تحولات لبنان و فلسطین

۵ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۲۲:۳۱
کد خبر: 523252

سید محمدعلی جمال‌زاده که از او به منزله پدر داستان‌نویسی معاصر ایران یاد می‌شود از 1930-1915 میلادی در برلین به سر برد.

روایت جمال زاده از کشتار تاریخی ارامنه

به گزارش قدس آنلاین به نقل از الف، او که در 1915 میلادی به ایران بازگشته بود پس از اقامتی 16ماهه،‌ دوباره راهی آلمان شد و در راه بازگشت با کاروان آوارگان ارمنی برخورد کرد.

نوشته زیر بخش‌هایی از روایت محمدعلی جمال‌زاده از سفر خود است که در کتاب «سرگذشت و کار جمال‌زاده» به چاپ رسیده است؛ وی همچنین مشاهدات خود را با عنوان «مشاهدات شخصی من در جنگ جهانی اول» در خرداد 1350 شمسی در ژنو، به رشته تحریر درآورده است.

جمال‌زاده در این اثر تاکید می‌کند که آنچه آورده همگی وقایعی است که به شخصه شاهد آن بوده و به چشم خود آنها را دیده است.

کاروان مرده‌های متحرک
جمال‌زاده در بخشی از کتاب خود آورده است: «..... با گاری و عربانه (درشکه) از بغداد و حلب به جانب استانبول به راه افتادیم. از همان منزل اول با گروه‌های زیادی از ارامنه مواجه شدیم. به صورت عجیبی که باور کردنی نیست، ژاندارم‌های مسلح و سوار ترک آنها را پیاده به جانب مرگ و هلاکت می‌راندند. صدها زن و مرد ارمنی را با کودکانشان به حال زاری به ضرب شلاق و اسلحه پیاده و ناتوان به جلو می‌راندند. در میان مردها جوان دیده نمی‌شد چون تمام جوانان را یا به میدان جنگ فرستاده یا محض احتیاط (ملحق شدن به قشون روس) به قتل رسانده بودند. دختران ارمنی موهای خود را از ته تراشیده بودند و علت آن بود که مبادا مردان ترک و عرب به جان آنها بیفتند. دو سه تن ژاندارام بر اسب سوار، این گروه‌ها را درست مانند گله گوسفند به ضرب شلاق به جلو می‌راندند...... فاصله به فاصله کسانی از زن و مرد ارمنی را می‌دیدیم که در کنار جاده افتاده‌اند و مرده‌اند یا در حال جان دادن بودند.

بعد از ظهری بود به جایی رسیدیم که ژاندارم‌ها به یک کاروان از این مرده‌های متحرک، در حدود 400 نفری،‌ قدری مهلت استراحت داده بودند. مرد و زن هر چه کهنه و کاغذ پاره پیدا کرده بودند، با نخ و قاطمه (ریسمان کلفت) و طناب به‌جای کفش به پاهای خود بسته بودند، به طوری که هر پایی مانند یک طفل قنداقی به نظر می‌آمد.

مرد و زن مشغول کاوش خاک و شن صحرا بودند تا مگر ریشه خار و علفی به دست آورده سد جوع (رفع گرسنگی) نمایند.

زنی به من نزدیک شد و دو دختر هیجده ـ نوزده ساله خود را نشان داد که موی سر آنها را برای اینکه جلب نظر مردان هوس‌باز را نکند،‌ تراشیده بودند و به زبان فرانسه گفت: «این‌ها دخترهای منند و دارند از گرسنگی تلف می‌شوند بیا محض خاطر خدا این دو دانه الماس را از من بخر و چیزی به ما بده که بخوریم و از گرسنگی نمیریم.

خجالت کشیدم چون آذوقه خود ما هم سخت ته کشیده بود، آنچه توانستم، دادم و گفتم: الماس‌هایتان مال خودتان.جوابی نداشتم به او بدهم ولی در دل می‌دانستم که با این مردم گرگ‌صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته‌اند، هرگز جنگ پایان نخواهد یافت؛ لقمه نانی به او دادم؛ دو قسمت کرد یک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت دیگر را با ولع شدیدی شروع به خوردن نهاد

مرد مسنی نزدیک شد و با فرانسه بسیار عالی گفت: «من در دانشگاه استانبول معلم ریاضیات بودم و حالا پسر ده ساله‌ام این جا زیر چشمم از گرسنگی می‌میرد. تو را به خدا بگو این جنگ (جنگ جهانی اول) کی به آخر می‌رسد؟»

جوابی نداشتم به او بدهم ولی در دل می‌دانستم که با این مردم گرگ‌صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته‌اند، هرگز جنگ پایان نخواهد یافت؛ لقمه نانی به او دادم؛ دو قسمت کرد یک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت دیگر را با ولع شدیدی شروع به خوردن نهاد.

