به گزارش قدس آنلاین، حادثه برای اکثر مردم فقط معنای هیجان و خارج کردن زندگی از روزمرگی دارد اما کسانی هستند که حادثه برایشان نه تنها هیجان ندارد بلکه دلهره و نگرانی لحظات جدایی از خانواده و دوستان را تداعی می کند.
انگار زندگی آنها با دردناک ترین لحظات زندگی مردم پیوند خورده است.
وقتی همه از خطر فرار می کنند سراسیمه خود را به عمق فاجعه میرسانند و براحتی ارزشمندترین سرمایه خود یعنی جانشان را درگیر نجات جان دیگری می کنند.
اغلب مردم آتش نشان بودن را یک شغل و حرفه می دانند اما آیا می توان این حد درگیر کردن خویشتن با مرگ را حرفه نامید؟
اهل معامله و تجارت نیستند یا حداقل نمی توان معامله انها را با مقیاس های اهل تجارت سنجید. وقتی در یک کفه ترازو جان آدمی قرار می گیرد کدام کالای دنیایمان را در طرف دیگرش قرار دهیم تا کفه های ترازوی حاصل از عقل لیبرال عدالت دو دوتا چهارتایی را برایمان نشان دهد؟
آتش نشان بودن یعنی معامله با خدا، یعنی خود را به خدا سپردن، یعنی دقیقا حس می کنی هر روز صبح که از خواب بیدار میشوی ممکن است آخرین طلوع زندگیت را ببینی.
درست مثل شب های عملیات، مثل لحظاتی که بچه بسیجی ها رفقا را آنچنان در آغوش می گرفتند که انگار می دانند رفتن آنها اگر هم امشب برگشتی دارد نمی توان روی فردایش حساب کرد.
پایگاه آتش نشانی خیلی شباهت به سنگر دارد. ساکنانش با دود و خاک انس گرفته اند. کمتر روزی را شب می کنند که در آن از دود خوردن، خزیدن در دالان های تنگ، غلتیدن در میان خرابه ها و فرورفتن درون گودال های عمیق خبری نباشد.
خیلی به بچه های تخریبچی شبیه هستند. بیشتر از هر فرد دیگری با انفجار، سوختن، دست و پای قطع شده، سرو صورت خونی و از هم بدتر با پاره پاره شدن رفیق انس گرفته اند.
انگار بچه های جبهه در دالان زمان کوچ کرده اند و در دنیای پر از زرق و برق تهران ۱۳۹۵ آتش نشان بودن را شایسته بسیجی یافته اند.
پشت چهره نیمه سوختشان دلی آیینه ای دارند. هر چقدر دست و صورتشان به سوختن عادت کرده دلشان از آتش دل و دیده نگران مردم می ترسد. در توصیف مظلومیتشان همین بس که تنها وقتی از میانمان پر می کشند یادشان می کنیم.
در آخرین روز دی ماه ۹۵ دسته آتش نشان ها به عملیات می روند و چند ساعتی بعد نفراتی از آنها بر می گردند. وقتی من و شما با تلفن همراهمان از ظاهر خراب شده ساختمان پلاسکو فیلم می گرفتیم زیر خروارها خاک نفس برادرانمان به شمار افتاد و شاید وقتی هوا تاریک شد چند متر آن طرف تر قلب آیینه ای بچه بسیجی های شهرمان از حرکت باز ایستاد.
نمی دانم نام شما چیست یا اهل کدام خطه و دیار وطنم هستید اما بدانید شهادت لباسی است که جز بر بدن های سوخته و پیکرهای سراسر ایثارتان اندازه نمی شود.
ای مردانی که چون شمع ایستادید و از آتش نترسیدید شما فرزندان جبهه هستید و تقدیر شما را جایی به جز شلمچه و طلاییه و جزیره مجنون به صف راست قامتان پیوند داد.
باید آتش گرفت تا فهمید که شما بسیجی های شهرمان امروز چه کشیدید.
احساس سوختن به تماشا نمی شود.
نظر شما