امیر سعی میکرد هر زمان که هوا بارانی باشد و رعد و برقهای شدید بزند خود را هر چه زودتر به خانه برساند چرا که نازنین از همان کودکی از رعد و برق وحشت داشت اما آنقدر ترافیک بود و زمین خیس بود که زودتر از یکی دو ساعت به خانه نمیرسید. در حالی که امیر شیشه پاک کن ماشین را زد تا جلوی چشمش را ببیند تلفن همراهش زنگ خورد بله کسی غیر نازنین پشت خط نبود. از آن سوی خط در صدایش کمی اضطراب و ترس بود در حالی که صدایش میلرزید گفت: سلام امیر کجایی کی میرسی؟
امیر گفت: اتفاقا الان به تو فکر میکردم این ترافیک لعنتی و این باران خیابانها را بسته است فکر نکنم از این سمت شهر به زودی به آن سمت شهر برسم.نازنین که از زود رسیدن امیر ناامید شده بود گفت پس میروم خانه همسایه طبقه بالایی.
امیر گفت باشه برو. همسایه طبقه بالایی مادر پیر و دو دختر بودند که از سن ازدواجشان گذشته بود که به خاطر نگهداری مادر پیر و معلولشان هرگز ازدواج نکرده بودند. نازنین که خداحافظی کرد و برای رفتن به خانه همسایه آماده شد امیر کمی آسوده خیال شد.
دو سه خیابان را پشت سر هم گذاشت از دور سر یک پیچ متوجه خانم جوانی شد که زیر باران خیس خیس شده بود. در حالی که میخواست از کنارش بگذرد متوجه شد زن دست تکان میدهد انگار نیرویی تمام تمرکز او را در پاهایش قرار داد تا پایش را روی ترمز بگذارد و متوقف شود.
زن در حالی سوار شد که سر تا پایش خیس شده بود. صندلی جلو نشست و نگاه با محبتی به امیر کرد و از اینکه او را در این باران سوار ماشین کرده بود تشکر کرد.
سر حرف که باز شد امیر متوجه شد انگار این زن حرفهای زیادی برای گفتن دارد بی آنکه علاقهای به شنیدن حرفهای زن داشته باشد انگار مجبور شد به حرفهایش گوش دهد. امیر نگاهی به زن انداخت زنی حدودا 32 ساله و زیبارو بود تند و تند پشت سر هم حرف میزد و از زندگیاش میگفت از زندگی گذشتهاش و همسرش. همسری که به دلیل اعتیاد خانه و زندگیاش را به آتش کشیده و او را به فلاکت انداخته است. زن از زندگی و خانوادهاش گفت که از خانواده آبرومندی است وچندان مشکل مالی ندارد و به زودی به ارثیهای میرسد که تمامی نیازهایش را برطرف میکند.
انگار ساحرهای بود که در چشم بر هم زدنی وارد زندگی امیر شده بود. امیر قدرت تصمیم گیری در برابر سحر نگاه و کلام این زن را از دست داده بود انگار ناخوآگاه وارد بازی سرنوشت این زن شده بود گویی که امیر هم میخواست بیشتر این زن را بشناسد.
زن چنان با طمانینه و اطمینان از درآمد و ارثیهاش میگفت که گویی میخواست به امیر اطمینان دهد از آن دسته زنهایی نیست که صرفا به دنبال تکیه گاه مالی است انگار این زن بیش از هر چیزی به دنبال تکیه گاه عاطفی ویک گوش برای خوب شنیدن بود.
حرکات و نگاههای امیر نشان میداد که انگار او نیز تمایل دارد حرفهای این زن را بشنود زن نگاهی به ساعت انداخت ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود نگاهی به امیر کرد و با همان صمیمیت کلامش گفت: من اسم شما را نپرسیدم اصولا اول آقایان اسم خانم را میپرسند من پریسا هستم اسم شما چیه؟ امیر گفت: امیر ! من امیرم.
پریسا گفت: چه جالب نام برادرکوچک من هم امیراست. بار دیگر زن نگاهی به ساعت انداخت و در حالی که سعی میکرد خودش را گرم کند گفت:امیر آقا من که از سرما و باران خیس شدم ساعت هم که از دو بعدازظهر گذشته شما ناهار خوردی؟ امیر گفت نه داشتم میرفتم منزل که به شما برخورد کردم.
پریسا امیر را به ناهار دعوت کرد ودر حالی که لبخند شیطنت آمیزی زد گفت: البته رسم است که تا آقایان هستند خانمها دست به کیف و جیبشان نبرند اما چون من میهمان ناخوانده بودم اجازه میخواهم شما را برای یک ناهار خوب به یک رستوران خوب دعوت کنم.
امیر خندید و گفت: شما چه زن جالبی هستی همه زنها توقع دارند مرد آنها را به رستوران دعوت کند. پریسا گفت: خب این نشانه ضعف زنهاست. مرد را که نباید به خاطر پول و رستوران و لباس و طلا و...دوست داشت مرد را باید برای خودش دوست داشت.
