قدم می زنم. برگ های طلایی و نارنجی، دنیا را تسخیر کرده است و سکوت. با خودم می گویم سکوت ها را باید تفکیک کرد.
باید بدانم گاهی آدمی از سَرِ خستگی، گاهی از سرِ خشم، از سرِ جَبر، گاهی به خاطر تنهایی و زمانی از سرِ بیماری، سکوت پیشه می کند و اینها هزار معنای تودرتو دارند...
زنگ مدرسه می خورد. قاتیِ دختر دبستانی هایِ کوچولو راه می افتم و دلگشایی می کنم از خودم. حالم مثل ماهی ای که آب تُنگش را عوض کرده باشند، خوش می شود. حیف که کوله ندارم بیندازم پشتم و قدّم از همه، خیلی بلندتر است.
آمده ام هواخوری و شادی. آدم ها را می بینم که فِرز می روند و فِرز می آیند. آدم هایی که انگار از آبان ماه کناره گیری می کنند و نمی دانند که خیلی فِرز دارند پاییز و سال و روزگارشان را از دست می دهند.
در پیاده روِ پاییز قدم می زنم و خرمالوهای رسیده یک جعبه، چشمم را می گیرند و دیگر رفتن ام نمی آید. می ایستم. به پیکرِ خیسِ میوه ها و پلاستیک زمختی زُل می زنم که دستفروش برای درامان ماندن از مهربانی ابرها، بر قد و قامتش کشیده...
پیرمرد خوشرویی که گرم، سلامم را جواب می دهد و می گوید: بفرمایید خرمالو. نوبرانه است.
چند کیلو میوه نارنجی می خرم از باغبانی که پاییز، باران و خرمالوها را دوست دارد و طعمِ گسِ زندگی را...
و از ذهنم می گذرد واقعاً فومن، ساری، کاشان فرقی نمی کند اگر بدانیم زندگی جائیست که عشق و مهربانی باشد.
نظر شما