تحولات منطقه

۱۳ آبان ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۸
کد خبر: ۴۷۱۳۰۵

گزارش از شخص

سخنگوی دانشجویان فاتح لانه جاسوسی کجاست؟

شهید«محسن وزوایی» سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام «ره» بود

قدس آنلاین / مجید تربت زاده : با همان تیپ دانشجویی سال 1358 ، موها و محاسن کمی تا قسمتی بلند که با آرایشگاه محل، رابطه نزدیک و دیدار زود به زود ندارند و لباسهای ساده ، درست مثل لباسهایی که روزهای تظاهرات علیه رژیم پهلوی می پوشیدند به نشست مطبوعاتی آمده است.

سخنگوی دانشجویان فاتح لانه جاسوسی کجاست؟
زمان مطالعه: ۵ دقیقه

درست مثل لباسهایی که روزهای تظاهرات علیه رژیم پهلوی می پوشیدند به نشست مطبوعاتی آمده است. تنها فرقش با روزهای انقلاب این است که در حال شعار دادن نیست. سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام این بار دارد در حضور خبرنگاران داخلی و خارجی توضیح می دهد که چرا سفارتخانه آمریکا را لانه جاسوسی می داند...

فرزند ششم

میان 3 دختر و 6 پسر خانواده، محسن فرزند ششم بود که خدا سال 1339 او را به «حاج حسین وزوایی» داد. نگفته و از دانشجو بودنش باید حدس زده باشید که بچه «نظام آباد» تهران از جمله بچه درسخوان های خانواده ،محله و دبیرستان هشترودی بود که سال 55 در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شده بود. اما علاوه براین «محسن» پسر خوب بابا هم بود چون از همان جوانی افتاده بود دنبال خط و ربط مذهبی – سیاسی پدرش که یکجورهایی از مبارزین قدیمی و اطرافیان آیت الله کاشانی به شمار می رفت. برای همین هم وقتی وارد دانشگاه شد برای پیوستن به انجمن اسلامی و مبارزات دانشجویی علیه رژیم، استخاره نگرفت و حتی خودش جلودار و هدایتگر این مبارزه شد.

خدا حافظ دانشجو

-         سال اول دانشجویی ، بیشتر درس بود و کلاس اما سالهای دوم و سوم به بعد اگر صادق باشیم ، محسن مانند خیلی از همکلاسی ها پی مشغله های مهم تری بود تا درس خواندن. با بالا گرفتن انقلاب ، ساماندهی راهپیمایی ها و مبارزات دانشجویی ، بیشتر شب و روز های او را به خودش اختصاص داده بود . از ماجرای 17 شهریور به بعد هم «محسن» دیگر بیشتر یک چریک بود که شبانه روز دنبال مبارزه بود. در تسخیر پادگان های جمشیدیه و عشرت آباد و درگیری با نیروهای رژیم چیزی کم نگذاشت تا خودش را برای روزهای آینده و فتح های مهم تر آماده کرده باشد. فاصله روزهای 10 تا 22 بهمن هم خواب و خوراک را بر خودش حرام کرده بود تا آمدن امام«ره» و پیروزی را به چشم ببیند. انقلاب که به سرانجام رسید شاید خودش هم فکر می کرد بزودی بر می گردد سر درس و کتابهایش و باز غرق می شود در فرمولهای سرگیجه آور شیمی ، اما...

اینجا سفارتخانه نیست

13 آبان 58 ، سیف اللهی ، علی حاتمی  و «محسن» جزو اولین کسانی بودند که دیوارهای بلند و سپس ساختمان های لانه جاسوسی را فتح کردند. حالا چند روز از انقلاب دوم، انقلابی بزرگتر از انقلاب اول گذشته است. خبرنگارشبکه«زد . دی . اف » آلمان می گوید : بینندگان عزیز! نظر شما را جلب می کنم به مصاحبه مطبوعاتی با سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار خمینی که چند روز پیش سفارت آمریکا در تهران را اشغال کردند... منظور خبرنگار «محسن وزوایی» است که با انگلیسی روان شروع به صحبت می کند:« ما دانشجویان با قوانین دیپلماتیک آشنایی داریم، ما می دانیم که دیپلمات ها در کشورهای خارجی مصونیت دارند... اما متاسفم که بگویم اینجا نه سفارتخانه بود و اینها هم نه کاردار و دیپلمات. ما ایمان پیدا کردیم که درگیری‌های کردستان، گنبد، بلوچستان و خیابانهای تهران از این جا خط می گیرند...ما می گوییم چرا این همه دستگاههای پیچیده شنود و جاسوسی در آن نصب شده؟ چرا این همه سند را در دستگاههای کاغذ خردکن ریختند و نابود کردند؟».