پریسا حرفهای قشنگی میزد حرفهایی که شنیدنش برای امیر جالب بود. امیر دعوت پریسا را به شرطی پذیرفت که دفعه بعد پریسا میهمان او باشد. خیابانهای شمال شهر را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند و ناهار را در یک رستوران شیک خوردند. امیر از دست و دلبازی و از استقلال مالی پریسا خوشش آمده بود احساس میکرد او با زنهایی که برای پول به مردی میچسبند فرق دارد.
در راه بازگشت امیر پریسا را به خانهاش رساند تا آدرس خانه پریسا را نیز یاد بگیرد شماره موبایلها رد و بدل شد و امیر در آن روز بارانی اولین روزش را در کنار پریسا که در خیابان با او آشنا شده بود گذراند.
تلگرام امیر قفل شده بود چرا که پریسا به بهانههای مختلف برایش عکس میفرستاد و پیامهای عاشقانه. با آنکه سه سال از ازدواج امیر گذشته بود اما احساسات و حرفهایی از پریسا میشنید که تا آن زمان از همسرش نشنیده بود. با آنکه چند باری تصمیم گرفته بود این رابطه را تمام کند اما در برابر سیل احساسات پریسا کم آورده بود.
ساعتها به تداوم این رابطه فکر کرده بود اما هر بار که به چالشی برمی خورد به یاد حرفهای اطمینان برانگیز پریسا میافتاد که هرگز کسی از این رابطه آگاه نخواهد شد.
آنها با هم محرم میشوند و با ارثیهای که به پریسا میرسد آنها میتوانند سالها در کنار هم به خوبی و خوشی روزگار بگذرانند. چند روزی از دیدار اول آنها گذشته بود این بار امیر ، پریسا را به رستوران دعوت کرد و آنجا قول و قرار زندگی مشترک گذاشته شد با توجه به این مهم که زندگی اول امیر هرگز نباید خراب شود و هر زمان زن اول امیر متوجه این موضوع شود زندگی پریسا و امیر پایان میپذیرد.
امیر احساس میکرد روی ابرها حرکت میکند احساس میکرد در آسمان باز شده و در آن هوای بارانی پریسا از آسمان به روی زمین افتاده تا او نیز مانند بقیه مردهایی که همسر دومی دارند زن دیگری داشته باشد که هر زمان از نازنین خسته میشود با او آرام بگیرد.
پریسا منتظر آمدن امیر بود برای امیر میز رنگارنگی چیده بود این روزها امیر دیرتر به منزل میرفت و بعد از پایان کار به منزل پریسا میرفت.اما آن روز از ساعت یازده مرخصی گرفت تا کل روز را در منزل پریسا باشد. پریسا در کمتر از یک ساعت بیست بار به امیر زنگ زد و ذوق و شوقش را از آمدن امیر با حرفهای عاشقانه بیان میکرد و امیر هم به امید گذراندن روزگاری خوب با او به سمت خانه پریسا حرکت میکرد.
امیر سر میز ناهار نگاهی به پریسا کرد که چقدر مستقل بود و همانند سایر زنان از مشکلات زندگی و داشتن و نداشتنها نمینالید امیر این روحیه خوب پریسا را دوست داشت و خوشحال بود که پریسا بار مالی برای او ندارد. امیر در این حال و هوا بود که صدای زنگ در آپارتمان به صدا درآمد. امیر کمی خود را جمع کرد و در حالی که به پریسا نگاه میکرد متعجب پرسید غیر از من منتظر کس دیگری بودی؟ پریسا که خود تعجب کرده بود فکر کرد شاید همسایهای پشت در باشد.
اما آن سوی در مأمورانی بودند که پریسا را به جرم حمل و نقل و فروش مواد مخدر دستبند به دست دستگیر کردند امیر در برابر مأمورانی قرار گرفته بود که کل منزل پریسا را به هم ریختند و چند کیسه شیشه را از کشوها و زیر کمدها بیرون کشیدند. امیر گیج و گنگ به مأموران و پریسایی که رنگش مثل گچ سفید شده بود نگاه میکرد او باور نمیکرد که ارثیهای که پریسا از آن دم میزد و قرار بود حال و هوای خوبی به زندگیشان بدهد دروغ بوده و او قاچاقچی مواد مخدر بوده است.
امیر در جریان آشنایی با پریسا به جرم همکاری و تعاون با پریسا در خرید و فروش و نگهداری مواد مخدر شریک شده بود و نازنین که متوجه شده بود همسرش پس از گذشت سه سال از زندگی مشترکشان سراغ زن دیگری رفته است دیگر طاقت نداشت با او زیر یک سقف بماند پس راه خانه پدرش را در پیش گرفت و...
داستانی که خواندید داستان زندگی واقعی مردی است که به گفته خود به دلیل افتادن در دام هوس در دامی بزرگتر افتاد که زندگی فردی و خانوادگیاش را به چالش کشیده و سرنوشتی نامعلوم را برایش رقم زده است.
حال این سؤال مطرح میشود چرا برخی از مردانی که در زندگی زناشویی خود مشکلی ندارند با پشت پا زدن به اعتماد همسرشان آن هم در مقابل زنانی مجهول الهویه به آینده زندگی خود و خانواده لطمات جبران ناپذیری وارد میکنند؟
نظر شما