تحولات لبنان و فلسطین

قدس آنلاین - میلاد شکری: سینا را از همان روزهای آغاز مدرسه به یاد دارم. سینا چند خیابان آن طرف تر از ما تقریبا یک محل آن طرف‌تر از خانه پدری‌ام زندگی می‌کرد.

سرقت طلا؛ پول و شوهر توسط صمیمی‌ترین دوست عروس

در مسیر مدرسه با هم همراه می‌شدیم و لی لی بازی می‌کردیم تا زمانی که به ما آموختند دختر وپسر نباید در انظار عمومی با هم راه بروند و حرف بزنند و رابطه صمیمانه‌ای با هم داشته باشند اما من و سینا هر دو اگر هر روز هم را نمی‌دیدیم احساس می‌کردیم آن روز چیزی را از دست داده و یا به کار مهمی نرسیده‌ایم بنابراین قرار گذاشته بودیم هر روز به یک بهانه‌ای یا از خانه بیرون بزنیم یا در مسیر مدرسه همدیگر را به هر شکلی که شده ببینیم.

سینا برای رفت و آمد راحت‌تر از من بود اما من خانواده‌ای سنتی داشتم که به رفت وآمدهای بیش از حد دختر گیر می‌دادند و باید دلیل قانع کننده ای برایشان می‌آوردم که اجازه دهند یک ساعتی را بیرون از منزل باشم بنابراین تمام تلاشم را می‌کردم حتی اگر نیم ساعت هم بعد از مدرسه دیر به خانه برسم یک جوری خودم را به سینا برسانم کمی با او حرف بزنم نامه‌ای به او بدهم و زودتر به منزل برگردم.

قرارهای اینگونه موجب بد بینی خانواده به من شده بود تا جایی که مجبور بودم هر روز به بهانه کلاس‌های تقویتی و... پدر ومادرم را دور بزنم وآنها را فریب دهم.

روزهای آخر سال سوم دبیرستان را به پایان می‌رساندم و در کنار دوست صمیمی خود که از دوران راهنمایی با هم در یک نیمکت درس می‌خواندیم آماده رفتن به پیش دانشگاهی بودیم. مهدخت صمیمی‌ترین دوستم بود که بسیاری از کارهای مربوط به من و سینا را انجام می‌داد .

مهدخت شرایط بهتری نسبت به من داشت. پدر ومادرش کارمند بودند و زیاد به کارش کار نداشتند بنابراین برای بیرون رفتن از منزل کمتر از من مشکل داشت. سینا هم مثل من مهدخت را دوستی خوب و صمیمی می‌دانست بنابراین بسیار ساده وخودمانی با او رفتار می‌کرد.

مهدخت این روزها بی‌قرارتر از من به نظر می‌رسید انگار می‌خواست چیزی به من بگوید اما نمی‌توانست واژه‌ها را ادا کند. یک روز که برای رفتن به کنسرت از پدرم اجازه خواستم با ممانعت شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما از من اصرار و از آنها انکار. به هر شکلی شد با وساطت و تماس‌های مکرر مهدخت که حاج خانم ما دیگر بزرگ شده‌ایم و آبروی دخترتان می‌رود یک قرار دخترانه را از دست می‌دهیم توانستم پدرم را راضی کنم که اجازه رفتن به کنسرت را بدهد غافل از اینکه پدر ومادرم بارها به من و رفت و آمدهایم شک کرده بودند وآن روز، روز مناسبی برای تعقیب تنها دخترشان بود.

فارغ از اتفاقاتی که دور و برم در جریان بود یکی از شیک‌ترین مانتوهایم را پوشیدم و با شال قرمز زیبایی آماده رفتن به کنسرت شدم. دربین راه با تلفن همراهم که به مناسبت هجده سالگی‌ام پدرم برای جشن تولدم خریده بود به سینا زنگ زدم و متوجه شدم او به دنبال مهدخت رفته است بنابراین جایی قرار گذاشتم تا به آنها بپیوندم.

