سمیه با التماس میگفت سه روز در هفته میرم دانشگاه سه روز هم میرم آرایشگاه ور دست لیلا خانم کار میکنم و خودم خرج دانشگاهم رو درمییارم اما اصغر آقا از لیلا خانم آرایشگر محل خوشش نمیاومد میگفت: لیلا زن درستی نیست رفت و آمدهای مشکوک داره میخوای بری اونجا چی کار کنی؟؟ خدا میدونه فردا چی از تو در بیاد. دختر باید شوهر کنه و شوهر داری. آرایشگری مزخرفترین شغل برای یه زنه همه جور آدمی میان و میرن.
گریهها و اصرارهای سمیه فایدهای نداشت. اصغر آقا مرد مستبد و خودرأی بود با اینکه شهلا خانم مادر سمیه هم راضی به این ازدواج نبود اما کاری از دستش بر نمیآمد اعتراض که میکردند زیر مشت و لگد اصغر آقا باید درد میکشیدند. با اینکه اصغر آقا سنی ازش گذشته بود اما همچنان زور زیادی داشت و آنقدر شهلا خانم رو در مضیقه مالی گذاشته بود که کسی جرات نداشت بالای حرفش حرف بزنه.
سمیه به مادرش میگفت: من نمیدونم این مرده رو از کجا پیدا کرده شهلا خانم گفت پسر یکی از دوستهای قدیمی شه که باباش از دنیا رفته اینم به این پسر به خاطر گذشته و دوستی با باباش احساس مدیونی میکنه میخواد ناصر رو یه جوری سر و سامان بده تو رو براش انتخاب کرده که برید سر زندگی مشترک.
برخلاف میل باطنی سمیه مجبور شد پای سفره عقدی بشینه که اصلاً در تزیین و انتخاب مدل و رنگش هیچ نقشی نداشت حتی لباس عروسش رو سمیرا دوستش براش انتخاب کرده بود چون سایز سمیرا و سمیه یکی بود. دل و دماغی برای عروسی و عروسی بازی نداشت یه عروسی و ازدواج زورکی که تنها کسی که از این ازدواج راضی بود بابا بود و ناصر و خواهرش. ناصر یک دونه خواهر داشت و دیگه هیچ کس و کاری نداشت سه چهار سال پیش بابا و مامانش توی یک تصادف با پراید رفته بودند زیر تریلی و هیچی ازشون باقی نمانده بود.
خواهر ناصر هم ازدواج کرده بود و جنوب کشور زندگی میکرد. بابام راه میرفت و میگفت دیگه چی از این بهتر میخوای دختر؟!!! همه دخترها آرزو دارند با کسی ازدواج کنند که بی سر خر باشه بی کس و کار باشه الان تو خودت همه کس و کار ناصر میشی.. نه مادر شوهری داری که توی زندگیات دخالت کنه نه شش تا خواهر شوهر که هر کدام یه جوری توی زندگیت سرک بکشند. برو خدا رو شکر کن و من رو دعا کن که همچین شوهری برات پیدا کردم...
جهیزیه ای ساده خیلی ساده تر از همه دخترهای فامیل برای سمیه خریده شده بود. کلی از جهیزیه اش از وسایل قدیمی بود که مادرش یواشکی اصغر آقا با پس اندازش خریده بود و میشه گفت تقریبا از مد افتاده بود. سمیه به این چیزها اهمیتی نمیداد باید تلاش میکرد هر طوری که شده مهر این مرد از راه رسیده رو توی دلش ببره و به سرنوشتی که پیش روش قرار گرفته لبخند بزنه.
ناصر کارگر یک آرایشگاه مردانه بود. صبح ساعت ده میرفت سرکار شبها تا ساعت نه و نیم تا ده شب برمیگشت. سمیه یواشکی ناصر درس میخواند تا هر طور شده دل ناصر رو به دست بیاره و اون رو متقاعد کنه که بره دانشگاه و درسش رو ادامه بده.
به نظر میرسید اصغر آقا آنقدر از محیط دانشگاه بد گفته و زیر گوش ناصر یه چیزهایی خونده که تا اسم دانشگاه میاومد بلافاصله ناصر یه واکنش شدید نشون میداد و دو تا لیوان رو به در و دیوار میکوبید تا سمیه حرفش رو نزده پس بگیره!!! یک سالی از ازدواج سمیه با ناصر گذشته بود برغم اینکه سعی میکرد نقاط مثبت ناصر رو ببینه و برای خودش بزرگش کنه تا مهر ناصر به دلش بیفته اما نمیتونست ناصر رو دوست داشته باشه.
چند روزی بود احساس میکرد رفتارهای ناصر تغییر کرده شبها تا صبح نمیخوابید و با اینکه خوابش نمیبرد اما صبح میرفت سرکار....تازگی خیلی کم غذا شده بود دو سه روز چیزی نمیخورد و بعد دو سه روز یه شکم سیر غذا میخورد و یک روز کامل میخوابید.
