله نیاز به فکر کردن بیشتر دارد.
نظر شما