قدس آنلاین- رقیه توسلی: هربار بعد فرسخ ها که منزل می گزینیم، در آیینه جز نگاهی نمی بینم که گنبد طلا دارد. و مشت مشت کبوتری که به آسمان پرواز می کنند و از حوضِ مهربانی صاحبخانه سیراب می شوند.
هوا روشن است. مثل ما که قلبمان را ریسه ی نور بسته اند. مثل ما که زیر باران و برف، پرنده شده ایم. سبکبال و رها... مثل کاروانی که میان پاییز و بهار و کلمات، متولد می شود و رضا رضا از زبانش کنار نمی رود.
انگار تازه خودمان را پیدا کرده ایم آقاجان...! خودِ سرگشته مان را... شوریدگی، ما را از غربت به درآورد. از بیماری، از بی پناهی...
پا که به راهتان گذاشتیم، عطرِ خراسان پیچید در کویر. خداخوان تر و حضرت خوان تر شدیم. پابه پای مان خستگی رفت. سوز و سرما رفت و حالا قرین عافیت ایم.
مولای رئوف توس! چگونه بگوییم که سلام های آمدن، چقدر می چسبد و حمد و شکرهای میانِ راهی!؟ چگونه از برف های ثناخوان و شور پاهای عزیزدُردانه بگوییم!؟ از مردان و زنانی که دلتنگ شمایند و تکه تکه ی وجودشان، جز مشهدالرضا نیست!؟
نظر شما