او زمانی که فهمید دیگر خبر مرگ از فراز خانهاش پریده و خطری زندگیاش را تهدید نمیکند خود را به دادگاه تسلیم کرد تا رازی که 13 سال در سینه نهان کرده بود در حضور قضات دادگاه فاش کند.
این ورزشکار سالهای گذشته که اکنون 40 ساله شده و تنها دورنمایی از روزهای ورزشکاریاش باقی مانده میگوید: همه چیز در یک درگیری پیش پا افتاده شروع شد، زمستان سال 83 بود، سوار بر خودروی پارس خودم در سر آسیاب در حال حرکت بودم که مردی با یک پراید به ناگاه جلوی خودروام پیچید، او هم مانند من ورزشکار بود، کشتی میگرفت و بچه محل بودیم، میشناختمش، بوقهای ممتد من و داد و فریادم باعث شد تا هر دو از خودروهایمان پیاده شویم. بحثمان بالا گرفت و سر و صدایمان اهالی را جمع کرد اما پس از مدتی وقتی همه روحیه ورزشکاریمان را به میان میکشیدند، بحث را تمام کرده و سوار بر خودروهایمان منطقه را ترک کردیم.
ماجرا تمام شده بود اگر آنروز جلوی زبانم را میگرفتم، آنروز که سامان سراغم آمد و دید که عصبانیام و من ماجرای درگیری را برایش بازگو کردم. سامان شاید نیت خیر داشت که اصرار بر آشتی بین ما کرده او میگفت که نه باید میان دو نفر ورزشکار که روحیه پهلوانی دارند قهر و کینه باشد، از دیگر سو میگفت کسی که با او بحث کردهای آدم خطرناکی است و امکان دارد برایت مشکلساز شود.
همین شد که همراه سامان به باشگاه ورزشی که صاحب پراید در آن تمرین میکرد رفتم، خیلی ساده بودم که گمان میکردم سامان خیرخواه من است و دوست ندارد میان دو بچه محل اختلاف و کینهای باشد، بعدها فهمیدم که سامان خودش با مرد پراید سوار اختلاف داشته و با این کار میخواسته من را بجان او بیندازد و خودش با او تسویه حساب کند.
من بیخبر همراه سامان به طرف باشگاه رفتیم، سامان زودتر از من داخل باشگاه ورزشی رفت و چند لحظه بعد صدای درگیری از داخل باشگاه بلند شد، شنیدم که مرد پراید سوار و دو نفر از دوستانش با سامان درگیر شدهاند، آنها به محض دیدن من به سمت من هم حملهور شدند.
چاقو دستشان بود و مرد پراید سوار با همان چاقو ضربهای به سرم زد، من هم بیکار نبودم و چاقویی را که دست سامان بود گرفتم و به طرف او ضربهای رها کردم، به محض اصابت ضربه چاقو مرد پراید سوار ورزشکار مقابل باشگاه نقش بر زمین شد و خون بر سنگفرش جاری شد، درنگ نکردم و با دیدن این صحنه گریختم و به خانه عمویم رفتم. شب که شد خبر آوردند که او درگذشته است و من به عنوان قاتل او تحت تعقیب هستم، بلافاصله وسایلم را جمع کردم و دقایقی بعد به سمت شمال کشور حرکت کردم.
ارتباطم را با همه قطع کرده بودم که مبادا مکان مخفی شدنم لو برود، خانهای اجاره کردم و موتورسیکلتی خریدم و با همان موتورسیکلت مشغول به کار شدم. با هیچ کس از زندگی و گذشتهام حرفی نمیزدم و فقط کار بود که ساعات من را پر میکرد، حتی با خانوادهام تماس نمیگرفتم که مبادا لو بروم و سرم بالای دار برود.
5 سال که گذشت احساس کردم آبها از آسیاب افتاده و میتوانم به تهران برگشته و سر و گوش آب بدهم، مدتی در تهران بودم و کار میکردم، زندگیام پنهانی بود اما دنبال این بودم که ببینم چه خبر است و چه شده است، هنوز خانواده مقتول داغ بودند و در فکر قصاص من، پس دوباره به شمال برگشتم و به زندگیام ادامه دادم.
سالها همینطور میگذشت تا اینکه یک روز به طور کاملاً اتفاقی یکی از بچه محلههایمان را دیدم، او من را شناخت و در حالی که من سعی میکردم از شناسایی او طفره بروم به من خبر خوشی داد و گفت که دیگر نباید بترسم.
البته خبر او فقط برای من خوشایند بود و پس از مدتی حسابی من را به فکر فرو برد. پدر و مادرم پرونده من را پیگیری کرده بودند، آنها خانهشان را فروخته و پولش را به عنوان دیه به خانواده مقتول داده بودند تا از قصاص من بگذرند و رضایت بدهند.
از یک سو خوشحال بودم که آنها رضایت داده بودند و طناب دار از سرم دور شده بود و از دیگر سو بسیار ناراحت بودم که پدر و مادرم خانهای که حاصل یک عمر زندگیشان بوده را فروختهاند و سر پیری آواره اجاره نشینی شدهاند تا تاوان یک لحظه غفلت و عصبانیت من را بدهند.
بالاخره جرئت کردم و بعد از 13 سال به تهران بازگشتم و اکنون در دادگاه ماجرای آنروز را شرح میدهم.
باور کنید در تمام این سالها هر گاه صدای آژیر پلیس را میشنیدم وحشت میکردم، حتی از سایه خودم میترسیدم و به هیچ کس و هیچ چیز اطمینان نداشتم. 13 سال هر شب کابوس مرگ مقتول جلوی چشمانم بود و وحشت از طناب دار رهایم نمیکرده اکنون با رضایت خانواده مقتول بار سنگینی از دوشم برداشته شده و میتوانم در میانسالی زندگی تازهای را تجربه کنم.
نظر شما