این سربندها و چفیه های گره خورده، حرف های زیادی برای گفتن دارند. این کاروان که از برق چشم هایش پیداست که به کوی دلدار سفر می کند. و این پاهای پیاده بی تاب که سالهاست به نماندن و رفتن تعلق خاطر دارند.
حکایت این سفر، حکایت دل بریدن و دل نبستن است. حکایت مردانی که با باد و باران و آفتاب و خستگی، از رمق نمی افتند و می شوند پای برهنه ترین مریدان عالم.
می شوند آن امام دوستانی که روز و شب، لبیک هایشان را دوره می کنند تا حرم حضرت روح الله را دریابند. تا شور و شیدایی و اخلاص شان را بریزند پای بنیانگذار انقلاب شان.
مدام ذکر در کاروان عشّاق می چرخد و جوش و خروشی در این عزیمت به پاست. در عزیمت قلب هایی که کوله پشتی روی دوش انداخته اند و کیلومتر کیلومتر قصد دورشدن از خویشتن شان را کرده اند.
این گام های مقدس، حرف های زیادی برای گفتن دارند. این شانه ها که عَلَم می برند و این دست ها که پرچم "لبیک یا خامنه ای" می تکانند.
حکایت، حکایت زائرانی ست که در هر قدم از جرعه های نور نصیب می برند و از قربة الی الله این سفر. حکایت باورهایی ست که به پایِ آیت الله بنیانگذارشان می ریزند. حکایت روزهای پسین و واپسین است.
این دلتنگی های بزرگ، این بودن های عمیق، این اشک ها و رفتن ها، اگر بیننده باشیم، حرف های زیادی برای گفتن دارند. بی تردید در این راهپیمایی، گوهربارترین کلمات در سکوت زده می شوند.
اگر خوب بشنویم و ببینیم، این روزها حرف های زیادی برای تعمق کردن و سر براه شدن وجود دارد. برای شنیدن و عاشق شدن.
نظر شما