کنسرت با سرو صدای جوان‌ها و شور و اشتیاق ما برگزار شد. سینا درست در صندلی وسط من و مهدخت نشسته بود این حرکت او برایم جالب و جای تعجب داشت که چرا اینگونه رفتار می‌کند؟ هر چقدر هم با مهدخت دوست باشد باید جانب بعضی مسایل را نگه دارد اما باز هم به خودم می‌گفتم شاید حسادت دخترانه‌ای است و باید به خاطر دوستی عمیق خود با مهدخت بی‌توجه از کنار آن بگذرم.

آن روز کنسرت به پایان رسید اما روز خوشی در انتظارم نبود. پدرم دقیقاً مرا در کنار سینا دیده بود و چون از بچگی بارها مرا با او دیده بود می‌دانست سینا کیست و در کجا زندگی می‌کند.

هرچه قسم و آیه خوردم که ما دوستی سالمی داریم و سینا قصد ازدواج دارد به گوش پدرم نرفت که نرفت بنابراین از فردا مرا به مدرسه می‌برد و با خود می‌آورد.

چند روزی از این ماجرا گذشت من که حسابی از این رفتارهای پدرم خسته شده بودم پایم را در یک کفش کردم که یا دیگر بابا با من به مدرسه نیاید یا دیگر به دبیرستان نمی‌روم. مادرم که طاقت دیدن اشک‌های مرا نداشت با لحن تندی به پدرم گفت: دیگر آبرو برای دخترم نگذاشته‌ای از فردا حق نداری با او بروی.

پدرم مجبور به این کار شد اما از ته قلبش نگران من و زندگی‌ام بود. وضعیت مالی ما بهتر از سینا بود به نحوی که او همیشه این موضوع را مطرح می‌کرد که یک دانه دختری که زندگی خوب ومرفه‌ای داری.

از آن روز با ترس و لرز سینا را می‌دیم و نامه‌ها و دیدارهای چند دقیقه‌ای ما همه با هماهنگی مهدخت انجام می‌شد تا اینکه صبرم به سر آمد واز سینا خواستم این بازی مسخره را تمام کند و با خانواده‌اش برای خواستگاری‌ام بیاید.

سینا اول کمی من ومن کرد و بیکاری‌اش را پیش کشید اما به او قول دادم اگر پدرم قبول کند کمکش می‌کند مغازه‌ای بگیرد و کار و کاسبی راه می‌اندازد و حتی آپارتمانش را از مستأجر گرفته به ما می‌دهد بنابراین مشکلی برای آغاز زندگی مشترک نداشتیم.

این روزها که فکر می‌کنم می‌بینم شاید حرف‌های من سینا را وسوسه کرد که یک باره با دختری ازدواج کند که هم خانه دارد وهم مغازه... بی‌آنکه معنای تعهد و زندگی مشترک را بفهمد.

خواستگاری سینا و رفت و آمدهایش پنج شش باری طول کشید که به هر مشقتی بود توانستم اجازه پدرم را برای عقد و عروسی بگیرم اما او هر بار می‌گفت که به زودی پشیمان می‌شوی و من اصلا این داماد را قبول ندارم.

آخرین روزی که قرار بود در خانه پدرم باشم را فراموش نمی‌کنم. آن روز عروسی در حیاط بزرگ خانه پدری‌ام برگزار شد. با آنکه پدرم راضی به این ازدواج نبود سنگ تمام گذاشت حتی با دست‌های خودش برای شادی دل من کوچه و حیاط را چراغانی کرد.

عروسی به پایان می‌رسید اما نگاه‌های سنگین و مشکوک سینا و مهدخت و رفتارهای غیرقابل باور آنها به پایان نمی‌رسید .چنان با هم خوش و بش می‌کردند که گویی مهدخت عروس سینا است نه من.