سمیه که تا حالا چنین چیزی ندیده بود فکر میکرد شاید ناصر مریض شده یا ناراحتی عصبی و روحی روانی داره که رفتارها و نوع خواب و خوراکش تغییر کرده!! هنوز چند هفتهای از تغییر رفتارهای ناصر نگذشته بود که اصغر آقا سکته مغزی کرد و دار فانی رو وداع گفت.
چند هفتهای برو بیاهای ختم و شب هفت و چهلم اصغر آقا حواس سمیه رو از ناصر پرت کرد اما تنها چیزی که به خوبی مشهود بود لاغر شدن هر روز ناصر بود. سمیه بازم پیش خودش فکر کرد چون این چند وقت خونه نبوده و غذای درست و حسابی درست نکرده ناصر به این حال و روز لاغری افتاده تا اینکه یک روز عصر سر زده بدون اینکه به ناصر بگه بیا دنبالم رفت خونه.
آرام در را باز کرد سر و صدایی نمیاومد وارد اتاق خواب شد ناصر رو با یه وسیلهای دید که بعدها فهمید اسمش پایپه... سمیه وقتی فهمید که ناصر ماههاست شیشه میکشه شوکه شده بود پس بی خوابی و غذا نخوردن و لاغری اصغر بی دلیل نبود!! ماهها از اینترنت درباره شیشه و تبعات مصرف آن اطلاعات جمع میکرد گاها از قتلهایی که به دست افراد شیشهای انجام میشد وحشت میکرد.
چند باری تلاش کرد تا ناصر شیشه را کنار بگذارد و ترک کند اما بیفایده بود. سمیه هر چه قدر تلاش کرد تا ناصر از مصرف شیشه دست بکشد فایده ای نداشت یک روز با برادرش وسایلش را جمع کرد و به خانه پدری رفت که پدر دیگر در آن خانه نبود. پدر از این دنیا رفته بود اما زورگوییها و خود رای های او باعث این ازدواج نحس شده بود.چند هفتهای از قهر کردن سمیه گذشت و ناصر از بازپروری خبر فرستاد که سمیه به سر زندگیش برگردد چون او تصمیم گرفته برای همیشه مصرف شیشه را پایان دهد.
سمیه با خوشحالی از اینکه ناصر ترک کرده یک بار دیگر به خانهاش برگشت هرچه مادر و برادرش اصرار کردند که نرو فایدهای نداره ناصر مجددا به سمت مواد خواهد رفت فایدهای نداشت.سمیه امیدوار بود بتواند زندگی خوبی را با ناصر که در سلامت است آغاز کند...
هنوز چند هفتهای از بازگشت ناصر از کمپ ترک اعتیاد نگذشته بود که سمیه متوجه شد ناصر مدت زمان زیادی را در حمام خانه میماند بدون اینکه دوش آب را باز کند. یک روز که ناصر در را از پشت نبسته بود با سمیه رو به رو شد سمیه او را در حالی که شیشه میکشید غافلگیر کرد...
دیگر فایده ای نداشت هرچه سمیه اصرار میکرد ناصر کمتر توجه میکرد. دیگر سمیه احساس میکرد قهر کردن و رفتن به منزل پدری فایدهای ندارد او به توصیههای مادر و برادرش گوش نکرده بود. ناامیدی و یاس و افسردگی سمیه را با ناصر همراه کرد دیگر سمیه هم با ناصر شیشه میکشید.
چند ماهی که از این وضعیت گذشت قیافه سمیه تابلو شده بود هرکسی که از دور او را میدید میتوانست بفهمد که او شیشه میکشد. سمیه در کمال ناباوری خود را در کمپ ترک اعتیاد زنان دید این بار باز هم به همت مادر و برادرش از آن جهنم نجات یافته بود و به همت آنها و با وکیلی که گرفته بودند توانست برای همیشه از دست ناصر نجات پیدا کند و طلاق بگیرد.
زندگی سمیه بعد از جدایی و پاک شدن از شیشه رنگ و روی دیگری گرفته بود اما هر کجا که میخواست برود برادرش مانع میشد و به بهانه اینکه شوهر نداری و همسایهها برایمان حرف در میآورند سمیه را تحت فشار قرار داده بودند. سمیه که به آرایشگری علاقه داشت در آرایشگاه زنانهای مشغول شد اما در همان رفت و آمدهای زنانه و به بهانه خوش اندامی و لاغری با عدهای از زنهای شیشهای معاشرت کرد تا باز هم در دام شیشه گرفتار شد...این بار سمیه تنها ماند دیگر خانوادهاش از او حمایت نکردند تا اینکه به جرم حمل و مصرف شیشه دستگیر شد... این روزها سمیه در حالی که دوران ترک شیشه را پشت سر میگذارد به روزهایی فکر میکند که خانوادهاش برای سلامتش تلاش کردند و او قدر ندانست...سمیه امروز ناراحت است و سعی میکند در آینده زندگی از دست رفتهاش را جبران کند...
نظر شما