تحولات منطقه

تا حالا شده به مرگ فکر کنید؟ برایتان پیش آمده که از این فکر بترسید؟ شاید گاهی به مرگ خود فکر کرده باشید، اما ترسناک‌تر از این اتفاق، زمانی است که به مرگ دیگران فکر کنید؛ یا خدای نکرده مرگ مادر، پدر، مادربزرگ، پدربزرگ، یا دوستان. ممکن است این تصور باعث اذیت شما شود. طبیعی است! نگرانی درباره سلامتی دیگران هم طبیعی است. در کتاب «آخرین پدربزرگ»، راوی داستان نگران پدربزرگ پیر خود است که او را باب جون صدا می‌زند.

باب جون نمیری...!
زمان مطالعه: ۶ دقیقه

الهام صالح / تا حالا شده به مرگ فکر کنید؟ برایتان پیش آمده که از این فکر بترسید؟ شاید گاهی به مرگ خود فکر کرده باشید، اما ترسناک‌تر از این اتفاق، زمانی است که به مرگ دیگران فکر کنید؛ یا خدای نکرده مرگ مادر، پدر، مادربزرگ، پدربزرگ، یا دوستان. ممکن است این تصور باعث اذیت شما شود. طبیعی است! نگرانی درباره سلامتی دیگران هم طبیعی است. در کتاب «آخرین پدربزرگ»، راوی داستان نگران پدربزرگ پیر خود است که او را باب جون صدا می‌زند. باب جون هم که از این نگرانی آگاه است، هرازگاهی با استفاده از این نقطه ضعف، سر به سر نوه خود می‌گذارد. «آخرین پدربزرگ»، کتابی درباره اندیشیدن به مرگ عزیزان است و نویسنده آن به خوبی توانسته نگرانی و اضطراب‌های یک پسر نوجوان را در رابطه با این موضوع به مخاطب خود منتقل کند. شاید با خواندن این کتاب، کمی از نگرانی‌های شما کم شود و بفهمید که نگرانی‌هایتان بی‌دلیل بوده. اما فراموش نکنید که مرگ، یک اتفاق طبیعی در زندگی و بازگشت همه به سوی خدا است.

با سر توی قبر

از کودکی‌های دور آغاز می‌شود، از زمانی که او و باب جون در تعزیه، ایفای نقش می‌کردند: «علی‌اصغر که بودم، باب جون مصطفی «حضرت عباس» بود. من که یادم نمی‌آید، بزرگ‌ترها این‌طور می‌گویند. بعد که قد کشیدم، یک چارقد مشکی کهنه سرم کردند و شدم سکینه. می‌گفتند: بچه است، هنوز صدایش دخترانه است.»

اما ماجرای اصلی کتاب، به موضوع مرگ اختصاص دارد، همان مرگ نزدیک که ناگهان از راه می‌رسد. مرگی که در این داستان، مرگ اطرافیان است و اول از همه، مرگ پدربزرگ احمد؛ یکی از دوستان حمید. او در ابتدا، ناگهان به داخل یک قبر می‌افتد: «داشتم از ترس بیهوش می‌شدم. مثل کسی که سرش را زیر آب کرده باشند، یک لحظه صداهای اطراف توی گوشم خوابید. وقتی به خودم آمدم، دیدم توی قبر ایستاده‌ام و دستم را گرفته‌ام به کناره‌های قبر و سعی می‌کنم خودم را بالا بکشم. چند جای آرنج و کمرم موقع افتادن گرفته بود به سنگ‌های تیز کنار قبر و حسابی زخمی شده بود.»

شوخی باب جون

حمید، دائم نگران است مبادا باب جون فوت کرده باشد: «دویدم بالای سرش. مثل همیشه خُر خُر نمی‌کرد. خودم را انداختم رویش و شروع کردم به گریه کردن. دیگر داشتم یقین می‌کردم که کار تمام شده است. باب جون تکان نمی‌خورد. مامان و بابا نگاهی پر از نگرانی به هم کردند و خم شدند بالای سر باب جون...»

نه! از مرگ خبری نیست. باب جون، همه را سر کار گذاشته: «سرم را گذاشتم روی سینه باب جون، بلکه صدای قلبش را بشنوم. یکهو حس کردم چیزی توی گوشم رفت. هول پریدم. بعدش هم صدای خنده باب جون بلند شد. مامان دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و می‌گفت: آقا جون الهی قربونت برم. کشتی ما را از ترس.»

نترس! نمرده‌ام!

نگرانی‌ها تمامی ندارد. حمید هر بار دچار این ترس و توهم می‌شود که باب جون در خواب از دنیا رفته: «چای را ریختم، گذاشتم توی سینی و راه افتادم طرف ایوان. دستم را طوری می‌لرزاندم که تلق و تولوق استکان و نعلبکی همه جا را برداشته بود. نصف چای ریخته بود توی نعلبکی؛ اما نگران چای نبودم. می‌خواستم باب جون از سر و صدا بیدار شود.»

او هر کاری می‌کند تا با سر و صدا باب جون را بیدار کند: «به ایوان که رسیدم دمپایی‌های پلاستیکی را پا کردم و در حالی‌که آنها را لخ لخ روی کاشی می‌کشیدم، رفتم طرف باب جون. بعد سینی را با شدت گذاشتم روی میز کنار دستش؛ اما باب جون انگار نه انگار، تکان نخورد.»