گفت: «تعجب می‌کنی که این نان را خودم می‌خورم و به بچه‌ام نمی‌دهم ولی خوب می‌دانم که بچه‌ام مردنی است و همین یکی دو ساعت دیگر و بلکه زودتر خواهد مرد و در این صورت فایده‌ای ندارد که این نان را به او بدهم و بهتر است برای خودم نگاه بدارم».
همان روز وقتی به نزدیکی آبادی مختصری رسیدیم، همان جا پیاده شدیم. آذوقه ما تقریبا تمام شده بود و هر کجا ممکن بود باز هر چه به دست می‌آوردیم، می‌خریدیم. آن شب جایی منزل کرده بودیم که باز گروهی از ارامنه را مثل گوسفند در صحرا ول کرده بودند. ما نیز توانستیم از عرب‌های ساکن آبادی گوسفندی بخریم. همان جا سر بریدند و آتش روشن کردیم که کباب حاضر کنیم.

همین که شکمبه گوسفند را خالی کردند مایعی نیم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می‌شد بر زمین ریخت. بلافاصله جمعی از ارمنی‌ها از زن و مرد خود را روی آن انداخته با ولع عجیبی به خوردن آن مشغول شدند.

با چنین مناظری روزبه‌روز به آهستگی جلو می‌رفتیم کم – کم مزاج خود ما نیز ضعف یافته، حالت خوشی نداشتیم و به خصوص از امتلاء معده (رودل) در زحمت بودیم به طوری که هر کدام از ما روزی چند بار مجبور می‌شد در کنار جاده برای تسکین معده پیاده شود.

قرار گذاشته بودیم هر وقت کسی پیاده شد و پس تپه‌ای رفت، دیگران توقف کنند تا او برگردد و سوار شود. روزی نزدیکی‌های غروب بود که من پیاده شدم و در پس تپه‌ای از خاک به کناری رفتم. هنوز ننشسته بودم که چشمم به جمجمه‌ای افتاد که از تن جدا شده و آن جا افتاده بود. هنوز اندکی گوشت و پوست بر آن باقی بود و موهای سرخ رنگی داشت فهمیدم ارمنی است و سخت ناراحت شدم.

به حلب رسیدیم در مهمان‌خانه بزرگی منزل کردیم که مهمانخانه پرنس نام داشت و صاحبش یک نفر ارمنی بود؛ هراسان نزد ما آمد که جمال پاشا وارد حلب شده و در همین مهمانخانه منزل دارد و می‌ترسم مرا بگیرند و به قتل برسانند و مهمانخانه را ضبط نمایند.
به التماس و تضرع درخواست می‌نمود که ما به نزد جمال پاشا که به قساوت معروف شده بود رفته، وساطت کنیم.

شما اشخاص محترمی هستید و ممکن است وساطت شما بی اثر نماند، ولی بی‌اثر ماند و چند ساعت پس از آن معلوم شد که آن مرد ارمنی را گرفته و به بیروت و آن حوالی فرستاده‌اند و معروف بود که در آنجا قتلگاه بزرگی تشکیل یافته است. خلاصه آنکه روزهای عجیبی را گذراندیم


او می‌گفت: شما اشخاص محترمی هستید و ممکن است وساطت شما بی اثر نماند، ولی بی‌اثر ماند و چند ساعت پس از آن معلوم شد که آن مرد ارمنی را گرفته و به بیروت و آن حوالی فرستاده‌اند و معروف بود که در آنجا قتلگاه بزرگی تشکیل یافته است. خلاصه آنکه روزهای عجیبی را گذراندیم. حکم یک کابوس بسیار هولناکی را برای من پیدا کرده است که گاهی به مناسبتی بر وجودم تسلط پیدا می‌کند و ناراحتم می‌سازد و آزارم می‌دهد.

باید دانست که در همان زمان اهالی مملکت سوئیس تعدادی از کودکان ارمنی را به وسیله موسسه صلیب سرخ از خاک ترکیه به سوئیس آوردند و بعضی از آنها را رسما فرزند خود دانستند و آنها را تربیت دادند و امروز هنوز در شهر ژنو عده‌ای از آن‌ها باقی هستند که عموما دارای مقاماتی شده‌اند از قبیل دکتر عربیان، پزشک معروف کودکان و چند تن طبیب، جراح، مهندس و معمار معروف شهر که همه از همان ارامنه‌ای هستند که سوئیسی‌ها آنها را از مرگ حتمی نجات داده و تربیت و بزرگ کرده‌اند.»
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.