اول:
باید نوشت... چیزهایی روی ذرات هوا هست که میتوانم با پوست دستانم... با پوست صورتم و با مولکولهای موجود در اشکهای نریخته در چشمانم احساسشان کنم... باید نوشت... هرچند هرچه بیشتر مینویسم... بیشتر از نوشتنشان درمیمانم... به هرروی شغل من آموزش نوشتن است و اگر ننویسم، چهطور آن را بیاموزانم؟
دوم:
سر کلاسم. بچهها رفتهاند بهدنبال کلمههای مورد علاقهشان. متنی برایشان خواندم از یک نویسنده... نویسنده گفته بود هرکس در زندگیاش کلمههای موردعلاقهای دارد... و هرروز به این فهرست اضافه میشود. اگر کلمات را با روحمان حس کنیم... آنها رفتهاند تا کلمات موردعلاقهشان را از لای کتابها و صحبت آدمها و خاطرههاشان پیدا کنند... من دیروز کلمه «توشهکردن» را به فهرست کلمات مورد علاقهام اضافه کردم... وقتی همکارم گفت ماشینمان را توشه کردیم اصفهان و خودمان با هواپیما رفتیم... تو را توشه میکنم به هرکجا که قرار است بروم... و خودم با پاهایم... ظاهراً تنها به آنجا میآیم...
سوم:
دوستداشتن دانه دارد... در عمیقترین لایههای خاک وجود آدم ریشه میدواند... رشد میکند و بزرگ میشود... دوستداشتن نهال ندارد که یکهو بیدار شوی و ببینی کسی آن را در صبحی از روزهای اسفند به دل خاک سپرده است و حالا درختی به یکباره از خاک سینهات بیرون زده است با جوانههایی بسیار و شکوفههایی مغرور...
دوستداشتن... زمان میبرد... بذر دارد... مینشیند توی زمین دل آدم و سالها نور و آب و آسمان میخواهد که ریشه کند... قد بکشد... و محصول بدهد...
محصول دانهها... عموماً بیادعاترند... از حاصل درختهای پرهیاهو.... که سایههایی سترگ دارند و میوههایی خوشمزه...
دانهها نهایتاً بوتهای گلپر بشوند در دامنه کوهی بینام... یا ساقهای ریحان بشوند در باغ ترهای گمنام...
دانهها آخرش خیلی که هیاهو کنند، گوجه فرنگیهای خوشرنگی بشوند در گلخانهای حوالی چناران
دوستداشتن دانه دارد... باد آنها را روزی بیصدا میآورد... و در خاک قلبت میکارد... عمرت را باید بگذاری پای این دانه... محصول داد که چه بهتر...! نداد هم منتی نیست...
هیچکس بهخاطر شغلش سر کسی نباید منت بگذارد. نقل خاک، نقل آشپزی است که از ماحصل آنچه پخته، چیزی دلش برنمیدارد؛ که خاک، محصول به چهکارش میآید و دوستداشتن را با نتیجه چهکار...؟
نظر شما