حماسه «بازی دراز»

دانشجو، مدتی جهادگر جبهه سازندگی در مناطق محروم، حالا سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام و بعد هم پیوستن به سپاه پاسداران ، گذراندن آموزش های دشوار چریکی و به عهده گرفتن مسؤولیت مخابرات ، حضور در کردستان و در کنار شهید چمران ، سرانجام هم واحد اطلاعات و عملیات سپاه. «محسن» بیشتر انگار برای همین مورد آخر ساخته شده بود چون هنرنمایی های جنگی اش را هم از همین زمان آغاز کرد. تنها حرف شرکت در طراحی و شناسایی های عملیات آزادی ارتفاعات «بازی دراز» نیست. «بازی دراز» تنها نقطه شروع دلاوری و هوشمندی «محسن» نبود. آن روزها را خیلی از همرزمانش به یاد دارند که چطور با معدود نیروهای باقیمانده  350 نفر از نیروهای کماندیی دشمن را به اسارت گرفت . با نیروهایی که ساعتی قبل زیر غوغای آتش مستقیم دشمن بیشترشان شهید و زخمی شده و بقیه هم کُپ کرده بودند. بدون پشتیبانی ، ناامید و خشمگین فریاد زده بودن سر «محسن» که چه شد نیروی پشتیبانی؟ چرا بچه ها رو به کشتن می دی؟ و محسن سرش را بلند کرده بود، فریاد زده بود : الم ترکیف فعل ربّک باصحاب الفیل...دوباه...سه باره...بقیه هم تکرار کرده بودند تا ناگهان هلی کوپتر خودی برسد ، تانک دشمن را بترکاند...دو هلی کوپتر عراقی توی آسمان بخورند به هم...بچه ها روحیه بگیرند ... پیروزی معجزه وار به دست بیاید و تازه در پایان کار «محسن» را ببینند که بدجور از ناحیه صورت و فک زخم برداشته، بدجور...!

زخم، درد و نماز

سه ماه بعد ، برای عملیات «مطلع الفجر» به منطقه برگشت. به دکترها اجازه نداده بود موقع عمل بی هوشش کنند. با درد زخمهای هولناک گلوله و ترکش حال می کرد. دوای دردش نمازهایی بود که وقتی درد شدت می گرفت می خواند در حالی که غرق می شد در درد ،عرق و آن دعای دستهای تمام نشدنی. زخمها هنوز تازه بودند که برگشت. با گلوله ای که برای یادگاری توی فکش جا مانده بود. چند ماه بعد دو باره تیر و ترکش و زخم. صورت ، بدن و دست و پایش جای سالم نداشت. امیدی نبود زنده بماند. خیلی ها با بدن بیجانش عکس یادگاری گرفتند. بیهوشی دو سه ماهی طول کشید. یکی از دستها فقط به پوست و مقداری گوشت وصل بود، زیر گلو یش را باز کرده بودند تا خرده استخوانها را بکشند بیرون، جراحی ها که تمام شد ، بعد از چند ماه دکترها گفتند حالا می توانید ببریدش برای فیزیوتراپی اما وقتی فهمید عملیات «فتح المبین» در راه است ، زخم ، ناتوانی و فیزیوتراپی را بیخیال شد ، دو باره عملیات ، دوباره مجروحیت ، خونریزی دوباره زخمهایی که فرصت جوش خوردن نداشتند و باز هم بیمارستان ، جراحی ، دردهای مردافکن ، افتادن در بستر ، نمازهای میان درد و خون و اشک و ...

جشن فارغ التحصیلی

قسمت این بود که با وجود دوری از درس و کلاس ، با وجود اینکه خداحافظی کرده بود از دانشجویی اما دانشجو بماند. درس و دانشگاه تعطیل شده بود اما «محسن» باید دانشجوی دانشگاه انقلاب و جنگ باقی می ماند. می ماند تا 10 اردیبهشت سال61 ، عملیات بیت المقدس ، فرشته ها بیایند و مدرک فارغ التحصیلی اش را برایش بیاورند. همان فرشته هایی که وقتی سر و صورت «محسن» را نوازش کردند، ساعتی بعد پیام فتح خرمشهر را هم آوردند. فرمانده تیپ سید الشهدا(ع) به خاطر مجروحیت های سابق اجازه حضور در خط مقدم را نداشت...اما خودش را رسانده بود به معرکه...روحیه داده بود به بچه هایی که آتش دشمن زمینگیرشان کرده بود...گرد و خاک انفجار که فرونشست ، عباس پیکر «محسن» و بی سیم چی اش را دید...گوشی را برداشت...آنطرف حاج احمد متوسلیان منتظر بود...احمد ...احمد ، عباس!..آتیش سنگین...بی علمدار شدیم...محسن...و دیگر نتوانست ادامه دهد...حاج احمد آن طرف خط چیزی را که باید بشنود، شنیده بود...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 5
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ناشناس ۰۸:۵۲ - ۱۳۹۵/۰۸/۱۳
    0 0
    ممنون.متشکر.خیلی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.شهدا شرمنده ایم.حلالمون کنید توروخدا
  • وزیری ۰۹:۰۸ - ۱۳۹۵/۰۸/۱۳
    0 0
    سلام ودرود خدا بر شهیدان اسلام عالی نوشته بودید ....بسیار تاثیر گذار و جامع... سپاسگذارم...یاعلی
  • هووم ۱۰:۱۷ - ۱۳۹۵/۰۸/۱۳
    0 0
    اینها چطور ناگهانی اسلامی شدند؟
    • میلاد ۱۲:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۸/۱۴
      0 0
      کی ها چطور اسلامی شدند؟ چی میگی شما معلومه؟
  • دنیا طلب ۱۳:۱۴ - ۱۳۹۵/۰۸/۱۳
    0 0
    خدا مارا ببخشد که محسن ها وراهشان را فراموش کرده و حالا شرمنده انهاییم