تحولات لبنان و فلسطین

۶ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۱۹:۰۳
کد خبر: 523617

گزارش از شخص

وقتی «ناخدا» قلم را زمین گذاشت

«فیروز زنوزی جلالی» اردیبهشت سال پیش آخرین رمانش را منتشر کرد

مجید تربت زاده / هرچه را نمی شناخت ، طوفان ها را خوب می شناخت. این آخری از آنهایی بود که نرم نرم وزیدن گرفت تا یک روز همه بدن ، وجود و هستی اش را در نوردد و همه چیز را بروبد و بکوبد روی هم . سالها بود که آن را می شناخت و پنجه در پنجه اش داشت . می دانست گاهی آرام می گیرد ، سکوت می کند و بعد ناگهان از یک گوشه وجودش ، زبانه می کشد و در هیئت درد و رنج می افتد به جانش.

وقتی «ناخدا» قلم را زمین گذاشت

درد ... درد ...درد همه سلولها و مویرگهای بدنش را پر می کرد آنقدر که جایی برای دارو و درمان نمی گذاشت. مورفین حتی برابر این همه درد عقب می نشست چه برسد به داروهای شیمیایی که دکترها مدتی بود آن را قطع کرده بودند. قطع کرده بودند تا ناخدا هم شجاعانه بادبان ها را بخواباند ، سکان را رها کند و روز 5 اردیبهشت 96 ، کشتی زندگانی اش را بسپارد به پیک مرگ تا آن را به ساحل امن و آرامی برساند.

هوس دریا

لابد دلش دریایی بود وگرنه «زنوز» - آذربایجان شرقی – کجا و بوشهر ، خرمشهر و دریا کجا؟  پدرش نظامی بود و هر از چندی بساط زندگی و نظامی گری را پهن نکرده ، جمع می کرد تا در شهری دیگر آن را بگستراند. سال 1329 نوبت به «خرم آباد» که رسید خدا «فیروز» را به او داد. بروجرد و سرانجام تهران که ماندگار شدند و «فیروز» در 18 سالگی هوس دریا به سرش زد. یعنی بیشتر از دریا شاید وسوسه فیلم «هنگامه» بود و «بهروز وثوقی» و لباس سفید نیروی دریایی که بدجور توی فکر و دل «فیروز» جا خوش کرده بود.

سِحر قلم

تا به خودش جنبید ، نظامی شده بود. 20 ساله بود که به قول خودش:« ... بریدم از تهران و ناگاه ، انگار نهاده شده در قلما سنگ درسال ۱۳۴۹خودم را ناباورانه دربندر بوشهر یافتم. شهر تفتیده و گویا پرتاب شده درلبه ی آخر دنیا ! شهری پاک بریده از همه شور زندگی. نه بوشهرامروز که بوشهر آن زمان. تبعید گاه صرف! با آن هوای سنگین بختک وار. بگوتنوری داغ و تن سوز. پر شرجی. بی آب و علف. یک سربرشته و سوخته! و همان وقت و در همان جا بود که از رنج واقع ناگزیر تن به سحر قلم و تخیل سپردم...» .

پرواز ششدانگ

نظامی گری و قلم به دستی؟ این تناقض را البته «فیروز» نمی دید. تنها شرجی دریای جنوب را می دید و حس ناشناخته و سرکشی که وقتی زبانه می کشید جز با نوشتن آرام نمی گرفت. گاه مثل بغضی بود توی گلو که باید روی کاغذ می ترکید .گاه شوقی بود نهفته در دل که باید با قلم آن را بروز می داد و گاه ... هرچه بود –حتی اگر تناقض – آن را دوست می داشت. داستان کوتاه اولش _ یک لحظه بیش نیست – را که مجله «فردوسی» چاپ کرد به قول خودش: « انگار دنیا را بهم دادند و دیگراصلا برایم مهم نبود کجا هستم و چه می کنم و چرا. چون بعد آن اتفاق خوشایند، دیگر فقط شوق چاپ و چاپ داستان و داستان داشتم و پرواز خیال ششدانگ دامنگیرم شده بود».

مرغی در قفس

مرغ خیالش تنها تا «مرغی در قفس» پرید و بعد آن دیگر نه! مجله ای که داستان های طنزش را چاپ می کرد ، عکس »فیروز» را هم کنار داستان «مرغی در قفس» زد و همین شد که « ضد اطلاعات» نیروی دریایی آن زمان مچش را گرفت. مگر نمی دانی نظامی ها حق نوشتن و چاپ کردن ندارند؟ می دانست یا نمی دانستش را نمی دانیم اما هرچه بود دیگر ننوشت. گفتند بنویس اما پیش از چاپ ما باید آن را ببینیم و اصلاح کنیم. و همین شد که قلم را بوسید و کنار گذاشت و در عوض افتاد به کتاب خواندن های حریصانه. مرغ خیالش را به قفس انداخت تا سالها چشمهایش را ببندد و با پرواز خیال دیگران و نویسندگان بلند پرواز جهان اوج بگیرد.

دوباره پرواز قلم

سال 1353 شانسش زد . اول به تهران منتقل شد و بعد هم برای خدمت روی ناو «فرامرز» راهی ایتالیا شد . رم ...کالیاری ...سیموستان ... جبل الطارق... لواندا...کیپ تاون ...طولانی ترین و نفس گیرترین دریانوردی عمرش را تجربه کرد ، به قول خودش دوبار از کمربند آبی زمین گذشت و گذری پرخاطره از بزرگترین قاره جهان داشت. سال 57 به عنوان «کمیسر دریایی ناوچه های 56 پایی» که نمی دانیم چه رتبه و درجه ای است به خرمشهر منتقل شد. تجربیات بکر ، غیرمنتظره ، تکان دهنده و دردناک از همین دوره آغاز شد. جنگ که در گرفت نخستین آتش باران دشمن بر یگان آنها فرود آمد. انتقال دوباره به بوشهر، حضور در اتاق جنگ نیروی دریایی و خلاصه دوباره تهران و باز شوق بیدار شده به نوشتن و داستان «لک لک ها» و جلسات داستان نویسی حوزه هنری و پرواز دوباره قلم.

ناخدا یکم

 «ناخدا یکمی» اش سالها پیش با یک سانحه رانندگی به بازنشستگی انجامید اما قلمش را بازنشسته و خانه نشین نکرد. «فیروز زنوزی جلالی» اضافه بر داستانهای کوتاه که با آنها شناخته شد ، رمان هایی چون « مخلوق» و «قاعده بازی» را هم در کارنامه اش دارد و جایزه هایی چون اثر برگزیده جایزه جلال آل احمد ، جایزه ویژه جشنواره قلم زرین ، دیپلم افتخار 20 سال ادبیات داستانی انقلاب اسلامی  و ... .

برج 110

 ناخدای خوش ذوق اما نمایشنامه نویسی هم می کرد ، فیلمنامه می نوشت و البته اگر می شد کارگردانی هم می کرد( فیلمهای : آینه و مرداب و آلفا هنوز زنده است).

بهمن 1392 نوشته بود چیز دیگری برای زندگی نمانده : « جز این آرزومندی که اگر عمری باشد و بقایی، سعادتی خواهد بود به سرانجام رساندن چند رمان تمام و نیمه تمامی که سالیان سال است در کشوی میزم از سر دلتنگی خاک می خورند...» . فرصت و سعادت به سرانجام رساندن رمان «برج 110» را اردیبهشت 95 پیدا کرد تا منتهای ارادتش به علی (ع) را در آن به نمایش بگذارد. 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.