ناصر در سن 50 سالگی ضامن شاگرد مغازهاش شد تا او به خاطر بدهکاری به زندان نیفتد، اما حالا برای پرداخت 100 میلیون تومان به طلبکاران از ستاد دیه و خیران تقاضای کمک دارد.
در مقابلش قرار میگیرم تا داستان زندگیاش را برایم تعریف کند.
سخن را با گلایه از روزگار شروع کرده و میگوید: بهار سال 93 بود که جوانی برای کار کردن به مغازه صافکاری ام آمد تا کار کند. زن و بچه داشت و داستان زندگیاش دل انسان را به درد میآورد.
چند روزی از حضور علی در مغازهام میگذشت، صبحها زودتر از من میآمد و مشتاق کار بود.
چند ماهی گذشت که طلبکاران نشانی محل کار جدیدش را پیدا کرده و سراغش آمدند.
هر طور بود آنها را با وعده آرام کرد. از آن روز به بعد دیگر مانند همیشه سرکار نمیآمد و دست و دلش به کار نمیرفت. تا اینکه یک روز زن میانسالی به مغازهام آمد و گفت مادر علی است، او گفت که طلبکارها با حکم جلب آمده و علی را زندانی کردهاند و از من خواست با جواز کسب زمینه آزادیاش را فراهم کنم و من هم با جواز کسب راهی کلانتری شدم و چند روز بعد علی آزاد شد. او بعد از آزادی چند روزی سر کار آمد و بعد ناگهان غیب شد از هر جا سراغش را میگرفتم به بن بست میخوردم. او فرار کرده و دست من را در پوست گردو گذاشته بود. برای تأمین 50 میلیون از بدهکاری شاگرد فراریام حتی خانهام را فروختم، اما انگار بدهیهایش تمامی نداشت. خانوادهام آواره اجاره نشینی شدند و زنم بیماری ام اس گرفت، دیگر توان پاسخ دادن به طلبکارهایش را نداشتم.
شیطان گولم زد و سراغ پول نزول رفتم شاید حلال مشکلم شود اما نه تنها مشکلم حل نشد که با حکم جلب طلبکارها راهی زندان شدم.
اکنون شبها به جای خانه راهی زندان میشوم و روزها کار میکنم تا از پس بدهکاریهای شاگردم برآیم، این زندان تاوان اعتماد بی جا به نامردان و ضمانت کردن یک زندانی است.
نظر شما