محبوبه در بیان قصه غم انگیز زندگیاش گفت: همیشه شاگرد اول کلاس بودم و آرزوهای قشنگی برای آیندهام داشتم. زن جوان نفس عمیقی کشید و افزود: دوستان و آشنایان در هر جلسهای از وقار و رفتار و حتی نوع حرف زدن من تعریف و تمجید میکردند و این طوری بگویم که همه، احترام زیادی برایم قایل بودند.
اما خواهرم 180 درجه با من فرق میکرد. او اهل درس و مدرسه نبود و از روزی هم که برایش گوشی تلفن همراه خریدند بیشتر وقت خودش را با گوشیاش سپری میکرد.
سال اول دانشگاه بودم که برای خواهرم خواستگار آمد. پدر و مادرم جواب رد دادند و میگفتند مینا هنوز دهانش بوی شیر میدهد و وقت ازدواجش نیست و از طرفی اول باید دختر بزرگ ما ازدواج کند و بعد از چند سال تکلیف مینا برای ازدواج روشن خواهد شد.
متأسفانه خواهرم و پسری که خواستگارش بود در فضای مجازی عاشق و دلباخته هم شده بودند و چند ماه پدر و مادرم درگیر بودند تا بلکه مینا سر عقل بیاید و به این رابطه مجازی پایان بدهد.
فایدهای نداشت که نداشت. هر چه آنها سختگیری بیشتری میکردند کار بدتر میشد.
یک روز مینا به خالهام گفته بود اگر به پسر مورد علاقهاش نرسد خودش را میکشد. این تهدید برای ما نگرانی زیادی به وجود آورد. خانوادهام واقعاً مانده بودند چه کار کنند. در این شرایط، پدرم از عمه پیرش که بزرگ فامیل ما است راهنمایی خواست. عمه خانم را به خانه ما آوردند. با چشمهای کم سوی خود به ما نگاه میکرد و مادرم نیز با صدای بلند اسم هر یک را به گوشهای سنگین او میگفت.
بعد هم یکی یکی جلو میرفتیم و عمه خانم دست نوازشی به سر و صورتمان میکشید و لبخندی میزد. زن جوان افزود: آن روز وقتی برایش توضیح دادیم که مشکل از چه قرار است او در همان جلسه مرا برای نوهاش خواستگاری کرد.
عمه خانم معتقد بود با این ازدواج، هم من سر و سامان میگیرم و هم راه ازدواج برای خواهرم باز میشود. اصلاً باور نمیکردم که یک روز بعد با سینی چای وارد اتاقی شوم که جلسه خواستگاری برای من در آن برگزار میشد.
لحظهای که سینی چای را جلوی عمه خانم بردم او بدون هیچ مقدمهای داد کشید و گفت: برای خوشبختی این عروس و داماد جوان یک کف مرتب بزنید. او بلند شد. با دستان لرزان خود یک حبه قند در دهانم گذاشت و از خجالت داشتم آب میشدم. پدر و مادر من و خانواده محمود روی حرف عمه خانم حرفی نزدند و صبح روز بعد نیز به آزمایشگاه رفتیم.
محبوبه خودش را روی صندلی جابجا کرد و افزود: از همان نگاه اول متوجه شدم محمود هیچ علاقهای به من ندارد. حتی موضوع را به مادرم گفتم. اما خانوادهام میگفتند عشق و علاقه به مرور زمان ایجاد میشود و باید خودت را توی دلش جا بدهی.
از طرفی مادرم معتقد بود چون وضع مالی پدر محمود دهان پرکن است از نظر اقتصادی نیز مشکلی نخواهم داشت و میتوانم تا هر کجا که دلم میخواهد درس بخوانم و ادامه تحصیل بدهم.
با نگرانی سر سفره عقد نشستیم و به محمود بله گفتم. دو هفته بعد هم مینا و پسر مورد علاقهاش با برگزاری یک جشن ساده به عقد هم درآمدند. سه چهار ماه گذشت. محمود به صورتم نگاه نمیکرد و هر موقع او را به حرف میکشیدم میگفت: راضی نیستم دانشگاه بروی. او همین مسأله را بهانه کرد و بلایی سرم آورد که دانشگاه را رها کردم.
خانوادهام به خاطر این که به من دلداری بدهند میگفتند زن وقتی ازدواج میکند مال شوهرش است و باید ببینی شریک زندگیات از تو چه انتظاری دارد.
آنها دوباره وضعیت اقتصادی پدر محمود را پیش کشیدند و گفتند: تو اصلاً نیازی نداری درس بخوانی. برو بنشین و از یک زندگی مرفه و آنچنانی لذت ببر. به خاطر شوهرم کوتاه آمدم و از بزرگترین خواسته زندگیام (ادامه تحصیل) گذشتم.
اما اوضاع فرقی نکرد. روابط سرد ما به جایی رسید که وقتی توی اتاق با هم تنها بودیم هم به چشمانم نگاه نمیکرد و خودش را به خواب میزد. خیلی حرص میخوردم و ناراحتیام از این بود که نمیتوانستم حرفی بزنم. خانوادهام نگران آینده خواهر کوچکم بودند.
او و نامزدش هم با هم درگیر بودند. مجبوبه افزود: یک روز خالهام زنگ زد و گفت محمود را با زنی جوان دیده است. باور نمیکردم چه میشنوم. وقتی در این باره از شوهرم توضیح خواستم خیلی راحت و بیپروا جواب داد که این یک رابطه دوستانه و احساسی است و به من ربطی ندارد.
او برای اولین بار مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: من دوستت ندارم و به خاطر پدر و مادر و مادربزرگم با تو ازدواج کردهام. تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. جر و بحثمان بالا گرفت. آنچنان ضربهای به صورتم زد که دماغم شکست. لباسهایم غرق خون شده بود به بیمارستان رفتیم. ترسیده بود و خواهش و التماس میکرد که به کسی چیزی نگویم. تمام ترس محمود به خاطر این بود که پدرش او را از ارث محروم کند و موقعیت خود را از دست بدهد.
آبروداری کردم و وانمود کردیم هنگام پایین آمدن از کوه تعادلم را از دست دادهام و زمین خوردهام. مدتی درگیر دماغم بودم و محمود هم میگفت گذشتهها را جبران میکند. اما او دروغ میگفت و به رابطه کثیف خود با آن زن ادامه داد.
حساس شده بودم. توی جیبش مقداری موادمخدر هم پیدا کرد. دوباره دعوایمان شد. دوباره به سویم حملهور شد و کتکم زد. به کلانتری 26 رفتم و شکایت کردم. مهریهام را بخشیدم و از محمود طلاق گرفتم. اما بعد از این ماجرا، حرفهایی که عمه خانم در فامیل پشت سرم میزند دیوانهام کرده است.
وضعیت روحیام به شدت آسیب دیده و حالم اصلاً خوب نیست. گاهی افکار احمقانهای به سرم میزند و... به سراغ کارشناس مشاوره کلانتری رفتم. حس میکردم حرفهایش مرا آرام میکند. او مرا به اینجا معرفی کرد. من زندگیام را باختم، این حقم نبود.
نظر شما