آخر شب بعد از شام طبق معمول عروسی‌هایی که دیگر پاتختی نمی‌گیرند نوبت کادو دهی دوست و فامیل بود. من که بیش از هر کسی به مهدخت اطمینان داشتم تمامی کادوها که اعم از پول و سکه و طلا بود را به مهدخت سپردم تا آخر شب آنها را به من تحویل دهد. سکه‌ها و طلاهای فراوانی که فامیل ما هدیه کردند سر به میلیون می‌زد و همه اینها برای جبران کادوهایی بود که پدرم در مراسم مختلف به آنها هدیه کرده بود... میزان طلاها و سکه‌ها و چک پول‌ها آنقدر زیاد شده بود که می‌شد با این همه پول یک زندگی راه انداخت .

در لباس عروس بودم سرخوش و بی‌توجه به همه جا به رؤیاهای دور دست زندگی‌ام می‌اندیشیدم و اینکه از امشب زندگی‌ام با عشق دوران کودکی و نوجوانی‌ام آغاز می‌شود که متوجه گریه و ناراحتی مهدخت شدم که می‌گفت: پول‌ها و طلاها را از او دزدیده‌اند!! باورم نمی‌شد مگر می‌شود که پول و طلاها را به یک باره از مهدخت که دختر زرنگ و دست و پاداری بود بدزدند!! در حالی که با لباس عروس سراسیمه به دنبال پیدا کردن راهی برای یافتن طلاها وهدایای عروسی بودم در فیلمی که توسط موبایل یکی از بستگانم گرفته شد متوجه ارتباط پنهانی سینا و مهدخت شدم که پول و طلاها را در لحظه‌ای به سینا داد تا به نحوی آن را پنهان کند!! او آنها را در کیفی گذاشت که همراه سینا بود و در گوشی به او چیزی گفت. درست بود که سینا وضع مالی خوبی نداشت اما پدرم قول داده بود او را یاری کند. باورش برایم سخت بود که سینا هم از سرقت طلاها و پول‌ها حرف می‌زد و ابراز بی‌اطلاعی می‌کرد. همین مسأله هم باعث شد که احساس کنم باید زد و بندی میان این دو باشد. شاید مهدخت می‌خواست با این کار حساب بانکی سینا را پر کند تا فردا مقابل پدرم خیلی دست خالی نباشد اما چرا بدون اطلاع من و چرا اصلاً او باید برای سینا دلسوزی کند؟ همه این سؤال‌ها نکته‌ای را در ذهنم روشن کرد که من عروسک نمایشی این دو هستم و سینا و مهدخت مدت‌هاست به هم مهر می‌ورزند و اصرارهای من و وعده‌های خانه و شغل مناسبی که من به سینا دادم او را وادار به این ازدواج کرده است.

هنوز به خانه بخت نرفته با کوله باری از ندامت و پشیمانی به خانه پدری‌ام برگشتم و اینک دیگر روی دیدن پدرم را ندارم چرا که او تلاش کرد مرا از راهی که بازگشت سخت و شکننده ای داشت نجات دهد اما من به حرف‌های او توجهی نکردم!!

اصولاً نوجوانان وجوانان در رویاهای خاص سن خود غوطه‌ور هستند بنحوی که ممکن است نه تنها به نصایح و اندرزهای والدین توجهی نکرده بلکه در برابر آن موضع بگیرند. موضوع دوستی‌ها و ازدواج‌های خیابانی از موضوعاتی است که همچنان قربانی می‌گیرد. این قربانی‌ها که در موضوعات مختلفی از جمله طلاق، خیانت و حتی قتل مشکلات زیادی را به خود، خانواده و جامعه تحمیل می‌کنند اگر در ابتدای راه نافرجام خود به برخی از امور با بدبینی و یا با ظرافت و منطبق بر عقلانیت توجه کنند مسلماً بسیاری از ازدواج‌هایی که براساس و مبنای دوستی‌های خیابانی و عدم شناخت کامل از یکدیگر است شکل نگرفته و افراد دچار خسارت‌های روحی و روانی و ضررهای مادی نخواهند شد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.