امام رئوفم! عصرگاهی ست که از هزاران کیلومتر دورتر به شما درود و سلام می فرستم... من مهرانه ام... دختر اول زن و مردی دستفروش که چهار فرزند دارند.
بالاخره آن روز آمد که من برای قصه والدین زحمتکشم، کلمات و جملات شایسته را کنارهم بگذارم و برای یار همیشه دستگیر عالم، برای روی ماهتان نامه بنویسم. از آن نامه هایی که دختری نابلد با بیم و امید می نویسد.
امام جان! به عنوان فرزند بیست و سه ساله ی این خانه آمده ام فقط کمی لای دربِ رویاهای این منزل را برایتان بگشایم. آمده ام از زیارت خوانی مادر بگویم و از پدری که تمام سرمایه اش را هر صبح با ترس و لرز کنار پیاده رو بساط می کند.
آخر من، سالهاست دعای تَه نمازِ مادرم را عاشقانه دوست دارم... دوست دارم تمام حواسم را بدهم به زمزمه های او... به آهنگ تمنایش که دالان گوش و هوشم را پُر می کند... به دست هایش که باز قنوت می کند سمت قبله.
وقتی که می گوید: یا امام رضا! حبیب خدا نمی خواهید؟ دلم تنگ است. برای بقچه بستن و آمدن. مهربان آقا! اگر طلبیده شوم با پایِ سر می شتابم خدمت تان. حرف هایم سالهاست روی سینه تلنبار شده. دلسوزی شما را می خواهم...
شنیده ام که حرم تان، ملجأ درماندگان است و می شود ساعت ها کنار ضریح تان نشست و درد و دل کرد. می شود پای پنجره فولادتان معجزه دید. کبوتر خوشحال، زائر سبکبال و خادمی که انگار بهشت را جارو می کشد.
امام بهترینم، ما چهار فرزند دختریم که زندگی، قناعت و رضایت و شکر را یادمان داده. این را که یواشکی، مثل مادر از دردها و غصه هایمان فقط با خدا حرف بزنیم. یادمان داده صبوری کنیم. اما حالا که پای غریبه ای درمیان نیست و من، دست به دامان رحمت و شفاعت شما شده ام اجازه بدهید دو دعا بکنم...
یکی اینکه، دست های خالی ما را ببخشید و به معجزه و کرم تان، دست شفا بر سرِ خواهر بیمارم بکشید و دوم دعایم اینکه، آقا! پدر و مادرم سالهاست هوای زیارت شاه خراسان در دل دارند، که کاش طوافِ دیدار را خودتان قسمت شان کنید.
و کاش روزی از راه برسد که مادرم سرِ نماز از حبیبی حرف بزند که دیگر نفسش، عطر زیارت و استجابت گرفته است.
نظر شما