این تصور هست که باب جون دوباره نقش یک مُرده را ایفا می‌کند: «برای یک لحظه فکر کردم باز دارد فیلم بازی می‌کند. سرم را در سایه روشن غروب بردم نزدیک دهانش تا بلکه صدای نفسهایش را بشنوم؛ اما نه، صدایی نمی‌آمد.»

اما باب جون واقعا فیلم بازی می‌کند :«صدایی نمی‌آمد. گوشم را نزدیک‌تر بردم. باز صدایی حس نکردم. انگار سال‌ها بود که نفس نمی‌کشید. دیگر داشتم بغض می‌کردم که یکدفعه گرمایی را توی گوشم احساس کردم. باب جون بود. زمزمه کرد: نترس! نمرده‌ام. مثل اینکه ما از دست تو خواب راحت نداریم.»

باب جون و خاله فرخنده

پیرمرد تنها است، همه مشکل او همین است. می‌خواهد باز سر و سامانی بگیرد، اما مادر حمید مخالف است. یک بار که حمید به همراه باب جون و خاله فرخنده به قبرستان می‌روند، باب جون از او می‌خواهد تا خبری را به بقیه منتقل کند:

«باب جون همان‌طور که عصایش را گرفته بود طرف من، ادامه داد: «خب این خانم کیه؟»

گفتم:«خاله فرخنده است دیگر.»

باب جون نگاهی به خاله فرخنده انداخت و گفت:«نه باب جون. از این به بعد این خانم اسمش ننه فرخنده است، فهمیدی؟ ننه فرخنده. برو این را به همه بگو!»

مامان همچنان راضی نیست. صد سال هم که بگذرد باز تغییری نمی‌کند: «مامان یک وای بلند گفت و کوبید روی زانویش. تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. بابا از خبری که داده بود پشیمان شد. مامان طوری نگاهم کرد که فهمیدم باید هر طور شده پا بگذارم به فرار. بعد هم نشست روی زمین. صورتش را میان دو دستش گرفت و زد زیر گریه. بابا اشاره کرد از اتاق بروم بیرون.»

کابوس مرگ

برای حمید، همیشه مرگ باب جون یک کابوس است، سعی می‌کند به هر طریقی که شده، از مرگ او جلوگیری کند. یکی از این راه‌ها هم صدقه دادن است: «از مغازه آمدم بیرون. یک بار دیگر پولهایم را شمردم. سه تا اسکناس نوی دویست تومانی بودند.»

هر چند که باب جون را خیلی دوست دارد، اما صدقه دادن کمی تا قسمتی برایش سخت است: «خیلی زورم می‌آمد آنها را از دست بدهم. پولها را تا کردم و توی جیبم گذاشتم. همان‌طور بی‌هوا می‌رفتم که یکهو پایم رفت توی یک چاله کوچک و سکندری خوردم و افتادم زمین.»

حمید به هر طریقی می‌خواهد از زیر صدقه دادن در برود: «به خودم گفتم: خدایا! خودت می‌دانی که من دلم پاکه، تازه فقط صدقه که نیست، حتما با دعا هم می‌شود عمر آدم‌ها را زیاد کرد. پس آنهایی که ندارند صدقه بدهند، چه کار می‌کنند. همه‌شان جوان‌مرگ می‌شوند دیگر.»

راه حلی که انتخاب می‌کند، نماز خواندن است: «بالاخره خودم را راضی کردم: این بار با نماز و دعا مشکل را حل می‌کنم. سر راه سری به مسجد می‌زنم، چند رکعت نماز به نیت سلامتی باب جون می‌خوانم و خیالم راحت می‌شود. اصلا هر چقدر لازم باشد نماز می‌خوانم. نماز که خرجی ندارد.»

مرگ خود آدم

حمید، آنقدر با مساله مرگ درگیر است که دائم دراین‌باره فکر می‌کند و حتی کابوس می‌بیند. این بار در یک کابوس، خودش از دنیا رفته است: «دیدن مرگ دیگران آدم را ناراحت می‌کند. دیدن مرگ عزیزان خود آدم هم، آدم را خیلی خیلی ناراحت و پریشان می‌کند؛ اما دیدن مرگ خود آدم، اصلا گفتنی نیست. باید بمیرید تا بفهمید من چه می‌گویم. آخرش غصه باب جون کار دستم داد و دق‌مرگ شدم. آره بخندید.»

او اطرافیانش را هم در این کابوس می‌بیند: «بیچاره مادرم، هی می‌آمد جلو چشمم. تمام موهایش سفید شده بود. هی جیغ می‌زد و چنگ می‌انداخت به سر و صورتش.»

اما خب، معلوم است که راوی نمرده. او زنده است و کابوس می‌بیند، اما پدربزرگ بالاخره از دنیا می‌رود: «یک نفس عمیق کشیدم. هوا بوی صبح و نان تازه می‌داد. لبخند زدم. گریه نمی‌کردم. می‌دانستم باب جون آن پایین منتظر ماست. می‌دانستم همه از گریه‌هایشان پشیمان می‌شوند. این بار پایم را نیشگون نگرفتم. دیگر برایم فرقی نمی‌کرد خوابم یا بیدار.»

آخرین پدربزرگ/ نویسنده: محمدحسن حسینی/ تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان/ ۶۸ ص، مصور

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.